دوشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۸

گفتگو با مادر ندا آقاسلطان: چهلم سر خاک دخترم می‌روم

گفتگو با مادر ندا آقاسلطان: چهلم سر خاک دخترم می‌روم
http://mowjcamp.com/article/id/1946

مادر ندا آقاسلطان، چهل روز بعد از کشته شدن دخترش لب به سخن گشود و از دردهای ناگفته این چهل روز گفت. شرح مصاحبه او با روزآنلاین را در زیر بخوانید:

چهلم دخترم می‌روم بهشت زهرا سر خاکش. تا حال برای او هیچ مراسمی نگرفته‌ام. نگران بچه‌های مردم بودم. نمی‌خواستم برای ندای من، بچه‌های مردم به دردسر بیفتند. چهلمش هم فقط بر سر خاکش عزاداری می‌کنیم. سالن و مراسم نداریم. ساعت 5 عصر روز 8 مرداد می‌رویم بهشت‌زهرا." این سخنان، حرف‌های مادر ندا آقاسلطان است که در جمع گروهی از فعالان جنبش زنان بیان کرد. روزی که مادران عزادار دو شهید، سهراب اعرابی و اشکان سهرابی، که فرزندان خود را در حوادث اخیر بعد از انتخابات ایران از دست داده‌اند و جمعی از فعالان جنبش زنان برای تسلیت‌گویی و اعلام همراهی وهمدلی به دیدار خانواده ندا آقاسلطان رفتند.

در این دیدار، ابتدا جمعی از فعالان جنبش زنان به همراه عده‌ای از مادران کمپین یک میلیون امضا و مادران عزادار به منزل خانواده ندا آقاسلطان رفتند تا پس از گذشت یک ماه از کشته شدن دخترشان که آخرین تصاویر زندگی‌اش، همه رسانه‌های معتبر دنیا را به واکنش واداشت به آنها تسلیت بگویند. در این دیدار خانواده ندا از قصدشان برای برگزاری مراسم چهلم ندا بر سر خاک او سخن گفتند.

همچنین پس از گذشت ساعتی، خانواده های سهراب اعرابی و اشکان سهرابی و نیز جمعی از زنان فعال سیاسی از جمله فخرالسادات محتشمی‌پور همسر مصطفی تاج‌زاده و همسر عبدالله رمضان‌زاده که پس از حوادث اخیر در زندان به سر می‌برند و فریده ماشینی عضو جبهه مشارکت به این جمع پیوستند.

مادر ندا آقاسلطان در این مراسم کوچک از خصوصیات اخلاقی دخترش، روزهایی که او با مردم به خیابانها می‌رفت و لحظات کشته شدن ندا و حوادث پس از آن سخن گفت:

ندا فرزند دوم خانه بود یک خواهر بزرگ‌تر و یک برادر کوچک‌تر دارد. دخترم خاص بود خیلی خاص. از بچگی همین طور بود. عاشق موسیقی بود و فلسفه. پر از سوال بود. همیشه پر از چرا. برای همین رفت دنبال الهیات و فلسفه. دانشگاه آزاد الهیات می‌خواند. عاشق خدا بود. دنبال خدا بود. بیشترین عشقش مطالعه کتابهای فلسفی بود. ولی دانشگاه جواب سوال‌هایش را ندادند. نه فقط جواب چراهایش را ندادند که به بن بستش هم رساندند. دانشگاه را بعد از سال دوم ول کرد. نمی‌توانست بعضی از برخوردها را تحمل کند.

ندا عاشق موسیقی بود. آواز می‌خواند.

- از روز 30 خردا بگویید.

من بیشتر روزها با ندا به خیابان می‌رفتم. آن روز ولی ندا تنها رفت. تنها که نه با استاد موسیقی‌اش آقای پناهی رفته بود. دائم هم با خانه در تماس بود. حتا ساعت 10 دقیقه به 6 هم با دایی‌اش تلفنی صحبت کرد.

- چه می گفت؟

- از وضعیت خیابان حرف می‌زد و توضیح می‌داد که آنجا چه خبر است. خب نگران بودیم و می‌خواست خبر بدهد که حالش خوب است... گفته بود که گاز اشک‌آور زده‌اند و ما (او و آقای پناهی) به سمت خیابانهای اطراف رفته‌اند. ولی خیلی زود، حدود ساعت 6.15 استادش آقای پناهی زنگ زدند و گفتند که ندا مجروح شده. گفتند تیر به پایش خورده. ما سراسیمه راه افتادیم به سمت بیمارستانی که ندا را برده بودند؛ شریعتی. وقتی رسیدم دیدم آقای پناهی سراپا خون است. تمام لباسش از خون خیس بود. همانجا فهمیدم که تیرخوردن به پا نمی‌تواند این همه خونریزی داشته باشد. فهمیدم موضوع خیلی جدی‌تر است...

[حمید پناهی روی صندلی کنار مادر ندا نشسته است. خمیده‌تر از مردی به نظر می‌رسد که در فیلمها دیده‌ام. و بسیار شکسته‌تر از آن. نگاه‌ها بر او خیره می‌شود. آشکارا دستش می‌لرزد. سری تکان می‌دهد و می‌گوید: صدایم کرد. و فقط توانست بگوید سو... انگار گفته بود سوختم. و بعد دهانش پر از خون شد...]

مادر ندا ادامه می‌دهد:

فردای آن روز پزشکی قانونی ندا را به پدرش تحویل داد. اول البته گفتند به کمی از استخوان پای او نیاز دارند که من موافقت کردم. اما به نظرم این فاجعه چنان همه جا پخش شده بود که ترجیح دادند که زودتر جنازه را برای دفن تحویل بدهند.

- عده‌ای گفتند و نوشتند که در زمان دفن مشکلاتی برای شما پیش آمد و تحت فشار بودید، درست است؟

برای خانواده ما مشکلی پیش نیامد. برخوردها هم با ما محترمانه بود. البته بعدش خیلی رفت و آمد کردند. ولی محترمانه برخورد می‌کردند.


- رفت و آمد به چه منظوری؟

خب لابد برای پیدا کردن قاتل یا اینکه ببینند آیا غرض‌ورزی شخصی در کار بوده یا نه. کاراگاه‌های مختلف از وضعیت ندا می‌پرسیدند. از گوشی ندا شماره‌ها را در آوردند که ببینند آیا مشکلی درکار نبوده.

- یعنی پرس‌وجوها در جهت پیدا کردن قاتل بود؟

این‌طور می‌گفتند. ولی ما اصلا در شرایطی نبودیم که این رفت و آمدها را تحمل کنیم. من گفتم قاتل دختر من همان است که بچه‌های بقیه مردم را هم کشته. چه فرقی می‌کند؟ بچه من و دیگران ندارد.همه عزیز بودند. و همه را بالاخره کسانی کشته‌اند.

- برگزاری مراسم چه شد؟

راستش تنها فشار همین بود. ما مسجد نیلوفر را برای برگزاری مراسم ندا گرفته بودیم. اما به ما گفتند نمی‌شود. بعد متوجه شدیم که مجوز نداده‌اند. بعد خواستیم سالن بهشت زهرا را بگیریم.آنجا هم نشد! نه اینکه فقط به بچه من مجوز نداده باشند. نه، یک دستور کلی بوده ظاهرا. اما ما توانستیم بالاخره از یک مسجد اجازه برگزاری مراسم بگیریم. اما تا ما به خودمان بیاییم و تصمیم بگیریم ناگهان خبرش در اینترنت پخش شد و با خبر شدیم که اطلاع رسانی گسترده‌ای دارد انجام می‌شود. من گفتم ندای من که رفته. اگر مردم بیایند ممکن است شلوغ شود و خون بی‌گناه دیگری به زمین بریزد. این بود که برنامه را خودم لغو کردم. نمی‌خواهم به خاطر ما و به خاطر ندا بقیه در خطر بیفتند. اما چهلم دخترم را سر خاکش برگزار می‌کنیم.



سراغ از پدر ندا می‌گیریم. بیرون است و هنوز به خانه نیامده. از مصاحبه تلویزیونی‌اش می‌پرسیم. همه خانواده با تعجب نگاهمان می‌کنند. " کدام مصاحبه؟!" با تلویزیون. کسی در جمع توضیح می‌دهد که در یکی از برنامه‌های تلویزیون پدر ندا از کشته شدن او توسط اغتشاش‌گران گفته است. همه اظهار بی‌اطلاعی می‌کنند و می‌گویند کسی از خانواده آنها تا کنون با تلویزیون در این باره مصاحبه نکرده است.

از حمید پناهی درباره لحظات سختی که بر او گذشته است می‌پرسیم. و او شرح لحظه‌هایی که مثل سالی برآنها گذشت را چنین می‌گوید: وقتی ندا تیر خورد مردم جمع شدند. آقای دکتر حجازی سعی کرد جلوی خونریزی را بگیرد. اما نمی شد. خونریزی خیلی زیاد بود. سعی کردیم ندا را به بیمارستان برسانیم. هنوز زنده بود. مردم خیلی کمک کردند. خیلی. اگر به شما بگویم جوانها با هم یک زانتیا را که خیابان را بند آورده بود و نمی‌توانست در فشار جمعیت حرکت کند با دست بلند کردند و در طرف دیگر کوچه روی زمین گذاشتند حتما باور نمی‌کنید. ولی عین واقعیت است. بالاخره راه باز شد و ما توانستیم به سمت بیمارستان شریعتی برویم. اما به بیمارستان نرسیده ندا تمام کرده بود.

هنوز نشسته‌ایم و حرف از نداست. خواهر و برادرش ساکتند. مهمانهای دیگر می‌رسند. پروین فهیمی مادر سهراب اعرابی چنان قوی است که پیش خودم شرمنده می‌شوم که در روز تشییع جنازه سهراب با خود گفتم او بدون پسرش دوام نمی‌آورد. مادر اشکان ولی انگار کوهی براو فرو ریخته است. ساکت و مظلوم است و مهربان. انگار هنوز منتظر است. منتظر و ناباور.

- شام پخته بودم که اشکان گفت می‌خواند به دیدن دوستش که خانه‌شان نزدیک خانه ما در همان رودکی است برود. گفتم الان دیر است و خیابانها شلوغند. نرو! گفت: "مامان تا سالاد درست کنی، بر می‌گردم." و رفت. یک ساعت گذشت و برنگشت. دلشوره گرفتم. اما باز هم منتظر شدم. اما وقتی هوا تاریک شد طاقت نیاوردم. دویدم به سمت خیابان. تا سر کوچه رفته بودم که دیدم سعید دارد از روبرو می‌آید و همه لباسش خونی است. داد زدم: اشکان کو؟ گفت: تیر خورده. نفهمیدم چطور تا پیش پسرم رفتم. دستش روی شکمش بود. فقط شنیدم که گفت: مامان سوختم!

مادر ندا که تا آن لحظه خود دار و پرشکیب به حرفها گوش می‌دهد و سعی می کند جلوی مهمان‌هایش بغض فرو خورده را سیل نکد، ناگهان می‌ترکد و فریاد می‌زند: این جمله ندای من هم بود... !

دلجویی از مادران عزادار تا ساعاتی بعد از غروب آفتاب ادامه می‌یابد. به خانه بر می‌گردیم. سنگین‌تر از قبل. راست می گوید مادر ندا. او خیلی خاص بود. اگر نبود این همه درد روی دل دنیا باد نمی‌کرد از آن نگاه آخرش.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ