پنجشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۹۰

دکتر اسماعيل نوری علا-ده سال با سيمين دانشور


دکتر اسماعيل نوری علا-ده سال با سيمين دانشور
http://www.puyeshgaraan.com/ES.Articles/ES.Articles.Simin-Daneshvar.htm

نخستين ديدار

چهل و چهار سال پيش، پس از بازگشت از سفری چند ماهه به امريکا و روبرو شدن با شهری که غرق طاق نصرت و چراغ رنگی مربوط به مراسم تاجگذاری پادشاه بود، در یک بعد از ظهر سه شنبه ای پائيزی، برای اولین بار خانم سیمین دانشور را ملاقات کردم.

آن روز، مثل اغلب روزهای هفته، رفته بودم به کافه فيروز، در نبش خيابان های نادری و قوام السطنه، که پاتوق اهل قلم بود. فرق سه شنبه ها با روزهای ديگر آن بود که، علاوه بر چهره های هميشگی، جلال آل احمد هم به جمع ما می پيوست. ديگران دربارهء شرکت کنندگان در اين نشست ها مطالب زيادی نوشته اند و من چيزی اضافه نمی کنم؛ هرچند که در يادداشت های ديگران می بينم که سالی يکی دو نفر خودشان را به فهرست سرنشينان اين کافه اضافه می کنند؛ که پرداختن به آن بماند برای وقتی و حوصله ای ديگر.

آن روز، در پايان جلسه، آل احمد از من پرسيد که «ماشين داری؟» و چون پاسخ مثبت دادم گفت «امروز تو مرا به خانه برسان. ماشينم توی تعميرگاه است و صبح امروز هم با خبره زاده به شهر آمده ام». با خوشحالی پذيرفتم و به سوی ميدان تجريش به راه افتاديم. در طول راه از سفر امريکای من پرس و جو می کرد و از ديدن طاق نصرت ها حرص می خورد. بعد گفت که «من، برای کاری، دو سه خط شعری را از انگليسی ترجمه کرده ام اما سيمين می گويد که مطلب را درست نفهميده ام. بد نيست حالا که زحمت کشيده ای قدمی بيائی خانهء ما و تو هم نظر بدهی». من سيمين خانم دانشور، نويسندهء سرشناش و استاد مشهور هنرشناس و تاريخ دانشکدهء ادبيات را تا آن روز نديده بودم و از اين دعوت خوشحال شدم، هرچند که می دانستم سيمين خانم تحصيل کردهء امريکا است و انگليسی را هم حتماً بسيار بهتر از من می داند؛ اما شوق ديدار او بمن اجازه نداد که بگويم «تيمم باطل است آنجا که آب است».

آخر جادهء قديم شميران (که حالا فکر می کنم شريعتی نام گرفته)، نرسيده به ميدان تجريش، و در دست راست خيابان، کوچهء فردوسی قرار داشت و من چند بار ديگر هم آل احمد را به خانه اش که در کمرکش اين کوچه، و ديوار به ديوار خانهء نيما يوشيج، قرار داشت رسانده بودم.

از ماشين پياده شديم. آل احمد دست در جيب کرد و کليد در خانه را بيرون آورد اما، قبل از بازکردن در، تأملی کرد و با خنده گفت: «نه، بهتر است در بزنم.خانم ممکن است بی حجاب باشند!» و قاه قاه خنديد و زنگ در را زد.

لحظه ای بعد سيمين خانم در خانه را گشود و چشمم به زنی باريک و قد بلند و سيه چرده افتاد، با چشم هائی براق و پر از هوش که با کنجکاوی مرا نگاه می کردند. آل احمد گفت: «خانم! اين حضرت اسماعيل نوری علا است و دعوتش کرده ام که امروز ميهمان ما باشد». سيمين خانم خودش را کنار کشيد تا وارد شويم. بعد دستش را دراز کرد و با هم دست داديم. با دست ديگرش به نشانهء تشويقی محبت آميز روی دستی که در حلقهء انگشتان او مانده بود زد و گفت: «خوش اومديد آقو نوری علا، من هم از طرفداران موج نو هستم. هرچند که ممکن است به سن و سالم نخوره!» يکباره صدای مهربان اش، در آميخته با لهحهء شيرين شيرازی، هوای خانه شان را معطر کرد.

نشستيم و چای نوشيديم؛ و آل احمد داستان شعری را که ترجمه کرده بود گفت. دقيقاً يادم نيست که ماجرا چه بود اما می دانم که، به دليلی، به سيد حسين نصر مربوط می شد. چرا که بخاطر دارم که در جائی از گفتگو سيمين خانم گفت: «چه مارمولکی ست اين مرد! ما با هم در امريکا به يک دانشگاه می رفتيم. او بسيار اهل تظاهر بود. ظهر که می شد در محوطهء جلوی ساختمان های اداری، زير يک درخت، سجاده پهن می کرد و با صدای بلند نماز می خواند!». و آل احمد زير لب زمزمه کرد که: «پارسایان روی در مخلوق / پشت بر قبله می کنند نماز». کاملاً معلوم بود که هر دو شان از آن مرد بدشان می آيد.



کانون نويسندگان ايران

بزودی نوبت به تشکيل کانون نويسندگان رسيد. تفصيل اش را در جای ديگری آورده ام. چون نوبت به انتخاب هيئت دبيران کانون و تقسيم وظايف رسيد، من، به دلایلی چند، پيشنهاد کردم که سيمین خانم رئيس کانون نويسندگان باشدو همگی با اين پيشنهاد موافقت کردند و، بدينسان، خانم سيمين دانشور، رمان نويس و مترجم سرشناس ايران، به مدت دو سال اولين رئيس کانون نويسندگان بود.

اما دلیل پيشنهاد من از اين قرار بود که اگرچه کانون را نه نفری بنيان نهاده بودند که سيمين خانم، آل احمد و من، سه تن از آنها بوديم اما کار با حضور محمود اعتماد زاده (به آذين) و رفقای توده ای اش رونقی بيشتر گرفت. او و آل احمد هر دو از حزب توده برخاسته بودند اما آل احمد، بهمراه خليل ملکی، از حزب بريده و انشعاب کرده بود حال آنکه به آذين همچنان چهرهء شاخص توده ای های روشنفکر محسوب می شد، هرچند که هميشه تکرار می کرد که مستقل است و با حزب «منحله» رابطه ای ندارد. امريکائی ها ضرب المثلی دارند مبنی بر اينکه «اگر شبيه اردک است و مثل اردک راه می رود و همچون اردک صدا در می آورد، حتماً خود اردک است». و به آذين مصداق ايرانی اين ضرب المثل ينگه دنيائی بود و همهء ما او را بعنوان سرکردهء توده ای های کانون می دانستيم.

پيوستگان به کانون را چهار دسته از نويسندگان تشکيل می دادند. نخست «آل احمد و دار و دسته اش» بودند، با کسانی همچون غلامحسين ساعدی، رضا براهنی، شمس آل احمد، اسلام کاظميه، هوشنگ گلشيری و ـ با مقدار زيادی احتياط و سهل انگاری می گويم ـ سيمين خانم دانشور؛ که تنها بعلت همسری با آل احمد می شد او را نيز «آل احمدی» خواند چرا که در هيچ امری شباهتی، بقول خودش، با «جـِـلال» اش نداشت. گروه دوم «به آذينی ها» بودند، با کسانی همچون هوشنگ ابتهاج (سايه)، سياوش کسرائی (کولی)، محمد زهری، جعفر کوش آبادی، و فريدون تنکابنی. سومين دسته از آن ما جوانان هنوز به سی سالگی نرسيده بود که قبلاً در گروهی به نام «طرفه» با هم ائتلافکی داشتيم: محمد علی سپانلو، نادر ابراهيمی، بهرام بيضائی، داريوش آشوری، اکبر رادی، احمد رضا احمدی، ناصر شاهين پر، فريدون معزی مقدم و من. چهارمين گروه هم از آن چند سال جوان تر از ماها بود، با کسانی همچون عليرضا نوری زاده، ستار لقائی، و... دو سه چهرهء «منفرد» هم بودند، مثل هوشنگ وزيری که بيشتر متمايل به آل احمدی ها بود، يا مصطفی رحيمی که بين آل احمدی ها و به آذينی ها تردد داشت، يا نادر نادرپور که به گروه ما علاقه نشان می داد، و يدالله رويائی که رفته رفته جذب دستگاه تلويزيون می شد و دوست داشت با نويسندگان غير کانونی و غير سياسی شدهء آن روز، مثل ابراهيم گلستان و صادق چوبک، بپرد.

کانون که تشکيل شد بلافاصله مسئلهء «هژمونی» هم پيش آمد. معلوم بود که هر گروهی می خواهد کانون تيول خود کند. آل احمد، برای جلوگيری از بروز اختلاف، اعلام کرد که خود را نامزد عضويت در هيئت دبيران نمی کند. به آذين اما اصرار داشت که وارد اين هيئت شود و احياناً رياست آن را هم بر عهده بگيرد. اين امری بود که گروه ما نمی پسنديد و نمی خواست که در همان آغاز انگ توده ای بودن به کانون بخورد.

پس از انجام انتخاباتی که در خانهء جعفر کوش آبادی صورت گرفت، و برگزيده شدن سيمين خانم و به آذين و ديگران به عضويت در هيئت دبيران، پيشنهاد من، مبنی بر اينکه خانم سيمين دانشور رئيس کانون باشد، بلافاصله مورد موافقت اکثريت حاضران قرار گرفت؛ چرا که کسی نمی توانست دليل روشنی برای مخالفت با آن اقامه کند.

کانون نويسندگان ايران يکی از اولين انجمن های مدنی ناوابسته و غيردولتی بود که می توانست الگوی نهادهای بعدی باشد. قرار گرفتن زن سرشناسی همچون خانم دانشور در رأس اين نهاد از گرايش های دموکراتيک حاکم بر کانون حکايت می کرد، علاوه بر آنکه از طريق او آل احمد هم در هيئت دبيرانی که به آذين عضو آن بود حضوری غايب داشت و، در نتيجه، تعادلی دلخواه برقرار می شد. در آن انتخابات من بعنوان مسئوول امور اداری کانون (که منشی کانون خوانده شد) و فريدون تنکابنی بعنوان خزانه دار انتخاب شديم.

آن شب نيز من سيمين خانم و آل احمد را به خانه شان رساندم. در طول راه سيمين خانم به من گفت: «آقو پيام (اين اسم مستعار و ادبی من بود)، خدا بگم چکارت نکنه که اين لقمه رو توی سفرهء من گذاشتی. من هم انتقامم را اينطوری می گيرم که کارها را به گردن خودت می اندازم. من فقط يک مقام تشريفاتی خواهم بود و بس...». و من اضافه کردم که: «اميدوارم بازی کردن نقش اميرعباس هويدا را از من نخواهيد!» که آل احمد زهازهی مرشدانه گفت و خنديد.

سيمين خانم راست می گفت. هر کاری که پيش می آمد مرا خبر می کرد. وقتی قرار شد، برای اظهار وجود کانون، شبی را به ياد نيمايوشيج برگزار کنیم و سياوش کسرائی و من ترتيب همهء کارها را داديم، مدتی به چانه زدن با سيمين خانم گذشت که بيايد و، بعنوان رئيس کانون نويسندگان، جلسه را بگشايد. اما وقتی پذيرفت و آمد سربلند و سرفراز آمد و شيرين و دقيق سخن گفت. فکر می کنم فيلم 16 ميليمتری آن شب ـ که خود سال ها بعد در آرشيو تلويزيون يافتمش و نمی دانم هنوز هم وجود دارد يانه ـ يکی از معدود يادگارهای ظهور اجتماعی سيمين خانم باشد. ديده ام که تلويزيون حکومت اسلامی گهگاه تکه هائی از سخنرانی آل احمد را نشان می دهد اما سخنرانی افتتاحيهء سيمين خانم را نديده ام که رو کنند.



مرگ آل احمد

از آن روزها تا دو سال بعد که مرگ آل احمد پيش آمد من حداقل هفته ای يکبار را به خانهء آنها می رفتم. سيمين خانم هميشه مثل يک مادر با ما جوانترها رفتار می کرد ـ مادری که خود فرزندی نداشت. وقتی حکومتيان به آذين و سپانلو را زندانی کردند سيمين خانم مرتباً هوای خواهرم پرتو را داشت که آن زمان همسر سپانلو بود.

وقتی آل احمد رفت من در ايران نبودم. از سفر دوماهه ای در اروپا برمی گشتم و در شهر رم وقتی سوار هواپيمای ايران ار شدم و روزنامهء کيهانی را از ميهماندار گرفتم تا ببينم که در غيابم در کشور چه خبرها شده يکباره چشمم به آگهی ختم آل احمد افتاد. تا به تهران برسيم هزار فکر و خيال از سرم گذشت. نمی توانستم باور کنم که آن ذهن پر تلاش، که بعدها دانستيم يکی از زمينه سازان اسلامی شدن انقلاب 57 بوده، هشت سالی مانده به شورش کور مردم به مرگ طبيعی خاموش شده باشد.

خود سيمين خانم در خانه شان را گشود. چشمان درخشان اش را ديدم که در اشگ شسته و بزرگتر از هميشه شده. پيکر بلندش در لباس سياهش بلندتر از هميشه می نمود. نمی دانستم چه بگويم. او هم چيزی نگفت. آغوش مادرانه اش را گشود و شنيدمش که بر شانه ام به آرامی می گريد.



تعطيلی کانون

از آن پس، با تعطيل کانون نويسندگان، ديدارهامان کمتر شد. اما در هر نوروز خانهء او اولين مقصد ما بود. خانه را با سبزه و هفت سين و گياهان خوشبو می آراست، نقل و شربت های جوراجور شيرازی را می گرداند و برايمان از گذشته هائی می گفت که تازه با جلال آشنا شده و سپس ازدواج کرده بودند. هميشه خنده به لب داشت. هميشه مهربان و مؤدب، اما سخت تيز و بز و دقيق بود، از آنچه در عالم ادبيات و هنر می گذشت خبر داشت، و جريانات و سبک های ادبی را دنبال می کرد.

من خويشاوندی داشتم که در دانشکدهء ادبيات شاگرد او بود و از من خواسته بود که در نوشتن پايان نامه اش کمک اش کنم. تقريباً تمام پايان نامه را من نوشتم. وقتی پايان نامه را به سيمين خانم داده بود، او فقط به سرفصل ها و برخی پاراگراف های آغازين فصل ها نظر افکنده و به خانم خويشاوندم گفته بود: «شرط می بندم که اين کار آقو پيامه!»



آخرين ديدار

آخرين ديدارم با او در نوروز سال پس از پيروزی انقلاب پيش آمد. من چهار سالی بود که برای ادامهء تحصيل به انگلستان رفته و تنها در تابستان 58 به ايران برگشته بودم. خانه اش پر از آدم بود. دوستان برايم تعريف کرده بودند که بعنوان همسر آل احمد بين اسلاميست ها احترامی دارد. روسری توری سياهی بروی موهايش انداخته بود و خود از ميهمانان فراوانش پذيرائی می کرد. معلوم بود که از ازدحام آن همه آدم معذب است. برخی شان ـ لابد ـ از مقامات حکومت جديد بودند. شمس آل احمد هم بود ـ شولای خيالی برادر را بر دوش انداخته و طاووس عليين شده. داشت از انقلاب شکوهمند می گفت و اينکه چگونه جای برادرش در آن روزها خالی است.

خانم دانشور آمد، کنار ميز هفت سين اش نشست، و مثل اينکه فقط بخواهد برای من تعريف کند گفت: «آقو پيام، شما اين طاهرهء صفارزاده را می شناسی؟» گفتم: «بله، زمانی با هم خيلی دوست بوديم. انگليس هم که رفت چند بار به ديدتن اش رفته بودم». گفت: «حالاش را هم می بينی؟» منظورش را فهميدم. طاهره زنی مدرن بود که شعر به اصطلاح پسامدرن می گفت و هزار ادعا داشت. اما يکباره زاهد و مسلمان شده بود و از شخصيت های زن حکومت جديد التأسيس اسلامی محسوب می شد. گفتم: «بله. منظور؟»

سيمين خانم نگاهی به جمع کرد که ساکت چشم به دهان او دوخته بودند. بعد باز رو به من کرد و گفت: «طاهره خانوم چند روز پيش بهم تلفن کرد. می دانی چی می گفت؟»

من پرسشگرانه سکوت کردم و او در سکوت جمع ادامه داد: «می گفت موقعيت شما در جامعهء اسلامی خيلی مهم است اما متأسفانه شما هنوز موضع خود را روشن نکرده ايد».

لحظه ای خنده ای شيطنت آميز بر لبانش درخشيد. شنگولانه استکان چاي اش را برداشت و گفت: «چی بايد جوابش می دادم کاکو؟ بهش گفتم والله از وقتی جـِلال رفته من ديگه از موضعم خبری ندارم».

شمس، دلخور و شکار از دست عروس سرکش خانواده، ظرف شيرينی را برداشت و با صدای بلند مشغول تعارف به ميهمانان شد. من برخاستم، چهرهء مهربان بانوی بزرگ را بوسيدم و در بهار پژمردهء 1359 به تاريکی کوچهء فردوسی زدم.



آرامشی بعد از توفان صعب

حال، سی و يک سال از آن آخرين ديدار می گذرد. هنوز شخصيت اين بانوی بزرگ در شولائی از ابهام پوشيده شده و همين قضاوت درباره اش را برای ديگران مشکل کرده است. من اما با او مشکلی ندارم و آرامش ابدی اش را که بزودی در قطعهء هنرمندان بهشت زهرا آغاز می شود بخودش تبريک می گويم.

دنور ـ نوزده اسفند 1390




iran#

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ