جمعه، دی ۰۸، ۱۳۹۱

دکتر اسماعيل نوری علا-واقعيت و ضرورت تهاجم فرهنگی ما



واقعيت و ضرورت تهاجم فرهنگی ما
دکتر اسماعيل نوری علا
http://www.newsecularism.com/2013/01/04.Friday/010413.Esmail-Nooriala-Our-Cultural-Invasion.htm

آنچه در اين نخستين هفتهء سال 2013 تقديم تان می کنم تازه از تنور انديشه های رنگباختهء من در نيامده است و متن يک سخنرانی است که در کنفرانس ِ مرحوم ِ «مرکز تحقيقات و تحليل‌های مربوط به ايران (سيرا CIRA)» در يکی از شب های ارديبهشت هفت سال (1384 = 2005) پيش، در شهر فيلادلفيای ايالات متحده ايراد شده است. مدت ها بود که دلم می خواست به حرف های اين سخنرانی برگردم. هفت سال يک چهارم عمر يک نسل است و بسياری از خوانندگان اين مطالب شايد هفت سال پيش هنوز در ساحت زندگی اجتماعی قد علم نکرده و با شروع برخی از «گفتمان» های محيط روشنفکری ـ سياسی آن روزها، که به اين روزها نيز کشيده شده، آشنا نبوده اند. پس، فرصت آغاز سال نوی جهانی را مغتنم شمرده و سخنان از دل برآمدهء آن شب را که «زير گنبد کبود»، بی طنين و پژواک، گم شدند تقديم شما می کنم، با اين ملاحظه که هر کجا به عبارت «بيست و شش سال پيش» برخورديد يادتان بماند که بايد هفت سال هم به آن اضافه کنيد تا به امروز برسيد!
***
دوستان گرامی، اجازه دهيد سخنانم را با يکی از پارگراف‌های مشهور نوشته شده به زبان فارسی آغاز کنم. اين يک پديده‌ی نادر است که ما در زبان فارسی پاراگراف مشهوری داشته باشيم. ابيات منظوم و برخی جملات قصار و قطعات کوتاه سعدی و خواجه عبدالله انصاری برای ما امور آشنا و روزمره‌اند اما کمتر می‌توان نوشته‌ای منثور و بخصوص معاصر را يافت که، لااقل در بين اهل نظر، شناخته شده باشد. مثل: «من اين‌ها را برای سايه‌ام که روی ديوار افتاده است می‌نويسم» از «بوف کور ِ» صادق هدايت. باری، يکی از اين معدود پارگراف‌ها اينگونه آغاز می‌شود: «غربزدگی می‌گويم همچون وبازدگی، و اگر بمذاق خوش آيند نيست بگوئيم همچون گرمازدگی يا سرمازدگی. اما نه، دست کم چيزی ست در حدود سن زدگی. ديده‌ايد که گندم را چگونه می‌پوساند؟»
اين نخستين جملاتی ست که جلال آل احمد کتاب غربزدگی‌اش را با آن شروع کرده است. و بنظر من بيان همين کلمات است که امروز ما را، دور از وطن خويش در اينجا زير يک سقف گردآورده، تا به ضرب و دنگ تحقيق و «پی پِر» [paper] و کنفرانس و سمينار بکوشيم دريابيم که چه بلائی به سر ما آمده است.
شايد آنچه گفتم بنظر شما اغراق آميز بيايد؛ اما آنانی که در دو دهه‌ی 1340 و 1350 جوانی خود را در جريانات روشنفکری ايران گذرانده باشند خوب می‌فهمند که من چه می‌گويم. اصلاً بگذاريد در چند جمله آن جريان را خلاصه کنم و برای اين کار کمی از خود و هم‌نسلانم بگويم: در سرآغاز دهه‌ی 40 ايرانی (که مصادف بود با سرآغاز دهه‌ی 60 ميلادی، و در مغرب زمين همراه بود با جريان هيپی‌ها، سنت شکنی‌ها، خيزش‌های دانشجوئی و راديکاليسم فرهنگی) من، همراه با يارانی همچون بهرام بيضائی، محمدعلی سپانلو، نادر ابراهيمی، اکبر رادی، احمدرضا احمدی، داريوش آشوری، و چند تن ديگر، نخستين ايام بيست سالگی‌مان را آغاز می‌کرديم و سقفی که ما را بدور هم جمع می‌کرد دانشگاه تهران بود. هشت/ نه سالی از کودتای 27 مرداد می‌گذشت. يعنی، ما اغلب کودک بوديم وقتی که آن جريان رخ داد. پس، کينه‌ی سقوط مصدق و بازگشت شاه در دل ما چندان جائی نداشت. و اگر مشکلی هم با شاه داشتيم مشکلی مربوط به خود او بود.
آن روزها در آمريکا، که از پس 28 مرداد 32 در کشور ما حرف اول را می‌زد، چهره‌ء جديدی به تخت رياست جمهوری نشسته بود که برنامه‌هايش با برنامه‌های ژنرال آيزنهاور و معاونش، نيکسون، متفاوت بود. او از مسائلی همچون حقوق بشر و دموکراسی دم می‌زد ـ حرف‌هائی که در آن روزگار بيشتر به شوخی شبيه بود. يادم است يک روز داريوش آشوری، به طعنه، پيشنهاد کرد که نامه‌ای به پرزيدنت جديد، آقای جان اف کندی، بنويسيم و بگوئيم حالا که حضرتعالی در حال تأمين «حقوق بشر» هستيد يک فکری هم برای «اضافه حقوق بشر» بفرمائيد. منظورم اين است که بگويم کسی باور نداشت که آدمی در آن سوی دنيا به تخت بنشيند و منشاء تغييراتی عميق در سوی ديگر دنيا شود. اما چنين شده بود. مثل اين بود که منتظر بوده‌اند تا ما دبيرستان را تمام کنيم و پا به دانشگاه بگذاريم تا سکوت وحشت زده و هشت /نه ساله‌ء بعد از 28 مرداد شکسته شود.
دانشگاهی که ما در آن پا گذاشته بوديم يک پارچه آتش بود. من همين زنده ياد پروانه اسکندری را (قبل از آنکه همسر داريوش فروهر شده و سال ها پس از انقلاب همراه با همسرش به چاقوی وزارت اطلاعات اسلامی تکه تکه شود) اولين بار در همان سال‌ها جلوی دانشکده هنرهای زيبا ديدم که روی پله‌ها ايستاده بود و عليه ديکتاتوری سخن می‌گفت. ديکتاتوری هم بنظر می‌رسيد که رفته رفته دارد وا می‌دهد. نشانه‌اش اينکه مطبوعات هم آغاز به سخن گفتن کرده بودند. خبر رسيد که موسسه‌ء کيهان در پی انتشار دو نشريه‌ء جديد است، يکی بنام «کتاب هفته» و ديگری بنام «کتاب ماه». قرار بود اولی را احمد شاملو سردبيری کند و دومی را جلال آل احمد. يکی توده‌ای از حزب توده برگشته اما وفادار به سوسياليسم و ديگری نيروی سومی از نيروی سوم برگشته اما وفادار به سوسياليسم.
انتشار کتاب ماه به آل احمد فرصت داده بود تا کتابی را که به تازگی تمام کرده بود و «غربزدگی» نام داشت بصورت جزوه جزوه و ماه به ماه در همين کتاب ماه منتشر کند. جزوهء اولش هم همينگونه منتشر شد اما در شماره‌ی دوم جلويش را گرفتند و کتاب ماه به شماره‌ء سوم اش نرسيد. آل احمد هم دومين کتاب ماه را بی‌جزوه‌ء غربزدگی منتشر کرد و آرام کنار کشيد. اما در اين کنار کشيدن داستان ديگری هم در کار بود.
در پی انتشار همين شماره‌ء دوم بود که، در يک عصر بهاری، من و بهرام بيضائی به دفتر کتاب ماه و به ديدار آل احمد رفتيم. آن روزها بهرام با او بيشتر محشور بود تا من. و او خواسته بود بهرام را ببيند و بهرام هم مرا با خود برده بود. آنجا بود که معلوم شد که آل احمد، در همان ابتدای شروع کار در کتاب ماه، همه‌ء جزوه‌ها را چاپ کرده بود و فقط قرار بود در هر شماره يک جزوه را به کتاب ماه الصاق کنند. و حالا که کتاب ماه مرحوم شده بود، آل احمد شتابزده جزوه‌ها را بصورت يک کتاب سنجاق کرده و بدون برش لب کتاب‌ها آنها را از صحافی خارج ساخته و تصميم گرفته بود که آنها را، که از تعدادشان خبر ندارم اما نبايد بيش از هزار جلد بوده باشد، از طريق «برو بچه‌ها» پخش کند. آن روز عصر از دفتر کتاب ماه که بيرون آمديم زير بغل من و بهرام چند جلد کتاب بود پيچيده در کاغذ‌های کاهی. و ما پخش کننده‌ء کتاب ممنوعه‌ای شده بوديم که فقط از محتويات فصل اول يا جزوه‌ء اولش با خبر بوديم.
کتاب مثل نقل و نبات بين رفقا پخش شد و بحث «غربزدگی» برای ما شد همان چيزی که امروزی‌ها به آن «گفتمان» می‌گويند. (و همينجا، بعنوان نکته‌ء معترضه بگويم که ديده‌ام اين روزها بسيارانی خيال می‌کند که «گفتمان» واژه‌ی شيک تری است برای گفتگو و گپ و مصاحبه؛ و اغلب در راديو و تلويزيون‌ها می‌شنوم که به هم مي گويند "بيائيد با هم گفتمانی داشته باشيم". اما آن روز هم، مثل واقعيت امروز، گفتمان غربزدگی امری بود بسا وسيع‌تر از گفتگو ـ چيزی همچون موضوع عام گفتگوی روشنفکران و نجبگان).
کتاب مي گفت که ما در درازای مدتی بيش از پنجاه سال کوشيده‌ايم خودمان را با موشک انقلاب مشروطه به قرن بيستم برسانيم و، اگرچه اختيارات شاه و شيخ را بر روی کاغذ قانون اساسی مشروطه محدود کرده‌ايم اما، هرکجا که کار به حقوق ملت و اِعمال دموکراسی کشيده، همانجا سرمان به سنگ خورده است.
ما تازه قرار بود که اين حرف‌ها را بفهميم؛ اما نسل شاملو و آل احمد دير زمانی نبود که از داغی جنبش ملی کردن صنعت نفت و دست و پنجه نرم کردن با غول بی‌شاخ و دم امپراطوری بريتانيا ـ شکسته و پر ريخته ـ بيرون آمده بودند. آنها ديده بودند که رفيق استالين چگونه دست شان را توی پوست گردو گذاشته و رويش را به ديگر سو کرده تا توده‌ای‌ها را تيربارن کنند. من سال‌ها بعد تلخی اين تجربه را در کام رفيق از دست رفته‌ام ـ شاهرخ مسکوب ـ هم ديدم، آنجا که از شکنجه قپانی و آويزان شدن از سقف می‌گفت. مليون و نيروی سومی‌ها هم ديده بودند که آمريکا، در جنگ آنان با بريتانيا، برای‌شان چندان پناهی نبوده است. آن‌ها هم بايد از خامی يک سوء تفاهم تاريخی بيرون می‌آمدند. آمريکا در آخرين لحظه مصدق را تنها گذاشته و در زيرزمين سفارتخانه‌اش سپهبد زاهدی را برای کودتا آماده کرده بود. نسل بزرگتر ما نسلی بود تلخ و شکسته. شعرش شعر زمستان اخوان ثالث بود، روشنفکرش در ترياک و هروئين غرق می‌شد و نصرت رحمانی، همچون بلندگوی اين پوچی عميق، از جانب آن نسل سخن می‌گفت.
و حالا آدمی از آن نسل بر آن شده بود تا توضيح دهد که چرا ملت ما بار ديگر در جهش خويش به سوی آزادی و دموکراسی شکست خورده است. او پزشکی شده بود که مرض ما را اينگونه تشخيص می‌داد: ما به بيمارگی غربزدگی دچاريم. يعنی در برخورد با غرب بجای اينکه بتوانيم تمدن غربی را بشناسيم (يا بقول تقی‌زاده، «سراپا غربی شويم») و ارزش‌های خوب فرهنگی آن را اخذ نمائيم (يعنی، بقول دکتر شادمان «اخذ تمدن فرنگی» کنيم) نه تنها در اين کار توفيقی نداشته‌ايم بلکه ارزش‌های خوب خودمان را هم در اين چالش از دست داده‌ايم و در نتيجه موجودی شده‌ايم بی‌هويت؛ يک شتر- گاو- پلنگ ذليل. آل احمد چنين موجودی را «غربزده» نام گذاشته بود.
نسل من که در فراسوی 28 مرداد به جوانی و دانشگاه رسيده بود اما با اين «غرب» آشناتر از اينها بود، لباس و پوشاک و موسيقی غربی را دوست داشت، از «پارتی گرفتن» و رقصيدن با آهنگ‌های غربی خوشش می‌آمد، دوست دختر يا پسر داشتن در بين‌اش مد شده بود، سينمای غرب، ادبيات غرب، نقاشی مدرن و معماری نوی غرب را دوست داشت. جريان انقلاب مشروطه و اصلاحات رضاشاهی، و سياست زدائی بخش دوم سلطنت محمد رضا شاه، در اين نسل شکلی تازه از آدم ايرانی را به ظهور رسانده بود. اما حالا آل احمد به او می‌گفت سراپای آنچه که تو داری دروغ و قلابی و عاريتی و وصله پينه‌ای ست.
و همان سال‌ها بود که ترجمه‌ء کتاب «مقدمه‌ی ابن خلدون» هم منتشر شد و آل احمد خواندن آن را به همه‌ء اطرافيان اش توصيه کرد. و ما ديديم که ابن خلدون مراکشی هم در 570 سال پيش نظرات آل احمد را تأئيد می‌کند. ابن خلدون، که از شمال افريقا به شرق سفر کرده و در بازگست ـ علاوه بر سفرنامه‌ای که نوشت ـ مقدمه‌ای هم بر آن افزوده و در آن مقدمه کوشيده بود تا مشاهدات خود را جمع بندی کرده و به نوعی قانونمندی اجتماعی در زمينه‌ی مباحث فرهنگی دست يابد، در اين «مقدمه» (که از خود سفرنامه‌اش مشهورتر شد و بصورتی مستقل در دست اهل مطالعه گشت) سخنی دارد که آن روز من و ما را سخت تکان داد و بيشتر مجذوب آل احمد کرد. بگذاريد تکه‌ای از اين سخن را برای شما نقل کنم:
«قوم مغلوب همواره شيفته‌ء تقليد از شعائر و آداب و طرز لباس و مذهب و ديگر عادات و رسوم ملت غالب است، زيرا در نهاد انسان همواره اعتقاد به کمال و برتری قوم پيروزی که ملت شکست خورده را مسخر خود می‌سازد حاصل می‌شود، و منشاء يا رسوخ بزرگداشت و احترام قوم غالب در نهاد ملت مغلوب است و يا بدان سبب است که ملت مغلوب در فرمانبری خود از قوم پيروز دچار اشتباه می‌شود و بجای اينکه اين اطاعت را معلول غلبه‌ء طبيعی آن قوم بداند آن را به کمال و برتری آنان نسبت می‌دهد... ملت شکست خورده گمان می‌کند که پيروزی غلبه جويان در پرتو عادات و رسوم و شيوه‌ء زندگی آنان حاصل آمده است. و به علت همين اشتباه می‌بينيم که قوم مغلوب خواه در نوع لباس و مرکوب و سلاح و خواه در چگونگی پوشيدن و بکار بردن همواره از قوم پيروز تقليد می‌کند...» (باب دوم، فصل 23، صفحه ‌287).
آل احمد به ما می‌گفت که ما «قوم شکست خورده» ‌ايم و به اين خيال که «پيروزی غلبه جويان در پرتو عادات و رسوم و شيوه‌ء زندگی آنان حاصل آمده» سعی می‌کنيم ادای آنها را در آوريم. پهلوی اول عبا و عمامه مان را برداشته بود، با اين تصور که اگر ما را با کت و شلوار کازرونی و کلاه پهلوی و مانتوی گاباردين بپوشاند ما به مادموازل ژيزل و مستر آرمسترانگ تبديل می‌شويم و فراموش کرده بود که توی آن لباس و زير آن کلاه فرنگی قرضی مغزی هم هست که هيچ يک از ارزش‌های اجتماعی و فرهنگی اين مادموازل و موسيو را در نمی‌يابد و، بقول آل احمد، بجای اينکه نگاهی به موتور ماشين اش بياندازد يا ترمزها را آزمايش کند تا در رانندگی آسيب نبيند، يک آيت الکرسی به آينه‌ء ماشين اش آويزان می‌کند و بيمه‌اش را هم با حضرت عباس تمشيت می‌دهد و نه شرکت سهامی بيمه‌ء ايران. (که البته نمی‌دانم کدام شير پاک خورده‌ای کشف کرده بود که بين انبياء و اولياء ما حضرت عباس امور بيمه اين عالم را بر عهده دارد.)
اما کتاب آل احمد به اين «تشخيص بيماری» بسنده نکرده و در پی ارائه‌ء «دارو و راه علاج» هم برآمده بود. و مشکل ما هم از همين جا شروع شد. از نظر او، ما دو راه بيشتر در پيش نداشتيم: يا بايد يک سره «غربی» می‌شديم و يا به «فرهنگ اصيل» خود بر می‌گشتيم. آل احمد می‌گفت که تجربه‌ء صد ساله‌ء بعد از جنگ‌های ايران و روس تا کنون به ما نشان داده است که راه اول کاملاً به بن بست رسيده است و ما چاره‌ای نداريم که راه دوم را انتخاب کنيم. و بدينسان، با شيپور رستاخيز او، نسل من راهپيمائی بزرگ خود را، با عنوانی که چند سال بعد دکتر علی شريعتی بدان داد، يعنی با عنوان «بازگشت به خويش»، آغاز کرد.
اما واقعيت اين بود که ما از اين «خويشی» که بدان باز می‌گشتيم چندان چيزی نمی‌دانستيم و معنای فرهنگی اين «خويشتن اصيل» را در نمی ‌يافتيم و، بدينسان، بازگشت ما به خويش نيز جز امری ظاهری نمی‌توانست باشد.
با اين همه چند سال بعد تمام کارکنان سازمان برنامه ـ که من در آن کار می‌کردم و يکی از اماکن تجمع روشنفکران و نخبگان کشور شده بود ـ پشت ميزهای «برنامه ريزی برای عمران و توسعه‌ء کشور» تسبيح شاه مقصود بدست گرفتند و سبلت پرپشت درويشانه روياندند. ابتدا خانقاه‌ها توسعه يافتند، در خانه زيرشلواری و عبا پوشيديم و سراغ کتاب ‌های فراموش شده‌ء منطق الطير و شيخ محمود شبستری رفتيم. و نظريه پردازان تازه نفس هم هر دم بيشتر از راه رسيدند. دکتر احسان نراقی، احمد فرديد، رضا داوری و داريوش شايگان برايمان احاديثی شيرين از فرهنگی گفتند که بر پايه‌های عرفان و درويشی و اعتقاد به آخرت و تحقير عقل و دنيا گذاشته شده بود. حس می‌کرديم که يکباره از معنويت پر شده‌ايم و از وجنات مان نور حقيقت تپق می‌زند. از زيارت شاه نعمت الله ولی شروع کرديم تا کی به سراغ شاه عبدالعظيم برويم. و برعکس حافظ، که از مسجد به خانقاه و از خانقاه به خرابات رفته بود، ما از خرابات راهی مسجد شده بوديم. حتی دربار محمد رضا شاهی هم که قرار بود قبله گاه غربزدگی و غرب گرائی باشد از اين روند فرهنگی مصون نمانده بود. تعزيه شد نمايش سنتی و روی صحنه‌یء جشن هنر شيراز رفت. پاتوق‌های ما از سورنتو و چاتانوگا به زيرزمين‌های خيابان سيروس تبديل شد. و آنگاه، وقتی که عليرغم آن همه «جاويد شاه»؛ سرطان خون جان «اعليحضرت همايونی» را فرا گرفت و مردم کوچه و بازار خبر شدند که «چنان نماند و چنين نيز نخواهند ماند»، ديگر هيچ نهاد مدرن، هيچ متفکر صاحب اثر، و هيچ سياستمدار خوش نفسی باقی نمانده بود که آينده‌ای روشن را برايمان خبر دهد. ما در ِ شيشه‌ء جادو را گشوده و غولی را که سه نسل از پداران ما به زحمت در شيشه کرده بودند آزاد ساخته بوديم.
آنک در خيابان‌ها بوديم، نه مي دانستيم چه می‌خواهيم و نه می‌دانستيم چه نمی‌خواهيم. استقلال، آزادی، جمهوری؟.. اما، نه، اينک زمانه پسوندی شگرف را بدان چسبانده بود تا بازگشت ما را به خويشتن خويش کامل کند. ما اکنون آزادی و استقلال و جمهوری را بشکل «اسلامی»‌اش می‌خواستيم. باور داشتيم که اسلام، برای همه‌ء پديده‌های غربی، نوع اسلامی‌اش را دارد، آن هم بهتر از اصل. مثلاً، مگر بنی صدر نبود که به ما می‌گفت که اقتصاد اسلامی بسا کارا‌تر و عادلانه تر از اقتصاد غربی است؟ و شاه که رفت و خمينی که آمد روند گسترده‌ی «اسلامی کردن» چيزها نيز آغاز شد. تقی زاده غلط کرده بود که می گفت همه چيز ما بايد يک سره غربی شود. نخير! ما می‌توانستيم همه چيز را يک سره «اسلامی» کنيم و با اين کار از چنبره‌ء ذلت آور غربزدگی بيرون جهيم.
و من عمق و گستره‌ء اين روند «اسلامی کردن» را روزی فهميدم که در سازمان برنامه به ما ابلاغ شد که فردا برای «اسلامی کردن سازمان برنامه» می‌آيند. و ما تا فردا صبر کرديم تا اين واقعه‌ء شگرف را بچشم خويش ببينيم. و، صبح علی الطلوع، کارشناسان اسلامی سازی از راه رسيدند، با کلنگ و بيل و زنبه. و بجان مستراح‌های فرنگی افتادند که نجس و شرم آور بودند و ملت مسلمان ايرانی را از نشستن بر روی دو پا و زور زدن سنتی باز داشته بودند. و ما تا دريابيم که بيشترمان دچار درد بواسير شده‌ايم همه جايمان اسلامی شده بود. همان روز در راهروی مديريت فرهنگ و هنرمان بلندگوئی گذاشتند که از صبح تا عصر برايمان آيات قرآن را تلاوت می‌کرد و ديگر نيازی به رفتن به مجالس ختم هم نبود. در آن راهرو‌های اسلامی شده آنک مجلس ختم خود ما را گرفته بودند.
و تنها اکنون است که، گريخته از آن «جهنم فرهنگی»، و دست و پا شکسته، داريم از خودمان می‌پرسيم که اين چه نسخه‌ای بود که آل احمد و شريعتی برايمان پيچيدند؟ اين نسخه چه مشکلی داشت که ما را بدين روز انداخت؟ اصلاً، ما که آنقدر مشتاق بازگشت به خويش بوديم چرا نتوانستيم محيطی را که بر اساس مختصات آن «خويش» ساخته شد تحمل کنيم و بيرون زديم تا همان غربی که ما را «زده» بود پناهمان دهد؟
در سر پيری، پاسخ من به اين پرسش آن است که ما فدای يک خطای علمی در حوزه‌ء داد و ستدهای فرهنگی شديم. ما روی اسب بازنده شرط بندی کرديم و حاصل کارمان نيز جز باخت نبود. بگذاريد بقيه‌ء سخنم را با همين مفهوم «داد و ستد فرهنگی» دنبال کنم.
اکنون دو سه دهه از پيدايش يک اصطلاح ديگر، يعنی مفهوم «دهکده‌ء جهانی» می‌گذرد. يعنی همان روزهائی که ما اصطلاح «غربزدگی» را اختراع می‌کرديم در مغرب زمين مفهوم «دهکده شدن» به معنای «کوچک شدن جهان» پا به عرصه‌ء ظهور می‌گذاشت. و امروزه، در نخستين ربع قرن بيست و يکم، آنچه روزی حاصل تخيلات آدميان آينده نگر بود تبديل به حقيقتی روزمره شده است. اما امروز کمتر از اصطلاح «دهکده‌ء جهانی» ـ که برآمده از بحث‌های مربوط به فرهنگ بود ـ استفاده می‌شود و جای آن را اصطلاح جديدتری گرفته است به نام «روند جهانی شدن»، که اين يکی بيشتر از دل مباحث اقتصادی بيرون آمده است. با اين همه کمتر کسی ست که از روند اقتصادی جهانی شدن سخن بگويد و بتواند اثرات فرهنگی اين روند را ناديده بگيرد. گوئی وعده‌ء تخيلی رسيدن به «دهکده‌ی جهانی» که ناظر بر انقلاب در ارتباطات و نتايج فرهنگی آن بود اکنون از طريق «روند جهانی شدن» واقعيت می‌يابد.
براستی هم که هر پيشرفت در امر «تکنولوژی ِ ارتباطات»، در طول تاريخ، همواره دارای تأثيرات موازی فرهنگی و اقتصادی بوده است. از کشف آتش تا اختراع چرخ، هم ارتباط ممکن‌تر شده، هم گروه‌های انسانی به هم نزديک‌تر گشته‌اند و هم تبادلات اقتصادی شان رونق گرفته و، بموازات اين تبادلات اقتصادی، کار داد و ستد‌های فرهنگی بين آنها نيز اوج گرفته است. در کشور خودمان براه افتادن قبايل آريائی و آمدن شان از ماوراء النهر و خراسان به داخل فلات ايران و حرکت شان به سوی غرب و رسيدن شان به قلمروی ايلام و بابل و آشور در بين النهرين نه تنها خود نتيجه پيشرفت‌های تکنولوژيک ارتباط (از رام کردن اسب تا اختراع ارابه و دليجان گرفته تا حتی پيدايش لباس و لوازم جنگ ـ که خود حاکی از نوعی ارتباط خصمانه است) بوده بلکه همين پيشرفت‌ها موجب داد و ستدهای اقتصادی و فرهنگی متعدد و گسترده شده و دو فرهنگی آريائی و سامی را در منطقهء بين النهرين در هم آميخته و، مثلاً، از درون دين يهود شريعت عيسی را استخراج کرده است که بيشتر مذهبی ميترائی ست تا موسوی.
در واقع، از جمع آمدن سه روند پيشرفت ارتباطات، رونق داد و ستدهای اقتصادی، و گسترش تبادلات فرهنگی است که ما به مفهوم عام «کوچک شدن جهان» می‌رسيم. به عبارت ديگر، اگر کارل مارکس تاريخ انسان را تاريخ «جنگ طبقات اجتماعی» ديده است، و اگر ماکس وبر موتور محرکهء تاريخ را روند «عقلائی شدن امور» خوانده است، و ديگر انديشمندان حوزه‌ء فلسفه‌ء تاريخ به نظريه‌های گوناگونی رسيده‌اند، اکنون در سرآغاز قرن بيست و يکم ما می‌توانيم يک روند انکار ناپذير را باور کنيم و آن هم روند «کوچک شدن» جهان است ـ به معنی بهم پيوستن جهان‌های گوناگون متفرق گذشته، و ذوب شدن تمدن‌ها و فرهنگ‌ها در يکديگر. پس «جهانی شدن ِ» خرده جهان‌ها موجب «کوچک شدن» کل جهانی نيز هست که ما در آن زندگی می‌کنيم.
امروزه بسياری از نويسندگان ادعا می‌کنند که ايرانيان مهاجرت کرده در بيست و شش سال اخير ارتباط خود را با موطن خويش از دست داده‌اند و از آنچه در آن می‌گذرد بی‌خبرند. اما اگر بوضعيت کنونی جهان نيک بنگريم می‌بينيم که پيشرفت سرسام آور تکنولوژی ارتباطات موجب شده است که همين جمع کوچک امشب ما در زير اين سقف از آنچه در ايران می‌گذرد بيشتر با خبر باشد تا مردمی که، مثلاً، در حاشيه‌ء کوير لوت، در شهر تف زده‌ء جندق، زندگی می‌کنند. بعبارت ديگر، در عصر ما، فيلادلفيا به تهران نزديک‌تر است تا جندق به تهران. به همين نسبت هم داد و ستد فرهنگی بين ما و تهران نشينان ممکن‌تر است تا داد و ستد بين جندقيان و تهرانيان.
اما وقتی از داد و ستد فرهنگی سخن می‌گوئيم نبايد تصور کنيم که در اين داد و ستد عدالتی هم برقرار است؛ به اين معنی که يک فرهنگ چيزهائی را به فرهنگی ديگر می‌دهد و چيزهائی را هم از آن فرهنگ دريافت می‌دارد. نه. اينجا هم مثل همه‌ء امور دنيا هيچ عدالتی برقرار نيست و همان قوانينی که در طبيعت جاری است بر اين داد و ستد‌ها هم حاکم است: قوی ضعيف را می‌خورد، آسان سخت را منسوخ می‌کند، راحت دشواری را کنار می‌نهد و امر عقل پذير و قابل درک امر نامعقول را پس می‌زند. در واقع در جنگل فرهنگ نيز اصل اساسی داروينی «تنازع بقا» همچنان حکفرماست. آنکه برای ماندن مجهزتر است می‌ماند و ضعيف ‌ها و کم کارآمدها را می‌بلعد و هضم می‌کند.
به همين دليل، امروزه، همدوش با نگرانی‌هائی که در مورد تخريب محيط زيست مطرح می‌شود، و همچنانکه بر فهرست نام موجودات و جانداران در حال انقراض افزوده می‌گردد، در مورد انقراض فرهنگ‌ها و اجزاء شان، که زبان و سنت و آداب و آئين و مذاهب و هنرها و ادبيات همگی در آن جای دارند، نيز نگرانی‌های بسياری جدی وجود دارد. زبان‌ها و آداب و سنت‌های جدا افتاده و کهن در مسير روند جهانی شدن، که همان کوچک شدن جهان باشد، متروک شده و بدست فراموشی سپرده می‌شوند. يعنی اگرچه داد و ستدهای فرهنگی اغلب موجب غنای فرهنگی جامعه‌ء فرادست و قوی‌تر می‌شوند (و اين نکته‌ای ست که بيشتر مورد توجه جامعه شناسان است) اما، در همان حال، باعث تکيده شدن و گاه زوال فرهنگ های ضعيف‌تر می‌گردند.
اين قوت و ضعف فرهنگ‌ها البته دارای دو جنبه است: يکی مجهز بودن به قدرت تطبيق با شرايط جديد و يکی هم معطوف و مربوط بودن سرنوشت فرهنگ‌ها به توانائی‌های سياسی و نظامی جامعه. آمريکا از سراسر جهان مهاجران بسيار می‌پذيرد و اين مهاجران با خود مجموعه‌ء فرهنگ و سنت و زبان و آداب خود را می‌آورند. اما، از آنجا که فرهنگ التقاطی آمريکا در وافع دستگاه‌ هاضمه‌ای کارا است که می‌تواند همه‌ء اين‌ها در خود بگوارد و دچار سوء‌ هاضمه نشود، اين واردات فرهنگی نيز آن «فرهنگ التقاطی و درهمجوش» را هر دم متنوع‌تر و غنی‌تر می‌سازد. اما ديده‌ايم که فرهنگ تشيع اثنی عشری را تنها با ضرب ژ-سه و شلاق و تيغ و قمه، اگر نخواهيم از شکنجه و اعدام سخن بگوئيم، می‌توان در ميان مردمی که صد سالی با مفاهيم جهان نو آشنا شده‌اند (هرچند که اين آشنائی عميق و گسترده نبوده باشد) جا انداخت. يعنی، همين تجربه‌ء 26 سال اخير به ما نشان داده است که همان فرهنگ غربزده‌ء سطحی پيش از انقلاب 57، به لحاظ اينکه با مفاهيم سياسی و اجتماعی و فرهنگی امروزی و عام جامعه‌ء بشری، که منطقی‌تر و کارا‌تر و عقلائی‌ترند، سر و کار داشته اکنون می‌تواند در مقابل فشار مرگبار فرهنگ تشيع اثنی عشری مقاومت کند و آنقدر بايستد که پوک شدن و از ميان تهی شدن آن را شاهد باشد.
اما به اين نکته نيز بايد توجه کرد که اکنون، در رژيم اسلامی، اصطلاح «غربزدگی» رفته رفته جای خود را به اصطلاح ديگری داده است که «تهاجم فرهنگی» نام دارد. يعنی متفکران حکومتی نمی‌خواهند لنگ انداختن آل احمد را بپذيرند و به پذيرش عنوان تحقيرآميز «غربزدگی» تن دهند. بلکه می‌کوشند تا نشان دهند که به اين اعتقاد رسيده‌اند که با پيروزی انقلاب شان، که اکنون «اسلامی» خوانده می‌شود، جريان و حرکت «بازگشت به خويش» واقعاً ما را به آن «خويش نازنين در خطر افتاده» رسانده است و حالا وظيفه‌ء ما آن است که اين دست آورد گرانقدر را در برابر «هجوم» خارجی حفظ کنيم.
اين حرف البته ريشه‌ای هم در تفکر دوران مستعمرات دارد. مثلاً، در آن دوران البته که گشايش سرزمين‌های تازه برای تصرف ثروت و مکنت مردمان ديگر بوسيله‌ء اروپائيان با هجوم فرهنگی آنان به اين فرهنگ‌های غريبه و دور افتاده همزمان و همراه بوده است. اروپائيان، شمال و جنوب و مرکز دو قاره‌ء آمريکا را شخم زده‌اند و فرهنگ‌های محلی را با برنامه‌ريزی و از سر عمد نابود ساخته‌اند. يعنی، مسلماً تهاجم نظامی آنان برای فتح، با تهاجم فرهنگی آنان برای منکوب کردن مردم سرزمين‌های تازه مکشوف، همراه بوده است. و اين هيچ پديده‌ء تازه‌ای نيست. اسکندر و جانشينان اش نيز همراه با فتح نظامی ايران کوشيدند تا فرهنگ هلنيستی را بر ايران مسلط سازند. ما البته بخود می‌باليم که آنها در کارشان چندان موفق نبوده‌اند. اما هجوم نظامی اعراب مسلمان به ايران همراه با «تهاجم فرهنگی» آنان به اين کشور کهنسال را چگونه ارزيابی می‌کنيم؟ آنها ـ همچنانکه مغول‌های پسين‌تر ـ آمدند و کشتند و سوختند و در جان ما رخنه کردند، آنسان که اکنون اسطوره ‌هامان همه عربی‌اند و ما برای ظلمی که برخی از فاتحان ما بر برخی ديگر از تبار خودشان کرده‌اند همچنان اشگ می‌ريزيم و بر سر و تن خود قمه و زنجير می‌زنيم. ميزان موفقيت لشگريان اسلام،که چهار قرن در سراسر ايران خون ريختند تا روند «اسلامی کردن» به بار بنشيند، آنچنان موفقيت آميز بوده است که ديگر نمی‌توان ملت ايران را يک ملت «اسلام زده» دانست و همگان ترجيج می‌دهند که او را يک ملت «اسلامی» بدانند؛ هرچند که ما اگر اسلام زده نشده‌ايم اما بدست آن به اين فلک زدگی‌ای تاريخی که می‌شناسيم دچار آمده‌ايم.
باری، می‌گفتم که در جمهوری اسلامی بحث بر سر «تهاجم فرهنگی» غرب است و يافتن راه‌هائی برای اين مقابله، و حفظ کيان فرهنگ اسلامی در برابر آن. و اين البته مختص رژيم اسلامی ايران هم نيست. اغلب حکومت‌های ديکتاتوری در سال‌های اخير واژگان سياسی خود را تغيير داده و بجای مبارزه با تهاجم اقتصادیِ آنچه که «امپرياليسم غرب» می‌خوانندش نگران تهاجم فرهنگی آن شده‌اند. چندی پيش داشتم اساسنامه‌ء حزب بعث سوريه را می‌خواندم که ديدم آنها هم از خطرات «تهاجم فرهنگی» غرب امپرياليست و صهيونيست سخن می‌گويند. چينی‌های ظاهراً کمونيست هم از تهاجم فرهنگی غرب ناله می‌کنند و همگان را به هوشياری و مقاومت می‌خوانند؛ اما، در عين حال، يادشان هم نمی‌رود که، در حين اين مقاومت، از همه‌ء دست آوردهای غربی (که خود در ساختن و پرداختن آن چندان نقشی نداشته‌اند) استفاده کنند. اسمش را هم گذاشته‌اند «انتخاب فرهنگی!». يعنی، ما چيزهای «خوب» فرهنگ غرب را (که همه‌ء مظاهر «عينی ِ» زندگی باشند) اخذ می‌کنيم و چيزهای بدش را (که مثلاً ليبراليسم و تساوی حقوق مدنی و دموکراسی و آزادی بيان باشد) طرد می‌کنيم. و اينگونه است که با تلفن همراه و ميکروفن و بلندگو و راديو تلويزيون و ماهواره و کلاشينکف غربی به جنگ همان فرهنگی می‌رويم که همه‌ء اينها را ساخته است. اگر منصف باشيم می‌بينيم که ـ درمان سياه آل احمد به کنار ـ او درد را خوب تشخيص داده بود: ما نتوانسته‌ايم غربی شويم و تنها غربزده مانده‌ايم.
و در اين ميانه برخی از روشنفکران «شرق زده»‌ی غرب نيز آب به آسياب اينها می‌ريزند و با اختراع مفاهيم نوينی همچون «نسبيت فرهنگی» دست ‌اندر کار «حفظ محيط زيست فرهنگی» می‌شوند. اينگونه است که می‌گويند نبايد با معيار ارزش های فرهنگی غربی ـ مثلاً اعتقاد به حقوق بشر ـ رفتارهای فرهنگی جوامع غير غربی را محک زد. و نتيجه چه می‌شود؟ چادر و چاقچور و بی‌حقوقی زن، و تعزير و سنگسار، همه می‌شوند يک سری «ارزش‌های فرهنگی» که در ديد غربی ها بدند اما در ديد «نسبيت فرهنگی ِ» آنها نبايد به کارشان کاری داشت.
اين البته از نظر من آخرين تلاش‌های مذبوحانه‌ء کسانی است که يا باطناً بيشترين شيفتگی را به غرب دارند اما حفظ قدرت و منزلت شان را در گرو مبارزه‌ء فرهنگی با آن می‌دانند (که سرکردگان جمهوری اسلامی از آن جمله‌اند) و يا عقب ماندگی ذهنی‌شان آنچنان است که، در برابر غربِ متعرض، تنها به اين امر متوسل می‌شوند که بايد غرب را از بين برد، حتی اگر معنای اين کار بازگشت به خيمه نشينی و بيابانگردی باشد (که آقای اسامه بن لادن تعيُن اصلی آن است). اما من از اين يکی می‌گذرم و به آن يکی که به کشور خودمان مربوط است می‌پردازم.
براستی، اگر بخواهيم محک «غربزدگی» آل احمد را بکار بريم، بر کنار از هر نوع قضاوت سياسی و اخلاقی، آيا نمی‌توانيم بپرسيم که اميرعباس هويدا غربزده‌تر بود يا اين آقای محمد خاتمی؟ من می‌گويم اين يکی. دليلم هم آن است که هويدا راه خود را انتخاب کرده بود و به ارزش‌هائی که در زندگی تجربه کرده و پذيرفته بود شک نداشت؛ يعنی او در مسير غربی شدن بود حتی اگر فرهنگ کهن کشورش به آن رنگ و بوئی ايرانی هم می‌داد. اما اين خاتمی ِ عمامه به سری که از «اسلامی کردن مردمسالاری» سخن می‌گويد مظهر التقاط‌ های بی‌پايه و اساس، و پرچمدار همان اسلامی کردنی است که بيست و شش سال پيش در توالت‌های سازمان برنامه رخ داد.
باری، بنظر من می‌رسد که مشکل کار ما از آن است که ما جريان تحولات فرهنگ خود را همواره با ديد سياسی ديده‌ايم و آن را سياسی کرده‌ايم و، در نتيجه، پاسخ‌های ما به پرسش‌های اساسی مربوط به هويت فرهنگی و تحولات زندگی فرهنگی‌مان هم به اغراض سياسی آغشته بوده است. حال آنکه هر پرسش فرهنگی پاسخی فرهنگی را می‌طلبد و اين با راهکارهای سياسی کاملاً متفاوت است.
به همين دليل هم هست که دردجوئی ِ فرهنگی ما در کار آل‌احمد، و کوشش برای نوسازی ارزش‌های اسلامی فرهنگ‌مان در کار شريعتی، و تلاش‌های ده‌ها تن از متفکران ديگر ما همگی و همآره عاقبت از طريق قيف سياست تنها در کوکتل مولوتف اقدام برای سرنگونی رژيم سياسی سرريز می‌شود و مسائل فرهنگی ما را پاسخ نگرفته، و حتی مغشوش‌تر، بر جای می‌گذارد.
آنچه من می‌خواهم در پايان سخنانم با شما در ميان بگذارم آن است که، بيست و شش سال پس از انقلاب، من يکی به اين نتيجه‌ء قطعی رسيده‌ام که چاره‌ء تک تک ما سياست ‌زدائی از ساحت فرهنگ و پرداختن به مسائل مان از ديدگاه‌های علوم اجتماعی است. خاصيت علم آن است که بر جسد مرده گريه و زاری نمی‌کند و برای آنچه بدرد نخور و ناکارا و غير عقلائی، و در نتيجه بدور ريختنی، ست مجلس ختم برقرار نمی‌کند.
و از اين ساحت که بنگريم خواهيم ديد که آنچه از جانب شبه متفکران جمهوری اسلامی «ارزش‌های غربی» محسوب می‌شوند بدان جهت نظر ما را بخود جلب می‌کنند که ارزش‌هائی واقعی، همگانی، عقلائی و در راستای آفرينش يک زندگی مرفه و آسوده برای مردمان هستند. همين واقعيت بس که «ما» از آن جهت در ايرانی که اين همه دوست می‌داريم باقی نمانده‌ايم که زيستن در سايهء اين ارزش‌ها برایمان کار راحت تری از زيستن در فضای فرهنگی جمهوری اسلامی بوده است.
درست است، زمانی از خود ترديد نشان داده‌ايم و کوشيده‌ايم به چيزی مبهم، با نام «خويشتن خويش»، برگرديم. اما اکنون حاصل اين کار را ديده‌ايم و دانسته‌ايم که در آن «خويشتن مبهم» غول‌هائی همچون خرافات، تحقير عقل، قانون جنگل، و هرج و مرج و بی‌عدالتی و جامعهء گوسفند و شبانی (به تعبير زنده ياد محمد مختاری) زندگی می‌کنند. و ما که معتقديم دارای حقوقی هستيم و می‌خواهيم آزادانه بپوشيم و بنوشيم و راه برويم و در سرنوشت سياسی مملکت مان شراکت داشته باشيم و زنان مان با مردان مان متساوی الحقوق باشند، و هزار خواست ديگر، حالا بايد دانسته باشيم که آنچه مورد «هجوم فرهنگی» قرار گرفته اتفاقاً همين ارزش‌های مورد علاقه‌ء ما ست که برشمردم و، در واقع، اين «جمهوری اسلامی» است که، با تکيه بر پول باد آورده‌ی نفت، دست از سر ما بر نمی‌دارد و روز بروز بيشتر ما را در معرض «هجوم فرهنگی» خود قرار داده و می‌دهد ـ مائی که از جمهوری اسلامی بيرون زده‌ايم تا زندگی و خانواده‌هامان را بجائی ببريم که اين ارزش‌ها در آن بصورت عملی حاضر و فعال باشند؛ چرا که دانسته‌ايم ارزش‌های فرهنگی مورد قبول اين رژيم برای بهتر زيستن، انسان ماندن، آزاد بودن و حق داشتن سم مهلک‌اند.
و اينجاست که من معتقد شده‌ام که، برای پايان دادن به اين سلوک دلشکن و اين سرگذشت دردآلود، اکنون وقت آن رسيده است تا ما نيز، متقابلاً و بر اساس باورهای راستين خويش، دست به يک «تهاجم فرهنگی» گسترده زده و ارزش‌های مورد قبول خود را تا هرکجا که می‌توانيم و با هر وسيله‌ای که در دست داريم در وطن مان تبليغ کنيم. به عبارت ديگر، ما ناچاريم که بر ترديدهامان فائق آئيم و قبول کنيم که «نسبيت فرهنگی» يک دروغ بزرگ است ـ همانگونه که «غربی بودنِ» ارزش‌های عامی همچون آزادی و دموکراسی و حقوق بشر دروغی بزرگ محسوب می‌شود. اين ارزش‌ها در جهان کوچک ما، در اين دهکده‌ء جهانی، به لحاظ اينکه تأثير مثبت و کارای خود را نشان داده و اثبات کرده‌اند، اکنون ارزش‌های عام بشری محسوب می‌شوند و ما چاره‌ای نداريم که، برای بازپس گرفتن وطن خود، آنها را در غالب يک «تهاجم فرهنگی» گسترده به ميان مردم خود ببريم.
بنظر من، اين هم واقعيت و هم ضرورت تهاجم فرهنگی‌ ِ ماست. بايد ياد بگيريم چگونه از آنچه قبول داريم دفاع کنيم. و بهترين «دفاع»، بقول فوتباليست‌های قديمی، «حمله» است. دوستداران مبارزات بدون خشونت از اين سخن من کهير نزنند؛ تهاجمی که من می‌گويم از جنس گلوله و خون نيست، بلکه هجمه‌ای است ساخته شده از خرد و انسانگرائی رها شده از خرافات، با آرزوی برقراری عدالت و آزادی و دموکراسی، همچون ارزش‌هائی ايرانی و خودی. و چنين باد!


با ارسال اي ـ ميل خود به اين آدرس می توانيد مقالات نوری علا را هر هفته مستقيماً دريافت کنيد:
NewSecularism@gmail.com
مجموعهء آثار نوری علا را در اين پيوند بيابيد:
http://www.puyeshgaraan.com/NoorialaWorks.htm



پنجشنبه، دی ۰۷، ۱۳۹۱

Iranscope blog notice

کورش زعيم: پيام شادباش زايش عيسي مسيح و آغاز سال 2013 ميلادي

پيام شادباش زايش عيسي مسيح و آغاز سال 2013 ميلادي
چهار شنبه 26 دسامبر 2012

به هم ميهنان مسيحي در سراسر جهان

بزرگداشت زايش حضرت عيسا براي ما ايرانيان كه پشتوانه تاريخي و فرهنگي آن را به جهان هديه كرده ايم، معنايي بس ژرفتر از بزرگداشت يك پيامبر مسالمت جو و مردمي دارد. ميلاد مسيح نماد قدرت فرهنگي ونفوذپذيري انديشه خداشناسي انساندوستانه و زيباي ايراني است. افسانه زيباي پاكي مادر پيامبر، فرستادن سه سفير از سوي ايران به پلستين براي پشتيباني مالي و نظامي از مادر مقدس حضرت عيسا، نگهداشت آيين هاي ايراني در مراسم ديني مسيحي و برپايي كليساها و مسجدها بر روي مهرابه هاي ما در سراسر آسيا و اروپا، نشانگر بنيادي بودن انديشه ايراني در فرهنگ غرب و خاورميانه است.

من همچنين فرا رسيدن سال نو 2013 ميلادي را به همه هم ميهنان مسيحي در سراسر جهان شادباش مي گويم و نويد كه سال نو، سال تحول در راستاي سعادت ملت ایران خواهد بود.

روند پاكسازي جهان از حكومتهاي خودكامه، فاسد و ضد مردمي در طي دهه گذشته نشانگر این است كه جامعه بشري خود را براي تمدني نوين در سده بيست و يكم آماده مي كند. جهانی شدن هرگز بدست نخواهد آمد مگر اينكه حكومتهاي همه کشورهای جهان مردمسالار گردند و رعایت حقوق بشر در سراسر جهان نهادینه شود.

تنها درطی دودهه 1960 تا 1980، بیش از60 کشور جهان از دیکتاتوری ومستعمرگی به گونه اي مردمسالاری تبدیل شدند، كه اوج اين سيل دموكراسي خواهي، فروپاشي شوروي و آزادي پانزده كشور ديگر از بردگي عقيدتي و محروميت اقتصادي بود. این روند با سرعت و گاهی با زور ادامه پيدا كرده است. اروپا همه ديكتاتوري هاي سنتي خود را كنار گذاشت و پس از دهها سال جنگ و خونريزي و مرگ و ويراني و عقب افتادگي اقتصادي به اين نتيجه رسيد كه راهي جز دموكراسي و همبستگي براي فراهم آوري خوشبختي همه مردمانشان وجود ندارد.

در دهه آغازين هزاره سوم، كشورهايي مانند عراق، افغانستان، زيمبابوه، تونس، مصر، يمن، ليبي، ساحل آج، برمه، سوريه، بحرين، دچار همين روند تحولي بايسته و گريزناپذير شده اند؛ و كشورهايي مانند اردن، سودان، اريتره، سومالي، عربستان، ... و سرانجام برنئو و كره شمالي در صف نوبت ايستاده اند. جمهوري آذربايجان (اران) و كشورهاي آسياي مركزي هم در طي سالهاي پيش رو دستخوش تحولات عمده خواهند شد.

 این تحولات نشانگر اراده جامعه بشري براي دستيابي به آرمان حق گزينش آزاد، آزاديهاي مدني، حقوق بشري و يكپارچگي سياسي و اقتصادي در منطقه خودشان و سپس سراسر جهان است. كورش بزرگ بنيانگذار اين آرمان بزرگ در بیست و شش سده پيش بود. او بود كه نظم نوين جهاني را اعلام و پايه گذاري كرد و رهايي از بردگي عقيدتي و اقتصادي، آزادي انديشه و آزادي گزينش را حق مسلم آدميان اعلام نمود.

حكومتهای خودكامه که یکسد سال پیش بيشينه کشورهای جهان را تشکیل می دادند، اکنون فقط انگشت شمار هستند؛ و آنها كه باقي مانده اند از سرنوشت امثال طالبان، صدام حسين، بن علي، حسني مبارك، قذافي و بشار اسد عبرت بگيرند. آنها بايد "امروز" به صداي ملتهاي خود و ضروريات جهان نوين پاسخ بدهند كه ديگر فردايي برايشان نيست.

كورش زعيم


iran#

سه‌شنبه، دی ۰۵، ۱۳۹۱

حميد اکبری-پیشگفتاری بر کتاب قمار هسته ای آیت الله‎

پیشگفتاری بر کتاب ((قمار هسته ای آیت الله)) نوشته آقای خسرو سمنانی
حمید اکبری
((دو چیز طیره عقل است، دم فرو بستن به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی)) سعدی       
سرنوشت ایران چه خواهد شد؟ این بزرگترین پرسشی است که امروزه در بحبوحه ی بحران فزاینده  ناشی از مناقشه هسته ای میان جمهوری اسلامی و دولت اسراییل به پشتیبانی کشور های غربی، در ذهن همه دلسوزان ایران توام  با نگرانی شدید مرور    می شود. آیا ایرانیان از این بحران به دور از بلای جنگ به سلامت گذار خواهند کرد؟ یا آنکه سایه گسترده شوم جنگ در پی حمله  احتمالی اسراییل بهمراهی آمریکا به ایران، منتهی به سرنوشتی دهشتناک برای کشور ما می شود؟ آیا با بروز چنین فاجعه ای امکان دستیابی به ایرانی دموکرات و مدرن برای دهها سال یا شاید همیشه در همان گورستانهای جمعی که در صورت بروز حمله، مزار انبوه بی شماری از هم میهنان بی گناه ما می گردد، دفن خواهد شد؟ کتاب ((قمار هسته ای آیت الله)) آقای خسرو سمنانی پژوهشی است گسترده  ومستند در باره پی آمد های حمله احتمالی به ایران که هم پاسخگو به این پرسش هاست و هم هشداری است جدی به تمام آنهایی که جنگ با ایران را تنها گزینه باقی برای رفع کردن بحران هسته ای ایران تلقی می نمایند. آقای سمنانی از نادر کسانی  است که با تکیه بر دانش خود به عنوان یک فیزیکدان و برخورداری از سابقه ای پربار در زمینه مدیریت جمع آوری پسمانده های هسته ای و مهار گازهای سمی ناشی از آن، دارای شایستگی ممتاز جهت بررسی این موضوع حساس و حیاتی است.

     در این کتاب گزارش گونه، آقای سمنانی بنابر اطلاعات و استدلال های کارشناسانه  با ارائه آمار و ارقام تخمینی ضایعات و تلفات ناشی از حمله احتمالی به ایران و نیز سنجش تطبیقی با دیگر سانحه های هسته ای در گذشته مانند چرنوبل، تصویری بس هولناک از پی آمد های حمله ی هوایی به تاسیسات هسته ای در ایران را ترسیم می نماید. تصویری که خواب خوش هر انسان با وجدان را مبدل به کابوسی می سازد که در آن نه دهها یا صدها، بلکه هزاران و شاید صدها هزار از خواهران و برادران ما در ایران بر اثر ضربه مستقیم حملات و پخش گازهای سمی وتشعشات هسته ای، مبدل به  مردگانی در خون تپیده با چهره هایی بی نور می شوند. در همان تصویر تیره گون، بخش های قابل توجهی از شهرها و سرزمین ایران یا در جا به خاکستر می نشینند و یا تدریجا خشک و بی جان می شوند. هرگز چنین مباد!

ادامه ...

iran#

دوشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۱

Eight Years of Working at VOA+ سام قندچی-هشت سال کار در صدای آمريکا+

سام قندچی-هشت سال کار در صدای آمريکا+
سام قندچی
http://www.ghandchi.com/734-voa.htm

متن انگليسی
http://www.ghandchi.com/734-voa-eng.htm

در ماه ژوئيه 2005 بعنوان کارمند قراردادی در صدای آمريکا توسط مديری استخدام شدم که خود پس از چند ماه از صدای آمريکا رفت. در 8 سال گذشته وبسايت بخش فارسی صدای آمريکا را به تنهايی برای 8 ساعت شيفت شب اداره می کردم. قرارداد کارم روز 20 دسامبر تمام می شود و آقای کاوه باسمنجی سردبير جديد صدای آمريکا از تمديد آن جلوگيری کرده است.

در هشت سال گذشته به دليل اعمال نفوذ برخی افراد هر بار که برای استخدام دائم در صدای آمريکا تقاضا می کردم، رد میشدم و کسانی که صلاحيت بسيار کمتر تحصيلی و تجربی در ژورناليسم و اينترنت داشتند، برگزيده می شدند. در نتيجه از مزايای کارمند رسمی برای امنيت شغلی برخوردار نشده ام. اما حتی آن افراد با نفوذ هم به دليل کيفيت کارم قادر نبودند مديران مستقيم مرا وادار کنند که قرارداد کارم را تمديد نکنند.

اگر کيفيت کارم خوب نبود با خروج مديری که از همان اول کار صدای آمريکا را ترک کرد در کار خود هشت سال دوام نمياوردم و همه کارمندان وب هم اين واقعيت را تأييد نميکردند. اما چند ماه پيش در پی برکناری مسؤل بخش وب هنگاميکه آقای باسمنجی مديريت خود را به اين بخش تعميم دادند، نه تنها تقاضای مجدد مرا برای استخدام رسمی رد کردند بلکه با در دست گرفتن کنترل اين بخش از تمديد قرارداد کارم، سرباز زدند.

شخصاً در گذشته در مشاغل تکنولوژی جديد چهار برابر صدای آمريکا درآمد داشتم با اينحال، اين کار را که به خود و خانواده ام حتی بيمه درمانی هم نمی داد، پذيرفتم به اين خاطر که بتوانم به اخبار ايران نزديک باشم، در خبررسانی دقيق و متعادل و نيز ترويج ارزش های دموکراتيک شرکت کنم. هدفی که در صدر چارتر صدای آمريکا است و مطلوب ژورناليستهای با صداقتی است که کارشان نان به نرخ روز خوردن نيست. البته زجر و مشقت ناشی از نداشتن بيمه درمانی در برابر سختی های مردم ايران موضوع بی اهميتی است اما تبعيض از سوی مدير مسؤل بويژه برای مؤسسه ای ژورناليستی که بر حقوق بشر تأکيد دارد، پرسش برانگيز است.

شخصا همه کارهايم را در صدای آمريکا دوست داشتم و اميدوارم که منشأ اثری بوده باشم بويژه در ساختن بلاگ فراديد:

http://faradid.ghandchi.com

پيش از ملحق شدن به صدای آمريکا پورتال خبری ايرانسکوپ خود را که بيش از پانزده سال پيش ساخته بودم و همان هدف های ژورناليستی يعنی خبررسانی دقيق و متعادل و ترويج ارزش های دموکراتيک را دنبال می کرد، اتوماتيک کردم و بطور خودکار همه اين سالها فعال بود و به اينطريق اخبار بخش های فارسی و انگليسی صدای آمريکا و منابع خبری ديگر را پخش می کردم. همچنين ويديوهای جالب فارسی و انگليسی صدای آمريکا و منابع ديگر را از يوتيوب در وقت آزاد خود، توزيع می کردم. اميدوارم اين تلاشها به پخش بيشتر اخبار ايران و جهان بويژه در ميان ايرانيانی که پشت ديوار فيلترينگ اينترنت قرار دارند، کمکی بوده باشد. مضافاً آنکه هميشه کار ژورناليستی خود را از نگرش سياسی ام جدا نگهداشته ام. در سيستم پخش اخبار در وبسايت شخصی ام خبرهای همه منابع از جمله منابع رسمی ايران را بدون تعصب در کنار اخبار منابع خارجی و خبرهای منابع مختلف اپوزيسيون انتشار داده ام و معيارم برای پخش اخبارهمواره ارزش خبری و انصاف بوده است. لطفاً به پورتال ايرانسکوپ نگاه کنيد و خود قضاوت کنيد:

http://www.iranscope.com

از اينکه اين سعادت را داشته ام که بخشی از تيم توانای صدای آمريکا باشم بسيار خوشحالم و برای همه همکاران و ادامه برنامه های اين شبکه خبری آرزوی موفقيت دارم.

سام قندچی
بيست و هشتم آذر ماه 1391
December 18, 2012
 
*بعدالتحرير-بيست و نهم آذرماه 1391
چرا پنچ سال در تلويزيون صدای آمريکا نبودم

برخی دوستان تماس گرفته و سؤال کردند اين افراد صاحب نفوذ در صدای آمريکا چه کسانی هستند که اينچنين با اين حقير دشمنی می ورزند و چرا؟ اما برای پاسخ به اين سؤال بگويم که در سال 2007 دو مصاحبه با صدای آمريکا داشتم يکی در مورد فيلترشکن و دومی در مورد آينده نگری. پس از پخش تلويزيونی کسانيکه مرا برای مصاحبه دعوت کرده بودند توسط دو مدير ارشد صدای آمريکا مورد مؤاخذه قرار گرفتند. خود موضوع را بدون اشاره به صدای آمريکا و افراد همان زمان در مقاله ای تحت عنوان "سومين نامه سرگشاده به آقای رضا پهلوی" منتشر کردم. پس از آن دو مصاحبه در پنج سال گذشته ديگر هيچگاه به برنامه های تلويزيونی صدای آمريکا دعوت نشدم.

شخصاً ترجيح داده ام وقت جنبش سياسی ايران را با اينگونه بحث ها تلف نکنم چرا که واقعاً توجه فکری ام به مسائل خبری و نظری است و نه اينگونه جدل ها. اما فقط بگويم که بتازگی بنياد بين المللی لايف بوت اينجانب را بعنوان عضو هيئت مشورتی بورد فيوچريست خود اعلام کرد و در بيوگرافی ام که منتشر کرده است در مورد بازجوئی های ساواک در زمان شاه نيز اشاره ای داشته است. گويی اين موضوع اين افراد صاحب نفوذ را دوباره ناراحت کرده است. در واقع آنچه نويسنده لايف بوت استفاده کرده است متنی متعلق به 20 سال پيش در اينترنت است. می توانيد خودتان بخوانيد و قضاوت کنيد:
در پايان بگويم که همه طرفداران پادشاهی را از اين شمار افراطی نمی بينم که از نفوذ خود در صدای آمريکا به اين طريق برای اهداف استبدادی سوء استفاده کنند. در واقع طيف وسيعی از انديشه های سياسی ايران در 30 سال گذشته در ديدگاه های خود به دموکراسی روی آورده اند. بسياری  پادشاهی خواهان نيز بسوی رفرم در سيستم فکری خود تمايل دارند و شخصاً در صدای آمريکا با شماری از آنها افتخار آشنايی داشته ام که همانقدر دلشان برای آزادی و مخالفت با سانسور می طپد که ديگران از نحله های ديگر فکری. دوران جمود فکری و طرفداری از ديکتاتوری از هر نوعش سالهاست سپری شده است. شخصا برای بسياری از دوستان پادشاهی خواه دموکرات منش همانقدر احترام قائل هستم که برای دموکراتهای ديگر. اگر کسانی که سران خود جمهوری اسلامی بوده اند حاضرند از رفرم در سيستم سياسی و فکری خود حرف بزنند ديگر مگر می شود غير از اين را از ايرانيانی که در خارج هستند، و تازه رهبران سيستم فکری شان در قدرت نيستند، انتظار داشت؟
***
همچنين تأکيد می کنم که نوشته اين حقير ابدا خراب کردن صدای آمريکا نبوده است اما توضيح در مورد سلطنت طلبان افراطی که هنوز تا حدی قادرند در کارهای آن مؤسسه دخالت کنند بوده است. وگرنه آنچه در وب در صدای آمريکا انجام دادم و در بلاگ فراديد در مقابل ديدگان همه هست بخشی ار کارهای صدای آمريکا است. نوشتم خودم داوطلبانه مطالب خبری و ويديويی صدای آمريکا را پخش می کنم. پس چگونه می توان تصور کرد حرفم خراب کردن آنهاست. اين افراد با نفوذ افراطی هم کاری در آنجا نکرده اند که بخواهم آن را خراب کنم. خير ابدا اين نيست که وقتی از جايی بيرون آمدم گفتم بد است. شايد کسانی اينگونه عمل کنند ولی آنچه نوشتم چنين نبوده است و چه داخل جمعی بوده ام و چه بيرون واقع گرا بوده ام و هم با غلو مخالفم و هم با خراب کردن. مضحک است که هرروز در صدای آمريکا در مورد شکنجه و بازجويی ها در جمهوری اسلامی حرف زده می شود اما اين افراد طاقت شنيدن حرفی در مورد شکنجه ها و بازجويی های زمان شاه حتی در بيرون صدای آمريکا را هم ندارند و بجای محکوم کردن عوامل رژيم شاه، قربانيان آن فجايع نظير اين حقير را محکوم و توبيخ می کنند و کسی که مرا حتی برای مصاحبه علمی دعوت کرده است را مورد مؤاخذه قرار می دهند. همانگونه که در زمان شاه يک استاد فيزيک دانشگاه را بخاطر نظرات سياسی اش از مقام تدريس منتظر خدمت می کردند و بايد خوشحال می بود اگر به زندانش نياندازند. تازه همانطور که در بالا نوشتم آنچه نويسنده لايف بوت استفاده کرده است متنی متعلق به 20 سال پيش در اينترنت است وگرنه اينجانب سالهاست در مورد دوران سلطنت ايران چيزی ننوشته ام.

در مورد قطع مصاحبه هايم در پنج سال پيش هم روشن توضيح دادم که مسأله شخصی نبوده و برخی تلاش می کنند همه چيزها را اختلاف شخصی جلوه دهند. اتفاقا مصاحبه ها بسيار علمی و مورد استقبال بينندگان هم بودند و هنوز هم بعد از پنج سال بسياری در مورد آن بحث ها تماس می گيرند و دليل ادامه نيافتن آنها هم همان عوامل افراطی سلطنت طلب بودند. خوانندگان می توانند تحقيق کنند و اگر خلاف آنرا کسی در صدای آمريکا گفت اطلاع رسانی کنند. تا سیه روی شود هر که در او غش باشد. چرا همان موقع نگفتم؟ اتفاقا در همان زمان در "نامه سوم به رضا پهلوی" همان وقت روشن مسأله را گفته ام، بدون ذکر نام افراد و امروز هم از کسی نام نبردم چون هدفم حل مسأله است و نه نابود کردن کسی. در مورد سلطنت و مجاهدين هم در مقاله زير سالها پيش نظرم را روشن گفته ام:

http://www.ghandchi.com/337-MonarchyMKO.htm 

اما مسأله اينجا همکاری نيروهای مختلف در سازمان های خبری و حقوق بشری است که دوباره جو بی اعتمادی به دليل اين نيروهای افراطی تقويت شد وگرنه کار همه ما معلوم است و نيازی به رزومه ندارد و کسی قرار نيست سياست و ايدئولوژی اش را عوض کند که همکاری کند. در آخر هم دوباره بگويم که شخصا ديگر به اين بحث ها پاسخ نمی دهم. در مقاله ام هم ذکر کرده ام که سالهاست از اين جدلها دوری می کنم و کانون توجهم بر مسائل خبری و نظری است و دليل نوشتن اين مقاله هم پرسش دوستانی بود که سالهاست می شناسم و خود را موظف ديدم به سؤالات آنها پاسخ دهم و برای همه همکارانم در صدای آمريکا هم آرزوی موفقيت دارم.


 
مقاله مرتبط:




Eight Years of Working at VOA+
Sam Ghandchi

Persian Version  متن فارسی
I was hired as a contractor by Voice of America in July 2005 by a manager who left VOA in a few months. During the last 8 years I ran the web site of VOA for the 8 hours of night shift all by myself. Mr. Kaveh Basmenji, the new executive editor of VOA, has stopped the renewal of my contract which ends on December 20th.

During the last 8 years because of the influence of some people, every time I applied for Full Time Employment, an FTE position at VOA, I was rejected and applicants with much lower educational qualifications and experience, in journalism and Internet, were hired. Therefore I do not have the benefit of job protection of a permanent employee. But even those influential people, because of the good quality of my work, were not able to force my direct managers to stop the renewal of my contract.

If the quality of my work was not good, with the exit of my hiring manager from the start of work at VOA, I would not have lasted 8 years and all web employees would not confirm this reality. But a few months ago, following the dismissal of the web supervisor, when Mr. Basmenji extended his territory to the web, not only did he reject my repeated application for an FTE position, but through his control of the web service, he stopped the renewal of my contract.

Personally, in the past I worked in high tech businesses, making four times more than what I make at VOA, but I accepted this position, which did not even provide health insurance for my family and myself, because I wanted to stay close to Iran's news, participate in accurate and balanced news reporting and to promote democratic values; an objective which is highlighted in VOA Charter and is sought for by honest journalists and not those who are time-servers. Surely the torment and hardship of not having insurance is nothing in comparison to the hardships of Iranian people, but discrimination by the responsible manager is questionable, especially for a journalistic organization which emphasizes human rights.

I love all my work at VOA, and hope my contributions have made a difference, especially in developing the faradid blog where links to English translation of most of my posts are included at the bottom of the articles:

http://faradid.ghandchi.com
Before joining VOA, I automated my Iranscope news portal which I had created more than 15 years ago. My news portal followed the same journalistic code of accurate and balanced reporting as well as promoting democratic values. It has been on autopilot all these years, relaying VOA news, Persian and English, and the news from other sources. I also distributed the wonderful Persian and English videos of VOA and other YouTube sources on my own time. Hopefully these efforts have helped the distribution of Iran and international news, particularly to Iranians behind the Internet filtering curtain. Moreover, I have always kept my work in journalism separate from my political views. In the news distribution system of my own web site I publish news from all sources including Iran's official news agencies without bias alongside news of international sources and those from various parts of Iran's opposition and my criteria has always been the newsworthiness and fairness in reporting. Please visit my news portal and judge for yourself:
I have been fortunate to be part of the great VOA team and wish continued success for all my colleagues and the VOA news network.

Sam Ghandchi
December 18, 2012
Postscript-December 19, 2012
Why I was not on VOA TV for Five years

Some of my friends have contacted me and asked who these influential people at VOA are and why they show such animosity towards me?  To respond to this question let me say that in 2007 I had two interviews with VOA, one about Internet filtering and the other about futurism. After the television broadcast of these interviews those who had invited me were called in by two VOA senior managers and grilled over it. At that time, without mentioning VOA and the name of individuals, I wrote about this event in an article entitled "Third Open Letter to Mr. Reza Pahlavi" After those two interviews in 2007, during the last five years, I was never invited to any VOA TV programs.

Personally I have preferred not to waste the time of Iran's political movement with these discussions because my focus is on news and research topics and not these kinds of debates. But I should just say that recently Lifeboat Foundation announced me as an advisory member of their futurist board and in the biography they published made a reference to my interrogation by Savak at the time of the Shah. Seems like this issue has made those influential people upset again. The author of Lifeboat has used was a text written about 20 years ago on the Internet. Please read it and judge for yourself:

In the end, let me say that I do not see all supporters of Iranian monarchy to be extremists who would use their influence in VOA for dictatorial purposes. In fact, a wide spectrum of Iranian political thought has approached democracy in the last 30 years in their views. Many of the Iranian monarchists are also inclined towards reform in their thinking and personally I have had the honor to know some of them in VOA who care as much about freedom and are against censorship as others from other political persuasions. The times of dogmatic thinking and support of any kind of despotism have long passed. Personally I respect many of the monarchist democratic-minded friends as much as other democrats. If those who have been leaders of Islamic Republic in the past, when the regime is still in power, are willing to talk of reform in their political and ideological system, how could we expect otherwise from Iranians who live abroad when even the leaders of their ideological system are still not in power?
***
Also I emphasize that this writing is not to make VOA look bad but it is an explanation about monarchist extremists who are still able to some extent to interfere in the work of that organization. Otherwise what I have done at VOA web and my faradid blog are in front of every one to see which are the works of VOA. I wrote that I voluntarily distribute the news and videos of VOA. Then how could one imagine that my words are to make them look bad. And those influential extremists have not done any work there for me to make them look bad. No it is not true that when I have left a place I am saying it is bad. Perhaps some people have done so but what I have written is not that and when I have been in a team or when I have left it, I have been a realist and am against both exaggerations or denigration. It is ridiculous that everyday in VOA there are talks about torture and interrogations in Islamic Republic of Iran but these influential people cannot tolerate even a word about the torture and interrogations of the time of the Shah, to be said even outside VOA, and instead of condemning the torture agents of the Shah, they condemn and reprimand the victims like me and grill the ones who have invited me for a scientific interview. This is like the time of the Shah when a Physics professor in Iranian university would be removed from his post because of his political views and would have to be glad for not being put in jail. Despite all this, as I noted above, what the author of Lifeboat has used was a text written about 20 years ago on the Internet and I have not written anything about Iranian monarchy for many years.
Regarding my interviews of 5 years ago I have explained clearly that the issue was not personal, and some people try to make all these look personal. Incidentally the interviews were very scientific and were received well by VOA audience and even five years later many still contact me about them and the reason for them not having been continued were the monarchist extremists. The reader can do their own research and if anyone at VOA tells them otherwise they can inform the public and whoever is not saying the truth can be shown. Why I did not say all these at the time? I did and I wrote it in my "Third Open Letter to Reza Pahlavi" where I clearly stated the issue without mentioning the names and today I still did not mention the names because my goal is to solve the problem and not to destroy any individual. Regarding Iranian monarchy and mojahedin in the following article many years ago stated my views:
But the issue here is cooperation of various forces in the news and human rights organizations and again the atmosphere of mistrust because of the extremists is reinforced, otherwise the works of all of us is obvious, and there is no need for a resume and we are not supposed to change our political views or ideologies to cooperate with each other. Finally I should repeat again that I will not respond to these discussions anymore. In my article I noted that for years I have been avoiding these debates and the focus of my attention has been news and theoretical topics and the reason for writing this article was the inquiries of some friends whom I have known for years, and I found myself obliged to answer to their questions; and I wish success for all my colleagues at VOA.

Related Article:
 
iran#

دکتر اسماعيل نوری علا-ايدئولوژی های منظم و سکولاريسم دموکراتيک

 ايدئولوژی های منظم و سکولاريسم دموکراتيک
دکتر اسماعيل نوری علا

هدف من از نوشتن اين مقاله نشان دادن آن است که چرا و چگونه «ايدئولوژی های منظم» با «سکولاريسم دموکراتيک» رابطه ای متضاد داشته و اين دو، به اصطلاح، با هم «مانعة الجمع» اند. اما قبل از پرداختن به اين رابطهء منفی، ناگزيرم مطالبی را در مورد هر يک از دو سر رابطه بياورم.

می دانيم که پسوند «شناسی» را فرهنگستان کارآمد عصر رضاشاه در برابر پسوند يونانی ـ اروپائی logy اختيار کرد و آن را بجای پيشوندوارهء «علم» در ترکيب های ماقبل خود قرار داد و، مثلاً، «علم الاخلاق» را به «اخلاق شناسی» تبديل کرد. بدين ترتيب، زبان فارسی اين قدرت را يافت تا با اضافه کردن پسوند «شناسی» به اسم های مختلف نام علوم گوناگون را، از «گياه شناسی» گرفته تا «ستاره شناسی»، بسازد. پرداختن به اينکه انتخاب پسوند «شناسی» در برابر logy تا چه حد درست بوده است موضوع مقالهء من نيست. بهر حال اين پسوند در زبان امروز فارسی جا افتاده است و حتی در خارج از فرهنگستان نيز متفکران ايرانی، برای ساختن نام علوم جديدی که در نظر داشته اند، از آن استفاده کرده اند. مثلاً، زنده ياد دکتر غلامحسين صديقی نخستين کسی بود که sociology را به «جامعه شناسی» برگرداند.

در اين ميانه اما ترجمهء يک نام بلاتکليف باقی مانده است: «ايدئولوژی». در واقع ما هنوز در زبان فارسی برای واژهء «ايده» معادل جا افتاده ای نداريم چه رسد به «ايده – ئو – لوژی» که در قياس با بقيه بايد چيزی حدود «ايده شناسی» باشد اما نيست. در مورد واژهء «ايده» البته ترجمه های متعددی پيشنهاد شده است، از جمله فکر و عقيده و تصور و انگاره؛ که اگر اين آخری را انتخاب کنيم، بنا بر قاعدهء فرهنگستانی، معادل «ايدئولوژی» در زبان فارسی «انگاره شناسی» خواهد شد. اما از آنجا که اين مفهوم در زبان علمی فرنگی بمرور دچار تغييرات معنائی گسترده ای شده است، تعبير فارسی «انگاره شناسی» نه تنها به معنای امروزين فرنگی آن نزديک نمی شود که از آنچه در اين حوزه اتفاق افتاده بسا دورتر می افتد.

***

در اين مورد اخير نيز طرح چند نکته و سابقه ضروری است.

نخستين بار، در اوائل قرن نوزدهم، متفکر فرانسوی، دستو دو تراسی (1836 – 1755Destutt de Tracy ) واژهء «ايدئولوژی» را آفريد و بکار برد و منظورش از آن هم اشاره به علم جديدی بود ناظر بر «ايده ها» يا «انگاره ها»، بمنظور بررسی صحت و سقم اين پديده ها در رابطه با واقعيت، به مدد يک نظام نظری انتقادی که به فراگردهای عمل ذهن توجه داشته باشد. اما، بزودی، عبارت «ايده – ئو - لوژی» از اشاره بوجود يک «علم مستقل» دور شده و بصورت نامی برای «مجموعهء مخلوقات و محصولات ذهنی انسان» بکار رفت و، در نتيجه، از اواسط قرن نوزدهم، «ايدئولوژی» خود موضوع شناخت علوم مستقل ديگری شد که بيشتر به فلسفه و سياست و جامعه شناسی مربوط می شدند و هر يک از آنها نيز، از يکسو، به تعريف «ايدئولوژی» می پرداختند و، از سوی ديگر، ريشه ها و کارکردهایش را می کاويدند.

از ميان نخستين کسانی که موضوع «ايدئولوژی ها» را مورد بحث علمی قرار دادند می توان کارل مارکس و فردريک انگلس را شاخص تر از همه دانست. آنان، از جمله در کتاب مشهور خود «ايدئولوژی آلمانی»، به بحث در مورد اين مفهوم پرداختند و از جمله چنين بيان داشتند که:

«ايدئولوژی نمايشگر روند توليد و کارکرد انگاره ها، مفاهيم، مفروضات و آگاهی ها ـ يعنی هرآنچه انسان می گويد و در خيال می آورد و تصور می کند ـ است. پس فرهنگ و سياست و قانون و اخلاق و متافيزيک و مذهب و غيره، همگی، اجزاء ايدئولوژی محسوب می شوند... ايدئولوژی همچون "روبنا"ی يک تمدن عمل می کند و وسيله ای است در اختيار طبقهء حاکمه با هدف حفظ هژمونی (سلطه جوئی ِ) اين طبقه در گسترهء جامعه؛ و بدين لحاظ پوشانندهء ماهيت اصلی واقعيت ساختار طبيعی، سياسی و اجتماعی است. پس ايدئولوژی را می توان "آگاهی کاذب» يا «آگاهی اشتباهی" و "ادراک مغلوط" در مورد چگونه ساخته شدن و کارکردهای جامعه و جهان دانست».(1) از اين منظر است که بسياری از متفکرين «ايدئولوژی» را با «جهان بينی سياسی» فردی و اجتماعی يکسان دانسته اند.

سپس، مارکسيست های متأخری همچون «ژاک لاکان» و «لوئی آلتوسر» به بررسی انتقادی تعاريف فوق پرداخته و توضيح دادند که چرا نبايد عبارت «آگاهی کاذب» را به معنای «آگاهی بدون ريشه در واقعيت» دانست و لازم است به اين نکته توجه داشت که «آگاهی ايدئولوژيک» نوعی آگاهی منتشر است که در آن واقعيت به شکل تصويری دستکاری شده و معوج منعکس و درک می شود؛ تصويری از واقعيت که اگرچه «کاذب» است اما ريشه در واقعيت دارد و يا از واقعيت جدا و بريده شده نيست. آلتوسر بخصوص ايدئولوژی را همچون «خواب» می دانست که پيش از «زيگموند فرويد» صرفاً پديده ای خيالی محسوب می شد و فرويد آن را بواقعيت های زندگی افراد مربوط کرد تا معنای واقعی اش را درک کند.

در عين حال، جامعه شناس آلمانی، کارل مانهايم، اين مفهوم را رسانندهء آن مجموعهء فکری و عاطفی می داند که به دو صورت عمل می کند: يا خواستار حفظ آمرانهء وضع موجود و حتی بازگشت به گذشته ای معين و از دست رفته است (ايدئولوژی مطلق) و يا وسيله ای است برای شورش عليه وضع موجود (ايدئولوژی ناکجاآبادی يا يوتوپيک).(3)

در عين حال، امروزه، «ايدئولوژی» را به دو صورت «منظم» و «نامنظم» نيز معنا می کنند و معتقدند که ايدئولوژی های منظم شده ـ که بصورت «مذهب» يا «مکتب» ظهور می کنند ـ می توانند زايندهء «نهاد»های مختلف اجتماعی باشند، حال آنکه ايدئولوژی های نامنظم بيشتر در سطح تفکر و کردار فردی آدميان نمود می يابند.

حال، از آنجا که هر «مذهب» جزئی از مجموعهء ايدئولوژی های منظم محسوب می شود، می توان ديد که اين پديده، به مدد روند نهادسازی، در همه جا صاحب نيايشگاه و سلسله مراتب دينکاری و دستور العمل های مختلف (شريعت و توضيح المسائل) است؛ حال آنکه «دين» جزئی از ايدئولوژی های نامنظم است و قادر به توليد «نهاد» خاص خود نيست.

مثلاً، دين اسلام يک ايدئولوژی نامنظم است که هر گروه و فرقه ای می تواند «مذهب» (در عربی به معنی "طريق راه رفتن") خود را از آن استخراج کند و، بر حول آن مذهب، دست به نهادسازی بزند. هنگامی که از مذاهب چهارگانهء سنی و مذاهب چندين گانهء شيعی سخن می گوئيم، اگرچه همواره مشغول سخن گفتن از «دين واحد اسلام» هستيم اما، صورت ها و نمودهای منظم شدهء اين دين را فقط در نهادهای مربوط به مذاهب آن پيدا می کنيم؛ مسجد سنی ها با مسجد شيعيان متفاوت است و مسجد شيعيان امامی با مسجد شيعيان زيدی تفاوت دارد. مسجدهای مختلف ظهور عينی مذاهب (يا ايدئولوژی های منظم) مختلف اند.

در زبان فرنگی «دين» را religion می خوانند و از «مذاهب اصلی» هر دين با عنوان church (يا «کليسا» و «نيايشگاه»)، و از «مذاهب فرعی»، يا منشعب شده از مذاهب اصلی، با عنوان denomination ياد می کنند. مثلاً، هر کس که بطور عام «مسيحی» محسوب می شود، بطور خاص، يعنی در نظر و رفتار، وابسته به يک مذهب فرعی است و با «کليسا»ی وابسته به آن مذهب نيز پيوند دارد.

بدينسان ايدئولوژی نامنظم (يا عام)، از طريق مذاهب و روند نهادسازی مخصوص خود، به ايدئولوژی های متعدد منظم (يا خاص و صاحب نهاد) تبديل می شود.

***

حال فرصت آن است که توضيحاتی چند در مورد سکولاريسم سياسی و دموکراتيک نيز مطرح شوند. سکولاريسم دو معنا و نمود و کارکرد مختلف (و اغلب ضد يکديگر) دارد: در «سطح فلسفی» منکر ماوراء الطبيعه و پديده های مربوط به آن است و در «سطح سياسی» مخالف دخالت نهادهای مذهبی در حکومت؛ در راستای تأمين آزادی عقايد برای همگان و بی آنکه وارد بحث فلسفی در مورد ماوراء الطبيعه شود.

اگر به اين تفاوت توجه نکنيم ممکن است کوشندگان سکولار سياسی را هم جزو منکران ماوراء الطبيعه گذاشته و هدف آزاديخواهانهء آنان را با مخالفت نسبت به عقايد دينی و مذهبی مردمان يکی بگيريم؛ اختلاطی که هم اکنون بوسيلهء عمال حکومت اسلامی تبليغ می شود تا راه را بر استقرار يک حکومت سکولار در ايران ببندد.

          خوشبختانه اما، امروزه، «سکولاريسم سياسی و دموکراتيک» تا حد زيادی در فهم نخبگان و تحصيل کردگان، و عموماً در ذهنيت طبقهء متوسط ايرانی، مفهوم جا افتاده ای شده است. بخصوص هنگامی که اين مفهوم با پديدهء سياسی separation of church and state يکی می شود بحث در مورد آن جايگاه گسترده ای را در نزد بسياری از متفکرين ايرانی از آن خود می کند. لازم به توضيح است که برای اين عبارت فرنگی معادل های فارسی فراوانی ساخته شده که از ميان آنها من عبارت «جدائی مذهب از حکومت» را درست ترين می دانم و در اين مورد مقالات متعددی نيز نوشته ام(4). اما، در عين حال، متذکر اين نکته هم بوده ام که امروزه ديگر سکولاريسم تنها به معنای «جدائی مذهب از حکومت» نيست و در اين عبارت «ايدئولوژی» جانشين «مذهب» شده است.

در اين مورد نيز ارائهء توضيحی مختصر لازم است.

سکولاريسم، در عصر روشنگری حاصل شوريدن عليه «دخالت کليسا در قدرت سياسی يا حکومت و روند قانونگزاری» بود و می خواست روابط و مقررات اجتماعی را بر حسب ضرورت های زمان و مکان و نيازهای روزمرهء آدميان تنظيم کرده و رابطهء آنها را با آسمان و مشيت های ماوراء طبيعی قطع کند (در اين مقام «سکولار» به معنی «اين جهانی» است و به همين دو معنای فلسفی و سياسی بخود گرفته است).

اما هنگامی که متفکران اروپائی (بخصوص مارکسيست ها) به اين کشف نائل شدند که «مذهب» و نهادهای برآمده از آن نيز جزئی از «ايدئولوژی های منظم» بشمار می روند، بر اهل تحقيق روشن شد که برای تحقق سکولاريسم نه تنها ناچاريم رابطهء «ايدئولوژی های منظم مذهبی» را با حکومت و قدرت سياسی قطع کنيم بلکه لازم است که به «ايدئولوژی های منظم غيرمذهبی» نيز توجه نموده و اين رابطه را نيز منحل سازيم. من در نوشته های خود از اين روند «توسع معنائی و کارکردی» با عنوان «سکولاريسم نو» ياد می کنم تا پيوند آن به «مذهب» را به پيوندش با «ايدئولوژی منظم» گسترش داده باشم.(5)

منظور از «ايدئولوژی های منظم غيرمذهبی» بيشر «مکتب» های فکری خاصی است که در اواخر قرن نوزدهم و در سراسر قرن بيستم بوجود آمدند و با ادعای سکولار بودن دست به حذف مذهب زدند اما خود بلافاصله جانشين آن شدند و نهادهای اجتماعی خود را بوجود آوردند. نازيسم و فاشيسم دو نمونه از اين «ايدئولوژی های منظم غيرمذهبی» هستند. در عين حال استالينيسم و مائوئيسم نيز کوشيده اند تا از دل تفکر «کارل مارکس» دو «ايدئولوژی منظم غيرمذهبی» را بيرون کشيده و جانشين مذهب کنند.

پس، از ديدگاه علمی امروز، «مذهب» و «مکتب» هر دو دارای ماهيتی ايدئولوژيک هستند و سکولاريسم ناچار است دسترسی هر دوی آنها را به قدرت سياسی و حکومتی قطع کند.

***

حال وقت آن است که مقالهء حاضر را با اشاره به چند زمينهء مشخص از مانعة الجمع بودن «ايدئولوژی منظم» و «سکولاريسم نوی دموکراتيک» ادامه دهم:

1. «ايدئولوژی منظم»، چه مذهبی و چه غيرمذهبی، همواره هدفی اجتماعی و «نهاد سازنده» را تعقيب کرده و، بخاطر توانا شدن در اعمال و تحميل ارزش ها و باورها و رفتارهای خاص خود بر کل جامعه، به «قدرت سياسی» نياز دارد. يعنی، در راستای پاسداری از مشخصات ايدئولوژی منظم است که قدرت سياسی، چه از طريق سرکوب هرگونه اعوجاج در باورهای ايدئولوژيک و چه از طريق دستکاری در روند انتقال ادراکات و جهان بينی ها از نسلی به نسل ديگر، بکار می آيد.

2. «ايدئولوژی منظم»، چه مذهبی و چه غيرمذهبی، نابود کنندهء «تکثر» است و از رنگارنگی و استقلال فکری و رفتاری افراد و گروه های اجتماعی نفرت دارد. پس، پديده ای «يک شکل کننده» (يونيفرميست) است. در اين معرکه هر کس که در ظاهر و رفتار و گفتار با هنجارهای ايدئولوژی مسلط همخوانی نداشته باشد «غير خودی» محسوب می شود و اگر نتوان به حذف فيزيکی يا زندانی کردن او دست زد قطعاً می توان مزايای متعلق به «باور آورندگان» را از او دريغ داشت.

3. «ايدئولوژی منظم»، چه مذهبی و چه غيرمذهبی، در ضديت کامل با دموکراسی و تعلق حاکميت به همهء مردم است و لذا راه های گوناگون دخالت و مشارکت «غيرخودی ها» در امر حکومت را می بندد.

4. «ايدئولوژی منظم»، چه مذهبی و چه غيرمذهبی، بر اساس «زور» حکومت می کند و کليهء ساختارها و رفتارهای آن به مدد «زور» سرهم بندی شده و محفوظ می مانند. پس «ايدئولوژی منظم» را می توان در ضديت کامل با «اعلاميهء جهانی حقوق بشر» نيز دانست؛ اعلاميه ای که رضايت و رغبت را جانشين زور و سرکوب می داند و آزادی و اختيار را به جای اجبار و تحميل می نشاند.

حال به برخی از ويژگی های منبعث از «سکولاريسم نوی دموکراتيک» که در تخالف با «ايدئولوژی های منظم» اند توجه کنيم:

1. از آنجا که «اعلاميهء جهانی حقوق بشر» از حقوق منتشر آدميان سخن می گويد و هيچگونه تفاوت و تبعيض و «خودی ـ ناخودی کردن» را نمی پذيرد، طبعاً اجرائی شدن اش در ظل يک حکومت ناشی از ايدئولوژی منظم ممکن نيست و لازم است که، برای تضمين اجرای آن، به مدد برقراری سکولار دموکراسی، هرگونه ايدئولوژی منظم را (که در ريشهء خود بصورت قانون اساسی و سياست های اعلام شدهء حکومت عمل می کند)  از قدرت جدا و اخراج کرد.

2. استقرار اين سکولاريسم دموکراتيک (که از طريق پذيرش اعلاميهء حقوق بشر دموکراتيک شده و با سکولاريسم مورد ادعای استالينيست ها و نازيست ها و فاشيست ها و بعثی ها، که مکتب را جانشين مذهب کرده اند، بکلی متفاوت است) موجب می شود که هيچ قشر خاص وابسته به يک ايدئولوزی منظم نتواند، با حضور در قدرت و حکومت، شريعت و ارزش های مذهب و مکتب خود را بر کل جامعه مسلط سازد و، از آن طريق، دست به تقسيم بندی افراد به خودی و ناخودی بزند.

3. اين سکولاريسم ضامن حفظ تنوع، تکثر و گوناگونی اجتماعی است و بر سر راه هرگونه تبعيض فرهنگی، مذهبی، زبانی و نژادی را سد می سازد.

4. اين سکولاريسم ضامن استقرار حاکميت مردم و توزيع منطقی و علمی قدرت بر اساس معيارهای اقتصادی، جغرافيائی و ارتباطی است.

5. در عين حال، يک حکومت سکولار دموکرات تنها «بديل» و «آلترناتيو» در برابر يک حکومت ايدئولوژيک بشمار می رود. لذا قرار گرفتن يک حکومت ايدئولوژيک جديد بجای يک حکومت ايدئولوژيک قبلی نشان از پيدايش و پيروزی «آلترناتيو سکولار دموکرات» ندارد و در جهت بهبود اوضاع نمی توان به آن دل بست.

6. و بالاخره اينکه سکولار دموکراسی در برابر «اصلاح طلبی ِ برآمده از يک حکومت ايدئولوژيک» نيز می ايستد و صلاحيت آن را تصديق نمی کند؛ چرا که اينگونه «اصلاح طلبی» برآمده ای از کارکرد روند «خودی ـ ناخودی» محسوب می شود و نمی تواند در پی «انحلال حکومت به نفع استقرار دموکراسی و حکومت همهء مردم» باشد و، طبعاً، جابجائی قدرت را تنها در اردوگاه خودی ها می خواهد.

_______________________________________________________

1.  Marx, Karl and Frederick Engels. The German Ideology, Part One, with Selections from Parts Two and Three, together with Marx's "Introduction to a Critique of Political Economy." New York: International Publishers, 2001.

2. Althusser, Louis. Lenin and Philosophy and Other Essays. Trans. Ben Brewster. New York: Monthly Review, 2001. p109

3. Karl Mannheim (March 27, 1893 – January 9, 1947), Ideology and Utopia. London: Routledge -1936.

4. http://www.puyeshgaraan.com/ES.Notes/2009/082109-PU-Church-and-State.htm

5. http://www.puyeshgaraan.com/ES.Notes/2007/ES.Notes.113007-NewSecularism.htm





iran#

شنبه، دی ۰۲، ۱۳۹۱

پیکر صفوری فخریان در حضور فرزندش نسرین ستوده به خاک سپرده شد

پیکر صفوری فخریان در حضور فرزندش نسرین ستوده به خاک سپرده شد
http://www.we-change.org/spip.php?article10247

تغییر برای برابری - امروز دوم دی ماه 1391مادر نسرین ستوده، صفوری فخریان در حضور نسرین به خاک سپرده شد. به گفته یکی از مادران کمپین یک میلیون امضا، هنگامی که خانواده، دوستان و یاران نسرین ستوده برای خاکسپاری مادر نسرین ستوده، در قطعه 312 ردیف 91 شماره 72 حاضر بودند، حضور ناگهانی نسرین مجلس عزای مادر گرامی اش را با اشک توام با غم و شادی آمیخت. نسرین ستوده به مدت سه ساعت اجازه داشت که در حضور ماموران در مراسم خاکسپاری مادرش شرکت کند. پس از خاکسپاری و صرف غذا و دیدار با دوستان و شرکت کنندگان در مراسم خاکسپاری، ماموران او را مجددا به زندان اوین بازگرداندند.

نسرین در گفتگو با تغییر برای برابری ضمن سپاس از همه یاران و همراهانش گفت: «امروز مادرم با فقدانش مسبب حضور من در کنار فرزندان و دوستان و یارانم شد». او زنان ضمن تشکر از تلاش های فعالان جنبش زنان در ایران و خارج گفت:« همه ما برای یک آرمان کار می کنیم فقط به پایداری و صبر و متانت نیاز داریم تا به آرمان هایمان برسیم. امیدوارم روزی در کنارهم پیروزی آرمان هایمان را جشن بگیریم.»

iran#

اولین مرخصی حشمت الله طبرزدی بعد از سه سال

اولین مرخصی حشمت الله طبرزدی بعد از سه سال
http://www.kaleme.com/1391/10/03/klm-125693
http://irangreenvoice.com/article/2012/dec/22/31197

 http://www.hambastegi-iran.org/spip.php?article2512

حشمت الله طبرزدی زندانی سیاسی، پس از سه سال زندان به مرخصی آمد.

معصومه طبرزدی،دختر حشمت الله طبرزدی در صفحه فیس بوک خوداز مرخصی پدرش خبر داده است.

به گزارش ندای سبز آزادی، حشمت‌الله طبرزدی که چندین بار سابقه بازداشت و زندان دارد آخرین بار در ظهر روز ۷ دیماه ۱۳۸۸، بلافاصله پس از تظاهرات هواداران جنبش سبز در تاسوعا و عاشورابازداشت شد.

وی مدیر مسئول نشریات «پیام دانشجو»، «ندای دانشجو»،«هویت خویش» و «گزارش روز» بود.وی سالهای زیادی را در زندان و بازداشت در بازداشتگاه‌های سپاه و وزارت اطلاعات را پشت سر گذاشته‌است.

iran#

يک ويديو فورورد شده

ايميل فورورد شده


iran#

جمعه، آذر ۲۴، ۱۳۹۱

ناله هایی بر سر مزار ستار بهشتی

ناله هایی بر سر مزار ستار بهشتی




iran#

متاسفانه توان تحملِ صاحبان قدرت در كشور من به پايين ترين حد خود رسيده است

متاسفانه توان تحملِ صاحبان قدرت در كشور من به پايين ترين حد خود رسيده است
http://www.asre-nou.net/php/view.php?objnr=24507

متن كامل پيام جعفر پناهى كه توسط كاستا گاوراس به هنگام در يافت جايزه سا خاروف خوانده شد !
پنجشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۱ - ۱۳ دسامبر ۲۰۱۲

خانم ها و آقايان ؛ سلام و پوزش از اينكه برخلاف ميلم نتوانستم امشب ،در اين جمع حضور پيدا كنم.نمي دانم من بايد پوزش بخواهم يا ديگران! ...

به هر حال ، به رسم معمول وظيفه خود مى دانم كه از بانيان و برگزاركنندگان اين جايزه تشكر كنم. همچنين درودِ من به "آندره ساخاروف" كه با مبارزات آزادى طلبانه اش ،خود دليلى شد براى دوباره گفتن از انسان و حقوق اوليه ى آن...

دو سال پيش، پس از دريافت حكم محكوميتم، دوستى به من گفت: "مى دانى معنى اين حكم چيست؟! اين پيغامى است به تو، بايد از كشورت بگريزى و هرگز باز نگردى٠" نمي دانم واقعا پيام ِ اين حكم همين بود يا نه؟ اما اگر چنين بود ، چرا بايد از كشورم كه عاشقانه دوستش دارم مى گريختم. اين عشق فراتر از مرزهاى جغرافيايى است٠ مگر نه اين كه من، فيلمساز اجتماعى ام؟ فيلمسازِ اجتماعى از جامعه اى كه در آن زندگى مى كند الهام مى گيرد تا اثر خود را بيافريند. اين آفرينش محصول تجربه ى سال ها زندگى و درك و لمس ، با گوشت و پوست و احساسِ هنرمند از آن جامعه است. يا بايد مى گريختم يا منتظر مى ماندم تا حكم به اجرا درآيد . اما آنچه مسلم بود، اين بود كه ديگر نمى توانستم همانند تمامي فيلم هايِ قبليم ،دوربينم رابه درون اجتماع ببرم. مگر مى شود فيلمساز فيلم نسازد؟ مى دانستم فيلم نساختن براى فيلمساز يعنى مرگ تدريجى . حتى اگر جسارت مى كردم ، مخفيانه و مضطرب در جاى محدود وبسته فيلم مى ساختم ، بايد منتظر عواقب اش مى بودم. چرا كه اين حكم ، همچون شمشير "داموكلس" همواره بالاى سرم خواهد بود. حال پرسش اين است، چرا توان تحملِ حكومت ها و صاحبان قدرت روز به روز كم و كمتر مى شود؟ در طول تاريخ ، نژاد، رنگ، جنسیت، زبان، مذهب، عقاید سیاسی و یا هر دست آويز دیگر بهانه اى بوده تا گروهي از انسانها، عرصه را به جمع كثير انسانهاى ديگر تنگ كرده و تحمل حضور آنها را در كنار خود نداشته باشند٠

متاسفانه توان تحملِ صاحبان قدرت در كشور من به پايين ترين حد خود رسيده است٠ تا جايى كه تحمل ِيك فيلم يا يك روزنامه مستقل را ندارند. حتى به تازگى وبلاگ نويس گمنامى همچون "ستار بهشتى" را كه وبلاگ اش روزانه حداكثر هشت نفر بازديدكننده داشت ، بازداشت و بعد از چند روز جسدش را به خانواده اش پس داده اند. همان كارى كه در تظاهرات سكوت سه سال پيش با "اميرجوادى فر" دانشجوى سينما و چندين تن ديگر كردند. بسيارى از وكلاى دستگير شدگان را به زندان انداختند كه "نسرين ستوده " نمونه ى بارز آن است.

نمونه هاى گسترده اى از اين بى عدالتى ها را مى شود در ايران و يا برخى كشورهاى جهان برشمرد كه اكنون چنين قصدى ندارم. چرا كه معتقدم هنرمند بعد از دغدغه هنرى ، آدم ها را در هر شرايطى چه صاحب قدرت و جه فاقد قدرت ، به عنوان "انسان" مى نگرد. از اين رو بيشتر به بيانِ زيبايى متمايل است تا زشتى. اما اگر به خود مى قبولاند تا تصويگر زشتى باشد از آن بابت است كه با بيانِ زشتى ها تلنگرى بر وجدان خفتگان بزند تا به خود آيند و جهت زدودن زشتى ها تلاش كنند. هنرمند سلاح برنداشته تا بر عليه كسى بجنگد، تنها سلاح هنرمند، هنرش است .

اكنون ترسم فراتر از حقوق اوليه بشر است. ترسم از جنگ است و قصدم، بيان يك تصوير٠ تصور كنيد روزى برسد كه حتى در موزه ها هم اثرى از آثار هنرى ديده نشود و كلكسيون سلاح هاى كشنده جاى آنها را در مقابل ديدگان انسان هاى مسخ شده، بگيرد. شايد اين تصوير به گمان برخى غير وافعى به نظر آيد، اما به راحتى مى تواند به واقعيتي انكار ناپذير تبديل شود و همه ى ما آن را بپذيريم. چرا كه اكنون بيش از هر زمانى توان تحمل قدرت هاى جهانى كم شده و هر لحظه بيشتر بر طبل ِشومِ جنگ مى كوبند. گويى اراده ى اين قدرت ها به گسترش زشتى هاست. عدم تحمل و بعد از آن جنگ، چنين راهى را هموار خواهد كرد. شايد تصوّرى نظيرِ همين تصوير غير واقعى بود كه "آندره ساخاروف"را واداشت تا پس از اختراعِ اولين بمب هيدروژنى و امكان كاربرد و قدرت تخريب آن، خود به مخالفت با جنگ برخيزد. فراموش نكنيم هر جنگِ كوچكى مى تواند در آينده زاينده ى جنگ هاى بسيارى گردد . كه در آن صورت تنها چيزى كه به حساب نخواهد آمد، حقوق اوليه ى بشر است.
ودر پايان اين جايزه را تقديم مى كنم به مبارزان بى نام و نشان صلح و آزادى كه به دليل گمنامى نامشان در هيچ جا ثبت نمى شود

جعفر پناهى
تهران، آذرماه1391


iran#

پنجشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۱

دکتر محمد ملکی : مبارزه با ظلم و استبداد، بازنشستگی ندارد

دکتر محمد ملکی : مبارزه با ظلم و استبداد، بازنشستگی ندارد
پنج شنبه 13 دسامبر 2012
http://www.hambastegi-iran.org/spip.php?article2476


مصاحبه با روز: با سرطان و بیماری قلبی عازم اوین هستم

مبارزه با ظلم و استبداد، بازنشستگی ندارد


دکتر محمد ملکی، اولین رئیس دانشگاه تهران بعد از انقلاب 57 و عضو نیروهای ملی مذهبی در مصاحبه با "روز" اعلام کرد که او روز شنبه خود را به زندان اوین معرفی خواهد کرد و به هیچ عنوان به خاطر بیماری و وضعیت جسمانی اش درخواستی برای عدم اجرای حکم نخواهد کرد.

آقای ملکی گفت که مبارزه با ظلم و استبداد، بازنشستگی ندارد و او حتی در 80 سالگی و علیرغم داشتن بیماری های سخت اما هزینه این مبارزه را خواهد پرداخت.

روز گذشته ماموران امنیتی با حضور در منزل شخصی آقای ملکی ضمن تفتیش منزل، احضاریه ای به او داده اند که براساس آن می بایست تا سه روز بعد از رویت احضاریه خود را به زندان اوین معرفی کند.

دکتر ملکی توضیح میدهد: خانه را گشتند و دستگاه ماهواره و یکسری دست نوشته های مرا که درباره مسائل مختلف بود با خود بردند. حکمی هم نشان من دادند که طی آن باید ظرف سه روز خود را برای اجرای حکم معرفی کنم. من هم با توجه به یکسری آزمایشاتی که طی همین روزها باید انجام دهم، روز شنبه خود را معرفی خواهم کرد.

از این فعال ملی مذهبی می پرسم با توجه به وضعیت جسمی و بیماری که دارید آیا برای عدم اجرای حکم در این شرایط درخواستی خواهید داد؟ می گوید: من چند ماه پیش وارد 80 سالگی شده ام هم سرطان دارم و قلبم هم با باطری کار میکند هم فشار خون هم دارم اما هیچ یک از اینها مانع و دلیل نمی شود که خواسته ای از آقایان داشته باشم. هرگز جز بازگشت به عدالت و دست برداشتن از استبداد ودیکتاتوری درخواستی نداشته ام و اکنون نیز به همین گونه است.

او می افزاید: مبارزه با بی عدالتی، ظلم و استبداد بازنشستگی ندارد و انسان تا وقتی نفس می کشد وظیفه دارد با ظلم و بی عدالتی مبارزه کند و من امیدوار هستم بتوانم تا آخرین لحظه حیاتم به مبارزه ادامه دهم و دشمن ظالم و یار مظلوم باشم. هزینه این مبارزه را نیز می پردازم چون من هم مثل سایر انسان ها هستم مثل همه زندانیانی که بیمار هستند، مثل احمد زیدآبادی، مجید توکلی، مهندس کیوان صمیمی، دکتر پدرام، دکتر علیرضا رجایی، سعید مدنی و دیگران و دیگرانی که در زندان ها هستند. تعدادی از آنها هم بیمار هستند و من تافته جدا بافته ای نیستم و افتخار میکنم که در سن 80 سالگی به خاطر مبارزه با ظلم و استبداد به زندان می روم. نه سن و سال و نه این بیماری ها نمی تواند مرا از وظیفه و رسالت ام بازدارد. من چه فرقی دارم با دیگرانی که در زندان هستند که بخواهم درخواستی بکنم؟ چه فرقی دارم با کسانی که در زندان ها به دلیل عدم رسیدگی جان شان را دست دادند، چه فرقی دارم با هدی صابر که همیشه به او افتخار کرده ام و میکنم، من چه فرقی دارم با هاله سحابی که زیر ضربات او را کشتند و دیگران و دیگران.

دکتر ملکی اخیرا در نامه ای خطاب به آیت الله خامنه ای، رهبر جمهوری اسلامی از او خواسته بود تا برای جلوگیری از نابودی ایران استعفا دهد و بپذیرد که نظام ولایی پاسخگوی نیازهای مردم نیست.

به این نامه اشاره کرده و می پرسم آیا به دلیل این نامه اکنون به تفتیش منزل شما پرداخته و حکم شما را میخواهند به اجرا بگذارند؟ می گوید: دو هفته ای از انتشار آن نامه می گذرد و فکر میکنم نمی خواستند که عکس العمل فوری در این زمینه نشان دهند و کمی صبر کردند. با این حال اشاره ای به نامه هم نکردند و به من گفتند که 5 سال از حکم پرونده سال 80 را بدهکار هستم و یک سال هم که در بازداشت بعد از انتخابات محکوم شده ام که چند ماهی را زندان بوده ام و گفتند مابقی اش را بدهکار هستی و باید با آن 5 سال بکشی.

دکتر ملکی درباره انگیزه نوشتن نامه اش به رهبر جمهوری اسلامی می گوید: من دلم نمیخواهد وضعیت مملکت ما مثل سوریه شود و مقاومت های بیهوده ای که دیکتاتورها می کنند مملکت را به نابودی می کشاند. شما سوریه را ببینید هزاران نفر کشته، دربه در و.. چرا باید چنین باشد؟ من می ترسم کشور ما هم مثل سوریه شود. اگر به خواست مسالمت آمیز مردم در خیابان ها برای انتخابات ازاد و فضای باز گوش میکردند وضع به اینجا نمی رسید.

او می افزاید: نکند ایران هم تبدیل به سوریه شود. در مطالعات تاریخی که کرده ام گواه این است که پایان کار استبداد، ویران کردن مملکت و از بین بردن مردم است. دیکتاتورها همه چیز را از بین می برند و سزرمین را تبدیل به سرزمینی سوخته می کنند و من نگران هستم. خدای ناکرده جنگی اتفاق نیفتدو موشک که بیایید فکر نمیکند که چه کسی مخالف است و چه کسی موافق. چه کسی مسلکمان است و چه کسی بهایی و زرتشتی و.. همه انسان ها را از بین می برد و داغان میکند. گفتم با این نامه در پایان عمرم تذکری بدهم که گوش شنوایی شاید باشد و عقل و عقلانیتی به این وضعیت خاتمه دهد.

از دکتر ملکی می پرسم شما یک عمر فعالیت سیاسی کردید وقتی انقلاب کردید و همراه با سایر انقلابیون، سیستم جدید را بنا نهادید آیا هرگز تصور چنین روزهایی را میکردید؟ می گوید: متاسفانه از همان اوایل متوجه شدیم این چیزی نیست که می خواستیم که انقلاب ما نتیجه اش نباید چنین می شد و من از همان موقع شروع به نقد حاکمیت کردم و 34 سال است که این را وظیفه انسانی و اخلاقی خودم می دانم.

ما آن زمان یعنی قبل از انقلاب با استبداد و ظلم، مبارزه میکردیم و مشکلاتی را هم به جان خریده بودیم با هزار امید و ارزو انقلاب کردیم و متاسفانه از همان اوایل هم دیدیم که چیزی نیست که میخواستیم. الان شما ببینید من خودم بچه دارم، نوه دارم و این چند حادثه ای که اخیرا پیش آمده واقعا تاب و توان مرا گرفته. من شاهد خیلی حوادث بزرگ بوده ام از دهه 60 و مسائل بعدی و..

اما شهادت ستار بهشتی، جوان کارگری که فقط درددل هایش را نوشته بود در وبلاگش و ناله های مادر او و همین طور حادثه آتش سوزی کلاس درس و بچه های زیبا و کوچکی که سوختند اصلا قابل تحمل نیست. بی عدالتی، ظلم، بی توجهی و بی دقتی آنها را به این وضع انداخت و برای من این مسائل قابل تحمل نیست و فکر میکنم اگر در برابر مشکلات و دروغ و دغلی که حاکم است ساکت باشم خط بطلان بر خودم کشیده ام. حالا عده ای فکر میکنند بهتر است سکوت کنند آنها خود دانند و من اما نمی توانم سکوت کنم.

دکتر ملکی پیشتر و در بهمن ماه نیز برای اجرای حکم احضار شده بود. او آن موقع به "روز" گفته بود که "آقایان دلشان نمیخواهد من بنویسم و حرف بزنم. طبیعی است دیگر؛ نمیخواهند کسی از آنها انتقاد کند".

حکم این فعال سیاسی آن زمان به اجرا در نیامد.

فرشته قاضی

f.ghazi(at)roozonline.com

iran#

بايگانی وبلاگ