یکشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۸

طبرزدی-و شهید روح الامینی و ماجرایی دردناک-تراژدی ما

پيام دانشجو-و شهید روح الامینی و ماجرایی دردناک-تراژدی ما

طبرزدی:پیش از هر سخنی بر خود لازم می دانم شهادت محسن را به خانواده اش به ویژه مادر داغدار و پدر رنج دیده اش تسلیت بگویم.به واقع نوشتن در این باره سخت است و انگار انگشتانم احساس سنگینی می کند. من دیروز که نام روح الامینی را شنیدم نا خود اگاه ذهنم به سمت کسی رفت که گذشته ها او را می شناختم. یعنی سال های ۶۲-۶۳ .با خودم گفتم نکند این فرزند همان دوست پیشینم باشد. اما باور نکردم. زیرا ان کسی را که من می شناختم،از نیرو های به شدت راست و وابسته به جمهوری اسلامی بود. مگر ممکن بود فرزند او را همین جمهوری اسلامی با ان شقاوت کشته باشد! ولی امروز که نامه ی سردار علایی را خواندم متوجه شدم که خودش است. دو چندان جا خوردم.

اقای روح الامینی دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران بود. او از دوستان اقای دکتر صدر،مهندس عزت اله ضرغامی،مهندس حسین محمدی ،دکتر مخبر،مهندس کاتوزیان،مهندس عسگری و ... بود. ما این تیم را به عنوان کسانی می شناختیم که به جناح دست راستی سازمان مجاهدین انقلاب گرایش داشتند و در جنبش دانشجویی و در سال های 61تا 64 به نحوی با هم همکاری داشتیم.

خبر دردناک شهادت محسن را که شنیدم به پرویز سفری زنگ زدم. از او پرسیدم می دانی که این فرزند همان روح الامینی است؟پرویز در پاسخ گفت که بله. من در جبهه های جنگ با او بودم.نامه ی سردار علایی را که خواندم بسیار متاثر شدم.نا خود اگاه به یاد روزی در سال 79 افتادم که پس از 18 تیر 78 از زندان ازاد شده بودم و روزنامه ی گزارش روز را منتشر می کردم. ان زمان سردار علایی مسئول پروژه ی مصلای بزرگ تهران بود. من در روزنامه به فعالیت های اقتصادی سپاه نقدی زده بودم. بعد این سردار علایی به واسطه ی یکی از بستگان نزدیک من که در سپاه با او همکار بود،از من دعوت کرد تا در محل مصلی نشستی با او داشته باشم. ابتدا نمی خواستم بپذیرم. چون به شدت بدبین بودم. اما با اصرار ان واسطه پذیرفتم. به شرط این که کسی از ماجرا مطلع نشود. چون برای هر دوی ما بد می شد. در ان جلسه،سردار علایی تلاش کرد در مورد اتش گرفتن گلدسته ی مصلی و نیز نحوه ی فعالیت های اقتصادی و عمرانی سپاه که خودش پایه گذار ان بود،من را توجیه کند. اگر چه در مورد دلایل او بدبینانه اندیشیدم اما او را ادم منطقی یافتم و کمی تعجب کردم.گویا این سردار در جریان ترور حجاریان نیز در بیمارستان از او عیادت کرد و در نهایت،از پست های خود کنار گذاشته شد.

امروز اما نامه ی سردار علایی در مورد نحوه ی شهادت فرزند روح الامینی را خواندم... به راستی که به قول شاملو، دنیای غریبی است نازنین!... مراسم هفتم این شهید راه ازادی امروز پس از ظهر در مسجد بلال صدا و سیما برگزار می شود. ای کاش می توانستم بروم و از نزدیک به پدر شهید تسلیت بگویم. اما....

به راستی چه حادثه ای در حال وقوع است؟۱۰ سال پیش که فاجعه ی ۱۸ تیر اتفاق افتاد و گروهی قربانی شدند بسیاری از همین دوستان برای حفظ نظام، وارد کارزار شده و به سرکوب دانشجویان پرداختند. ان روز ها من در شکنجه گاه توحید شاهد وحشتناک ترین روز های عمر خود و دوستانم بودم. ان روز من به یاد جبهه های جنگ و سنگر افتادم. ان روز من بسیاری از حوادث تلخ را دیدم و پس از ازادی با صدای بلند فریاد زدم که این ها از بعثی ها بد تراند اما کو گوش شنوا؟

سال ها در زندان ها و بازداشتگاه های سپاه و اطلاعات بودم و بار ها به خانه ام ریختند و فرزندانم را با خود بردند و همسر و بچه های کوچکم را دچار وحشت کردند و باز فریاد بر اوردم اما کو گوش شنوا؟

مادرم که پیرزن اما شیر زن و مادر دو شهید راه وطن است را ان گونه زجر دادند و به هیچ کس رحم نکردند و فریاد بر اورد و زجه زد و نفرین کرد. به مانند ملیون ها مادر ستم دیده ی این مرز و بوم، اما کو گوش شنوا؟

۱۵ سال پیش در مورد دزدی ها و ظلم ها و فساد ها و حق کشی ها و شکنجه ی زندانیان ،خود و دوستانم در پیام دانشجو و اتحادیه ی اسلامی دانشجویان فریاد بر اوردیم و زیر ضرب لباس شخصی و نیروی امنیتی و داد گاه انقلاب قرار گرفتیم و باز فریاد بر اوردیم که این ها به نام اسلام و انقلاب به خشونت ورزی و توحش مشغول اند اما کو گوش شنوا؟

ای دوستان پیشین ای همرزمان دوره ای انقلاب و ای همسنگران دوره ی دفاع،هنوز هم فریاد بر می اوریم که اگاه باشید!این ها به نام حفظ نظام اما برای حفظ قدرت و موقعیت اجتماعی و ثروت های باد اورده به کشتن فرزندان فتوا می دهند و با وحشیانه ترین شکل ممکن عمل می کنند. ایا گوش شنوایی هست؟ایا مستی قدرت ان ها را گرفتا توهم حقانیت و علی گونه بودن نکرده است؟ ایا علی با فرزندان مردم چنین می کرد که با محسن شما می کنند؟ ایا بیش از ۳۰ سال نیست که این ها به نام انقلاب و نظام و اسلام با محسن ها ی مردم ان کردند و من و شما یا از روی نا اگاهی و یا از روی مصلحت دم بر نیاوردیم یا حتا پیاده نظام ان ها شدیم تا امروز که محسن ما را ان گونه شکنجه دادند و ان گونه تحویل دادند و ان گونه به خاک سپردند؟اما کو گوش شنوا؟

دوستان گرانمایه با هر عقیده و مرام که باشید.به خدا اگر دم بر نیاوریم همه ی ما ها و محسن هایمان را به همین شکل یا بدتر خواهند کشت تا قدرت و ثروت خود را حفظ کنند. ما گرفتار یک باند خشن،جاهل و به شدت قدرت پرست شده ایم که نه به مرام سپاهی گری عقیده دارد و نه به مرام بسیجی گری. من خود در دورانی از جنگ افتخار داشته ام که بسیجی باشم و مرام بسیجی گری را نیک می دانم. و دو برادر شهیدم با لباس سبز سپاهی دفن شدند و مرام سپاهی گری را می دانیم.اقای عسگری و ضرغامی و حسین محمدی و بقیه ی شما به خوبی با ذوالقدر و خلق و خوی او اشنا هستند. او از دوستان نزدیک شما ها بود. او را نصیحت کنید. اگر چه برخی از شما ها خودتان به نصیحت نیازمند هستید اما چه ذلیلانه است که ضرغامی که روز و شب در صدا وسیمایش جوانان وطن را مشتی اراذل و اوباش معرفی کرد،اینک خود باید تعهد بسپارد که کسی از مرگ دوست نزدیکش اگاه نشود!عزت اوف بر تو و اوف بر اندیشه ی تو و اوف بر قدرت طلبی. عزت یادم هست در همان سال های دور، هیئت متوسلین به فاطمه ی زهرا درست کرده بودید و یک بار نیز من به خانه ات امدم که بسیار ساده و محقر بود. بگو ببینم ان صداقت و سادگی را چند و به چه چیز فروختی؟ اوف بر تو و بر صدا و سیمای تو باد که سال هاست ان را تحریم کرده ام و فقط در زندان می دیدم. عزت شنیده ام قرار است اعترافات اسرا را پخش کنی. ننگ بر تو باد اگر زیر بتار چنین ننگی بروی. برو در مورد مرگ محسن کمی اندیشه کن. حتم دارم پدرش به دلیل علاقه به فاطمه ی زهرا که الحق مورد احترام همه ی مسلمانان و حتا غیر مسلمانا ن است ،نام فرزند خود را محسن گذاشته بود... عزت امروز در مسجد بلالت که به لحاظ تجملی بودن و حکومتی بودن هیچ شباهتی به بلال حبشی ندارد برای محسن مراسم عزا گذاشته ای. عزت ایا باید خندید یا گریست؟به عمق فاجعه بیندیش. چه کسی دستور سرکوب محسن ها را در نماز جمعه ی ۲۹ خرداد صادر کرد و چه کسانی او را کشتند؟ و چه کسانی قرار است در مراسم محسن سوگواری کنند؟ راستی یادت باشد تسلیت به مولا و رهبرت فراموش نشود!

متن نامه ی سردار علایی را در زیر بخوانید:

سراج : این یادداشت متعلق به آقای دکتر حسین علایی از سرداران سابق سپاه پاسداران است که برای انتشار به روزنامه های داخل داده شده است اما مطبوعات از انتشار آن امتناع ورزیده اند. یکی از دوستان روزنامه نگار در داخل این یادداشت را برای من فرستاد که آنرا در این وبلاگ انتشار می دهم
سراج

------------------------------------------------------------
بسم الله الرحمن الرحیم
شهید مظلوم
بعد از ظهر روز پنج شنبه اول مرداد ماه سال 1388 که مصادف شد با بازگشایی دوباره پیامکها، پیامی به من رسید مبنی بر اینکه فرزند بیست و پنج ساله دوست عزیزم، آقای دکتر عبدالحسین روح الامینی که در اعترضات روز 18 تیرماه سال جاری دستگیر و زندانی شده بود، در زندان کشته شده و فردا تشییع جنازه وی برگزار خواهد شد.
بسیار متعجب شدم، زیرا آقای روح الامینی را که از سالیان دراز می شناسم فردی انقلابی، مؤمن و متعهد و همیشه در خدمت نظام جمهوری اسلامی بوده است. او از کسانی است که برای سرنگونی رژیم طاغوت تلاش زیادی کرده است. تعجب من بیشتر از آن جهت بود که چگونه ممکن است جوانی آنهم از خانواده ای شناخته شده، در جمهوری اسلامی دستگیر و سپس پس از دو هفته جنازه او تحویل خانواده اش گردد!.
صبح جمعه 2/5/1388 به منظور شرکت در مراسم تشییع جنازه وی به درب منزل ایشان واقع در خیابان نصرت، کوچه بهشت رفتم. دیدم همه افرادی که در این مراسم حضور دارند، انسانهای مؤمن و اکثر آنها از فداکاران نظام اسلامی در دوران دفاع مقدس و پس از آن بوده¬اند. افرادی که هم اکنون مسؤلیتهای مهمی در کشور دارند نیز مانند آقایان احمد توکلی، حسین فدایی از نمایندگان مجلس، محسن رضایی، دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام، صدر، رئیس سازمان نظام پزشکی، حسین محمدی، از دفتر رهبری، رجبی معمار، رئیس شبکه پنج سیما، علی عسگری، معاون فنی صدا و سیما و نیز برخی از سرداران دوران دفاع مقدس در مراسم تشییع و خاکسپاری حضور داشتند.
به آقای روح الامینی تسلیت گفتم و در اتوبوس به همراه وی عازم بهشت زهرا شدم. در مسیر راه، او ماجرای اتفاق افتاده برای فرزندش را اینگونه برایم تشریح کرد: بر اساس اطلاعات دریافتی این دوروزه، محسن را در روز پنج شنبه 18 تیرماه، افراد لباس شخصی دستگیر و او را به همراه جمعی دیگر از جوانان دستگیرشده، به ساختمان نیروی انتظامی تهران بزرگ واقع در خیابان کارگر در نزدیک میدان انقلاب برده و صبح روز جمعه 19 تیرماه آنها را با تعدادی اتوبوس به دو مقصد زندان اوین و اردوگاه کهریزک منتقل می نمایند. سپس این آیه قرآن را قرائت کرد:
و من یخرج من بیته مهاجرا الی الله و رسوله ثم یدرکه الموت فقد وقع اجره علی الله و کان الله غفوراً رحیما (سوره نساء – آیه 100).
و ادامه داد، ًمن از روز دستگیری وی، به هر کجا که مراجعه کردم، پاسخی به من ندادند. نیروی انتظامی، سپاه، وزارت اطلاعات و قوه قضاییه هرکدام از خود سلب مسؤلیت می کردند. دو هفته را اینگونه سپری کردم، به هرکجا سر می زدم، با دیوار بلندی از ناامیدی روبرو می شدم. تا اینکه دلالی پیدا شد و گفت اگر 4 میلیون تومان به من بپردازید، ترتیب ملاقات شما را با فرزندتان می دهم. در روز مبعث در حسینیه امام خمینی(ره) و در دیدار مسؤولین کشور با رهبری، این موضوع را با وزیر اطلاعات که در ملاقات حضور داشت، مطرح کردم تا در مورد آن فرد دلال تحقیق کنند. شماره های خود را نیر به وزیر اطلاعات دادم تا اگر نیاز به اطلاعات بیشتری داشت، بتواند با من تماس بگیرد. از وزیر اطلاعات خبری نشد تا آنکه دو روز بعد یعنی چهارشنبه بعد از ظهر، فردی به دفتر کار من زنگ زد و به من گفت، شما که از مسؤولین هستید و دارای پاسپورت سبز نیز می باشید، چرا سراغ پسرتان را نمی گیرید. گفتم من دو هفته است که به دنبال اویم و هیچ کس از وی خبری نمی دهد. او به من گفت به شما تسلیت عرض می کنم. من فکر کردم که می خواهد بلوف بزند و مرا بترساند، بعد دیدم که نشانی محلی را که باید به دنبال او بروم را می دهد. راه افتادم و به پزشکی قانونی رفتم. مشخص شد که فرزندم را وقتیکه گرفته اند مورد ضرب و شتم شدید قرار داده و او را مجروح کرده اند. جنازه اش را که دیدم متوجه شدم که دهانش را خرد کرده اند. فرزندم انسان صادقی بود. دروغ نمی گفت. مطمئنم هرچه از او سؤال کرده اند، درست پاسخ داده است. آنها احتمالاً نتوانسته اند، صداقت او را تحمل کنند و وی را به شدت، کتک زده و زیر شکنجه کشته اند. با عنایت مسؤولین، پرونده پزشکی او را مطالعه کردم، محل فوت او را لاک گرفته بودند. مشخص شد که بعد از مجروح شدن، به او نرسیده اند تا خون او عفونی شده و دچار تب شدید بالای 40 درجه گردیده و از شدت تب، دچار بیماری مننژیت شده است. او را ساعت سه و نیم بعد از ظهر چهارشنبه به عنوان فرد مجهول الهویه به بیمارستان شهدای تجریش منتقل و صبح روز پنج شنبه جسد او را به سردخانه تحویل می دهند. آنها، پس از یک هفته، ما را در جریان قتل فرزندم، قرار دادند. برای تحویل جسد، از ما تعهد گرفتند که شکایتی از کسی نداریم. ابتدا اجازه تشییع جنازه در جلوی منزل نمی دادند و بهانه می آوردند که خانه شما، نزدیک دانشگاه تهران و محل برگزاری نماز جمعه است و ممکن است مردم به آن بپیوندند و مشکلاتی ایجاد شود، من گفتم که وقت برگزاری نماز جمعه هنگام ظهر است و ما صبح او را تشییع خواهیم کرد و وقت زیادی نخواهد گرفت و با نماز جمعه تداخل ندارد. بالاخره با تعهد من و آقای ضرغامی رئیس سازمان صدا و سیما که افراد زیادی مطلع نخواهند شد و افرادی هم که خواهند آمد همه طرفداران نظام هستند، با این شرط که تشییع در جلوی منزل زیاد طول نکشد و بجز لا اله الا الله شعار دیگری داده نشود، اجازه دادند تا مراسم تشییع برگزار شود.
مادرش از لحظه اول اطلاع از مرگ فرزند، فقط می گفت: محسن من که رفت، به فکر محسن های مردم باشید.
آقای روح الامینی که به هنگام خاکسپاری فرزندش، چفیه بسیجی را همچنان بر گردن داشت، آنرا به من نشان داد و گفت: امروز این چفیه را بر گردن چه کسانی انداخته اند. کسانی که کار آنها دستگیری و احیاناً کشتن مردم شده است. آیا ما از جمهوری اسلامی این وضع را می-خواستیم؟ من رفیق شهید دقایقی هستم، هیچگاه لبخند او را از یاد نمی برم. او با لبخند خود، از اسرای بعثی عراقی و از فرماندهان جنایتکار آنها و نیز از فراریان از رژیم بعثی، مجاهدانی را ساخت که لشکر بدر را بوجود آوردند و باعث آزادی عراق از دست صدام حسین شدند. به یاد دارم که در سالهای اولیه پیروزی انقلاب وقتیکه احسان طبری تئوریسین حزب توده به زندان افتاد، پس از مدتی او اندیشه مارکسیسم را نقد کرد، زیرا با محبت با او رفتار شد. ولی اکنون بسیج را به جایی رسانده اند که جوان سالم حزب اللهی را دستگیر می کنند و جنازه او را تحویل خانواده اش می دهند. آنهم تعهد می گیرند که کفن و دفن به گونه ای باشد که اتفاقی نیفتد. آیا نظام آنقدر ضعیف شده است که از یک تشییع جنازه ساده می ترسد؟
دیشب آقای لنکرانی وزیر بهداشت برای تسلیت به منزل ما آمده بود، می گفت: به خاطر مبارزه با بیماری های عفونی و مننژیت در زندانها، ظرف این چند روز، بیش از دو هزار آمپول پنی سیلین بسیار قوی و آمپولهای ضد مننژیت به زندان های تهران فرستاده ایم. با گفتن این جمله، نگران وضعیت سلامت سایر زندانیان سیاسی شدم.
او می گفت: در نظر دارم یک گروه NGO تشکیل دهم تا بتواند از حقوق اولیه زندانیان، دفاع نماید. برای مثال وقتی کسی را می¬گیرند، حداقل به خانواده او اطلاع دهند که دستگیر شده ودر زندان است تا خانواده¬ها از نگرانی تا حدودی بیرون بیایند نه این که در بلاتکلیفی بسر ببرند. بتوانند برای زندانی خود وکیل بگیرند و از حقوق قانونی او دفاع نمایند. مطمئن باشند که در زندان سلامت بازداشت شدگان حفظ می¬شود و آنها در خطر جانی قرار ندارند.
با شنیدن این سخنان به یاد این آیه قرآن افتادم: و مـــن قتـــل مظـــلوماً فقـــد جعــلنا لولیــه سلــطانا
(اسراء - 33) .
البته ایشان از لطفهایی که به وی شده بود نیز مطالبی را بیان کرد. او می گفت بعد از اینکه متوجه شدند که من در دولت نهم رئیس انستیتو پاستور و مشاور وزیر بهداشت بوده و قبلاً نیز عضو شورای مرکزی جمعیت ایثارگران بوده ام، هم اجازه دادند که به همراه یکی از دوستان پزشک پرونده پزشکی فرزندم را ببینم و هم پول قبر را از من نگرفتند و اجازه دادند که فرزندم را در قطعه 222 که نزدیک به مزار شهدا واقع شده است دفن نمایم، تا مادرش که هر شب جمعه به زیارت شهدا به خصوص شهدای هفتم تیر می رفته است، بتواند با فاصله کمی بر سر قبر فرزندش حاضر شود. آنها یک قبر اضافه هم به ما مرحمت فرمودند و در یک قبر دوطبقه فرزندم را به خاک سپردیم. او به طنز برایم می گفت: یکی بخر 2 تا ببر.
در پایان مراسم، او با قدرت روحی بسیار بر سر قبر فرزندش خطاب به حاضرین سخنانی را ایراد کرد و با تسلط بسیار بر خود، در انتها گفت: إنـا لله و إنـا إلیه راجــعون.
حسین علائی
جمعه، دوم مردادماه
سال 1388

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ