دوشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۹

محمدرضا شکوهی فرد -از پاریس بدم می آید


محمدرضا شکوهی فرد
تحلیل گر سیاسی
http://www.iranglobal.info/I-G.php?mid=2-58835

از پاریس بدم می آید
اینجا در پاریس کم نیستند دوستانی که پیامد آنچه خانه را مبتلا کرد، به تازگی جلای وطن کرده و رحل اقامت افکنده اند در این شهر برای غربت ناباوران دل آزار.. جامعه سیاسی ایرانیان مقیم پاریسی که بالاعم شناخته ام در برخوردها، غالبا نیروهای منتسب به جریان های چپ کلاسیک و آستانبوسان شاهنشاهان رضا و مسعود و مریم هستند و بخش قلیلی که پر وزن ترین و قابل اعتنا ترین را از لحاظ منش و پرستیژ فرهنگی و سیاسی تشکیل میدهند را نیروهای ملی سکولار و ملی مذهبیون پر سابقه البته به خود اختصاص داده اند. در فضای مذکور شهر مزبور که حرمت و پیوستگی برای اندیشه و مشی خاصی قائلم ، تنفس کمی سخت می نماید از آنجا که جوی آغشته به دروغ های سخیف و تخریب و بعضا بایکوت حکمفرما ست.


چه بسیار پیش می آید انسان به واسطه هراسی مبهم از برانگیختن واکنش این و آن، ترس از اجتماع، بیش از حد بزرگ جلوه دادن و عمیق پنداشتن شهرت ها، و گاهی خفقان و فضای بسته محیط، حتی جرات نمی کند در یادداشت های شخصی خود هم آنچه را که می اندیشد و می فهمد و آنگونه که فکر می کند، بنویسد و یا از موضوعی انتقاد کرده و حرفی نو بزند..


این حالت که انسان آزادی تراوش اندیشه خویش را از خود سلب می کند اصطلاحا خودسانسوری نامیده می شود..


یعنی جبر و ضرورت شرایط حاکم بر ذهنیت اجتماع، اطرافیان، گروه هم اندیشان و ....فرد را در شرایطی قرار می دهد که نه تنها نمی تواند ایده هایش را در مجالس حتی به ظاهر عالمانه مطرح کند بل در درون خود نیز می هراسد که او را مورد هجوم قرار داده و جایگاهش را بربایند و زمانی هم این مسئله حاد شده و کم کم شخص در تفکر خویش هم دچار خطا می شود و اگر سابق فکر می کرد و نمی توانست بگوید، اکنون نمی تواند درست هم فکر بکند، چراکه بر این تصور است اگر شکلی دیگر بیاندیشد و نشر دهد، قرار است گرفتار تعذیب اجتماع محیط پیرامونیش شود ..


خود سانسوری انکار اصالت خویشتن است به گونه ای که بدانجا منجر می شود که فرد، سفارشی می نویسد، سفارشی می گوید، سفارشی می خواند، سفارشی می نگارد، سفارشی می نوازد و در نهایت سفارشی فکر می کند. این خود سانسوری ناشی از اندیشه های کاذب، ممکن است به تدریج به عادت انسان مبدل شود و خلاقیت را از انسان بستاند و او را به فردی بدل سازد که فقط و تنها فقط گفته ها و افکار دیگران را تقلید کند و مدام آنها را در سخن و تالیف خود استفاده کند.


او دیگر خودش نیست، بلکه دیگری است (از خود بیگانگی یا الیناسیون).



علت غلبه چنین ابتلایی بر فرد چیست؟


این مقدمه را بر این مختصر نوشت گفتم چرا که مشکل عجیب و سنگینی شده است اینروزها برای من و امثال این من مجبور که ترک خانه کرده ایم و زلف اندر خم کوچه غربت به باد سپرده ایم.



اینجا در پاریس کم نیستند دوستانی که پیامد آنچه خانه را مبتلا کرد، به تازگی جلای وطن کرده و رحل اقامت افکنده اند در این شهر برای غربت ناباوران دل آزار..



جامعه سیاسی ایرانیان مقیم پاریسی که بالاعم شناخته ام در برخوردها، غالبا نیروهای منتسب به جریان های چپ کلاسیک و آستانبوسان شاهنشاهان رضا و مسعود و مریم هستند و بخش قلیلی که پر وزن ترین و قابل اعتنا ترین را از لحاظ منش و پرستیژ فرهنگی و سیاسی تشکیل میدهند را نیروهای ملی سکولار و ملی مذهبیون پر سابقه البته به خود اختصاص داده اند.



در فضای مذکور شهر مزبور که حرمت و پیوستگی برای اندیشه و مشی خاصی قائلم ، تنفس کمی سخت می نماید از آنجا که جوی آغشته به دروغ های سخیف و تخریب و بعضا بایکوت حکمفرما ست.



اینجا یا باید خودت بمانی و سختی تحمل هجمه ها و توهین ها و طعنه ها و کنایه ها را بواسطه تعلق خاطرت به فلان اندیشه و مرام یا ترسیم تفکرت نوش کنی یا نه، دیگری شوی که دیگران خواهند..


مثال و مصداق هم وجود دارد، اقلا چند نمونه را بالعینه دیده ام در این کوتاه زمان، طرف در وطن گونه ای دیگر می اندیشید و می نوشت و می نگاشت و اکنون حسب شرایط که مبادا خمی بر ابروان نازکان نقاشی کند و مالا مغضوبشان گردد، بالتامه تغییر کرده است.


خلف پندار جمع غالب اگر پنداری و پردازی، زنهار که گود زیلا به سرفه می افتد از هراس یورششان..


اینجا کم توهین و هتک نمی شنوم و اگر چه برایم سخت است تحمل این وزن سنگین به واسطه بی تجربگی و جوانی ام، اما دل به ایمان و توکل می سپارم و به جان می خرمشان.

فارغ از آن دسته که به فراخور ذات منقص و مریضشان زبان و فعل به تخریب می گشایند، اصل ملال و آزردگی از دوست است و جمع دوستان.

تصور بعضی از این اهانت ها و دروغ ها و تخریب های سخیف برای هر کسی با هر تجربه ای و سبقه ای قطعا سخت است چه رسد به این به قول بزرگی جوان خام اما همانگون که ذکر شد درد از آنجا که همان جمع ذات های مشکل دار پردازنده اش هستند، چندان گران نمی نماید.


تلخ اما زمانیست که دوستان با تو تلخی می گزینند و مدام از خود می پرسی چرا؟ به خاطر یک یا چند نقد و ساز مخالف؟

پس این حق برداشت آگاهی محملش کجاست؟

محمل کاربست نقد به دوست کجاست؟

بعضی وقت ها چهره به صداقت آئینه مبتلا می کنی شاید نقصی آنچنان بیابی که رفتار اینگونه دوستان را یا اینگونه رفتار دوستان را توجیهی بپردازد.

اما نه؟ شاید قوه ادراکه ام مبتلا به مرضیست،......... شاید.

نمی دانم، شاید از همین رو احساس می کنم من هم این چند، خدای ناکرده می روم مبتلا به مرض خودسانسوری شوم.

موج مریضی از گزندهایی که می رسد و برچسب هایی که می چسبد و دروغ هایی که نشر می یابد و تزویرهایی که رخ نهان ندارد و تحقیرهایی که ..........................؟

چه بگویم؟

گفتم از ذات بد انتظار پراکردن نیکی مضحک است و این درد نیست.

مسئله جای دیگرست. درد و تلخی جای دیگرست.



می دانید؟


فارغ از این همه شکایت


وقتی عمیقا به این مهمات می اندیشی و به هر دری متوسل شاید راهی یافت شود برای برون رفت از چنین اتمسفرهای آلوده ای که من و بسیاران چون من را آزار می دهد، به این جمله بزرگی می رسم که روزگاری نه چندان دور در جمعی به ما جوانان خام گفت:

دموکراسی هلوست، فقط باید خوردش، ما ایرانی ها اما سالهاست فقط از کیفیت این هلو حرف می زنیم و سر وزن و رنگش دعوا داریم و اما وقت تناولش که می رسد، معده ها سنگین است و اشتهائی نیست.



دقیقا همین است.


علت ابتلای بسیارانی از ما به خودسانسوری و در بهترین منظر پستوگزینی همین است.

ما غالبا ظواهر مفاهیم را پذیرائیم، اما عمیقا باورمان نیستند چه که التزام به لوازمش برایمان دشوار است.

شعار های فاقد شعور

هر یکمان به کیفیتی و در شرایطی خاص.


در یک فضای شعورمند فارغ از شعارهای بی شناخت از دموکراسی که این هلو راه گلو ها را باز کند، همه چیز شفاف است، همه کس شفاف است. دوستی ها و دشمنی ها، بدی ها و خوبی ها، زشتی ها و پلیدی ها.

همه یکدیگر را می شناسند. مدح و ذم این و آن آلوده به ریا و دقل و دروغ نمی شود.

سانسور و خودسانسوری در چنین فضایی اساسا محملی نخواهد داشت.

در چنین فضایی می توان به توهین پاسخ داد، می توان پاسخ گرفت، می توان دور یک میز نشست و گپی زد و گفتی شنید. مخیرست آدمی به معنای واقع در ایفای فعل و نقش و هراس از خوردن و خرد شدن به تیغ تخریب و تحقیر گرفتار آمدن ندارد.



پشیمانم


یعنی بی اغراق بگویم، من تا بحال نه چشمم به جمال دیوارهای زندان افتاده است و نه مصائبی از جنس انچه عزیزان و رفیقان محبوس و آزاده مان دیریست و هنوز البته متحملش می شدند و می شوند، را به جان خریده ام، یعنی فی الواقع متنعم از نعمت شجاعت و جسارت نبوده ام .

بنابراین اگر چیزی می گویم حمل بر اظهار و ادعای شجاعت و ادای جسوران را در آوردنم نشود که نیستم و با صدای بلند هم اعتراف می کنم..


ترجیح می دادم در آن میهن مبتلا و اسیر و دربند جابران عریان می ماندم و یحتمل اوین هاخانه ام می شد و تعذیب و تعذیر سربازان گمنام نوش جانم ولی به این مرده شور خانه نمی آمدم که بد جائیست.


هر روزه بیش از روز ماضی به عمق سخن دوست و خیرخواهی پی می برم که اندکی قبل از ورودم به این فضای مهوع، توصیه کرد، خودت را خوب آماده کن. اینجا مملو از جمهوری اسلامیست. جمهوری اسلامی های دو نفره، پنج نفره، ده نفره

هر بک یفره ای پیده اند و توری دوخته اند و مافیایی ساخته اند و باید دل شیر و وجدان متعهد و مسئول ملبس به جامه شناخت و باور داشته باشی که کمتر خم بر ابرویت نقش بندد.


هر نوع رذالتی را می توان اینجا یافت کرد و حس کرد و خرد شد و نتوان هیچ گفت.

باور کنید اگر برخی ملاحظات نبود، این قلم بسی بیش تر و البته پیشتر میدان برای رقصیدن می یافت.


سخت است، باور آنکه برای یکی چون من چقدر تحمل این چنین شرایطی سخت است چندان دور از امکان و تصور نیست.


به جرات می گویم بیش از هر زمان باور یافتم تغییر مورد نظر اصلاح طلبان تنها گزینه مطلوب کشور است. باور کنید ارتشی از گرگ ها.......................


چه بگویم


هرکس از ظن خود یار کسانست و عدوی دیگرکسان و اینجا


قدرت تحمل یکدیگر و تعمق در راستی و ناراستی و صدق و سلم یکدیگر را اگر می داشتیم، چه تنفس سهل تر می نمود.


دموکراسی و آمال نیک برای فردای ایران دموکراتیک به دروغی مهوع می ماند اینجا.

شاید بتوان تنها چند فرد و چند جریان معدود را نام برد، که اقلا صداقت دارند.

اقلا می توان باورشان را باور کرد.


امیدوارم اما


امیدوارم چون مصادیق را می بینم.

تردید نکنیم، به ایرانمان نگاهی بیندازیم، جنبشی یک تنه شعور و شناخت و شعائری که برایند آنهاست شکل گرفته و هر روزه بیش از پیش راه خود می شناسد و می پیماید و می داند چه را می خواهد و چگونه؟

لوازم را می شناسد. اهل خصم انگاری و کینه ورزی نیست. شبنم هایش سرود عشق در مقابل بازجوهای خود می سرایند.

ایران ما آری این محبس خوش رنگ و لعاب نیست و بس متفاوت است و همین مایه امیدواری.


بر این مقصود نیستم که خط بطلان بر نیکی ها و خوبی های اینجا کشم چه که نمی شود و نمی توان و نیکان و خوبان اینجا هم کم نیستند اما..............

نا امید نیستم و به آفتاب فکر می کنم.


اما، اما به هر روی خودمانیم، اگر این هلو را زودتر می خوردیم چه خوب می شد؟

نمی دانم چه زمان بخت تناولش را میابیم ولی میدانم این حقمان است، به خوبی می شناسیمش و تحققش نزدیک و بلاخره بدستش می آوریم.


شاید............. شاید التیام بخش این سختی کثیف در چنین ساعت هایی که خشم سودای چیرگی بر قلم در سر می پروراند، گوش سپردن به یک موزیک ملایم و متنرنم فرانسوی وصرف یک فنجان قهوه انگلیسی باشد و فراموشی جبری سختی تنفس در این هوای مسموم.

جمله آنکه از پاریس بدم می آید. دلم هوای ایران مقدسمان کرده است، اساسی.


من هلو را دوست دارم


محمدرضا شکوهی فرد



دوشنبه


3 می 2010

پاریس

ایمیل نویسنده: mrshokouhifard@gmail.com

برگرفته از : http://bamdadeiran.blogsky.com/1389/02/13/post-247/

انتشار از: Shokohifar

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ