تکلمه تلخ بهاره از تجاوز، آقای خامنه ای پسران تو به من تجاوز کرده اند
http://masihalinejad.com/?p=1511
نامه یک زن ایرانی را می خوانم که در آن به تلخی از تجاوز سخن می گوید و سرافکنده واقعی را نیز متجاوزان می داند.
نامه بهاره مقامی خطاب به چه کسانی نوشته شده است؟ به من که زن هستم و به کرات به روحم تجاوز شده است، به تو که مرد هستی و به کرات به غرورت تجاوز شده است، به دختران و پسرانی که به تن و روحشان تجاوز شده است، به من و ما که به شعور مان در تمام این سالها تجاوز شده است . اما مهمتر از همه خطاب اصلی این نامه به آقای خامنه ای است. به او که در کسوت رهبری نظام خم به ابرویش نیاورد آنگاه که شیخ مهدی کروبی نامه نوشت و گفت خبرهای مربوط به تجاوز در زندان های جمهوری اسلامی را پیگیری کنید.
به جای پیگری به ماجرای رسوای تجاوزها چه کردند؟ به محمد داوری روزنامه نگاری که فیلم ها و مستندات مربوط به تجاوز را در دفتر شیخ مهدی کروبی ثبت و ضبط می کرد وحشیانه حمله کردند و او را هفت ماه زیر وحشتناک ترین فشارها بدون حتی یک روز مرخصی در زندان اسیر و شکنجه کردند تا مستندات مربوط به تجاوز را انکار کند و هنوز هم هیچ خبری از وضعیت و نحوه نگهداری او در اوین نیست.
مهدی محمودی روزنامه نگار افشاکننده کهریزک را زندانی کردند و خبر ضرب و شتم شدید و چندباره او در زندان با تصویری از سر و روی خونین او که منتشر شده بود نیز گواه این مدعاست که حاکمیت از افشای شکنجه و تجاوز در شکنجه گاه های پنهان برآشفته است و بنا دارد هر آنکه مختصر مستندی در اخیتار دارد را نیز تا همیشه ساکت نگاه دارند.
خبر مربوط به ترانه موسوی و تجاوز به او و آتش زدن جنازه اش را هم خلاصه کردند به ترانه نام دیگری که رسوایی اش به گوش دنیا هم رسید وقتی یک روحانی هم اندیش خویش را راضی کردند تا دختری از فامیل را که هم نام با ترانه موسوی بود در برابر تلوزیون بنشاند و او پوزخند بزند و بگوید اساسا ترانه ای وجود نداشت و همه قصه به اینجا ختم شد که عاقبت در روزنامه جام جم سیدحسین شاهمرادی ” برادر همسر ترانه موسوی کذایی نیز به کروبی بتازند که چرا اسرار هویدا کرد. هنوز هم کسی نمی داند که آیا واقعا در تمام ایران بنا به گفته مسولان امنیتی و دادستانی تهران تنها سه ترانه موسوی وجود داشت که دامان هر سه آنها پاک از رذالت متجاوزان است یا به راستی ترانه ای دیگر در گوشه ای از کشور سوخت و تمام شد بی آنکه دل مسولان یک کشور اسلامی بسوزد از این واقعه.
به خانواده های دیگری که از تجاوز آسیب دیده اند نیز در همان روزهای نخست چنان وحشیانه حمله ور شده بودند که بسیاری از آنان یا از کشور گریخته اند و یا راه سکوت در همان خانه و محله خود را در پیش گرفته اند تا پیش از این به حریم نیمه امن شان تجاوز نشود. وقتی هم که دیگر در ایران نشانی از این شاهدان عینی تجاوز نباشد دیگر ساده است که بگویند ؛ اینها فیرب خوردگانی هستند که برای فراری شدن و درخواست پناهندگی کردن سناریو ساخته اند که حتی اگر این ادعا هم درست باشد، بدا به حال یک نظام اسلامی که مردمش برای گریختن از آن کشور به دشوارترین شیوه های ممکن پناه می آورند.
رخت رسوایی حاکمیت شکنجه را شیخ مهدی کروبی از تن نهادهای امنیتی در آورد و به کرات نیز بر احقاق حقوق تجاوز شدگان پای فشرد اما پاسخ ، دستگیری فرزند کروبی در راهپیمایی بود که او را نیز به جای کهریزک در مسجدی در همان حوالی تهران تهدید به تجاوز کردند. کروبی باز هم ساکت ننشست و اینبار همسر او داستان دنباله دار متجاوزان و شکنجه گران را با مستندی از عکس ها و گفته های فرزندش افشا کرد و به آقای خامنه ای نامه نوشت اما باز هم همه چیز را تکذیب کردند و حتی دستگیری فرزند کروبی را نیز سناریو خواندند غافل از آنکه سناریوسازان واقعی همان ها هستند که هفت ماه آنکه کهریزک را رسوا کرده بود را به بند کشیده اند و از طرفی دیگر آنکه مستندات شکنجه و تجاوزر را در گفتگو با مردم ثبت کرده بود را نیز به بند کرده اند و به هر دری می زنند تا دربندان اعتذاف کنند که زندان ایران پاک است از تجاوز هر آنچه شیخ می گوید نیز دروغی بیش نیست .
دروغ گویان واقعی و وقیح اما همان ها هستند که ما و برخی از روزنامه نگاران و فعالان زن به کرات در چشم هایشان نگاه کرده بودیم در تمام این سالها و گفته بودیم که زن بودن جرم نیست اما آنها مرتضوی را در برابر مان می نشاندند تا با صراحت بگوید: شما فاحشه اید. و وقتی این ادبیات رکیک و رفتار فجیع را برای شیخ که رییس مجلس بود و ناظر بر عملکرد دستگاه قضا، گزارش می کردیم کسی محلی به پیگیری نامه ها و دادخواهی ها و شکوایه شیخ نمی داد، چنان که این روزها نیز وقعی نمی نهند تا کماکان به جای متجاوزان، افشاگران تجاوز را بی رحمانه تهدید و تحقیر و تنبه و تخریب کنند.
این هم تکلمه تلخ تجاوز به قلم یک دختر ایرانی دیگر که در “گویا” آمده است و همانند همه واگویه های دیگر دختران و پسرانی که از کهریزک آزاد شده اند اما کماکان حاکمیت به خودش حتی زحمت بررسی صحت و سقم این شکوایه و رنجنامه ها را نمی دهد.
بخوانید:
نام من بهار است، بهار است و از گل می نویسم ، اما گلهای پر پر. از سبزه می نوسم و از جوانه، اما جوانه های له شده، در زیر لگد مال نفرت، نفرت زشت خویان از زیبایی و از هر چه که زیباست، نفرت مزدوران از حق و حق خواهی و حق جویی. از نامرد می نویسم.
بیست و هشت ساله ام، نامم بهاره مقامی است و دیگر هیچ چیزی برایم باقی نمانده که بخواهم به امید آن نامم را پنهان کنم. همه آنهایی که روزی برایم مهم بودند را از دست داده ام، اقوام و دوستان، آشنا و همسایه، همکار و هم قطار ، همه و همه را از دست داده ام. همه چیزم را نامردان نامردانه ربودند، زندگیم را. حال که جلای وطن کرده ام، می خواهم برای یک بار هم که شده، دردم را با کسی قسمت کنم. از همه دوستان دیگری هم که سرنوشت دردناکی چون من داشته اند می خواهم که بنویسند. بنویسند که بر آنها چه گذشته. اگر هم از بیم جان یا آبرو نمی توانند اسمشان را بگویند، با اسم مستعار بنویسند. بنویسند تا تاریخ بداند که بر نسل ما چه گذشت، بر نسل غم. تا آیندگانی که در آزادی در ایران زندگی خواهند کرد بدانند که این آزادی به چه قیمتی به دست آمده، به بهای چه جانهای سوخته، چه امیدهای بر باد رفته، چه کمر های شکسته و زانوان خمیده.
کمر پدرم شکست وقتی فهمید. خرد شد. مادرم یک شبه انگار صد سال پیر شد. برادرم، برادرم که هنوز هم روی آنرا ندارم که به صورتش نگاه کنم، و او هم نگاهم نمیکند تا مرا بیش از این نیازارد. انگار مردیش را از او گرفتند وقتی فهمید. از مرد بودن خودش هم بیزار شد وقتی فهمید، که نامردهایی هستند که از مردی فقط نرینگی را دارند. ناموس و عنف و شرف و نجابت و عصمت و حیا برایشان بی معنیست. من معلم اول دبستان بودم، به غنچه های کشورم خواندن و نوشتن یاد می دادم، یاد می دادم “بابا آب داد”، “آن مرد می آید”، “آن مرد نان دارد”. مرد برایم آن نان آور مهربان بود. او که منتظر بودم بیاید. حال برایم چهره اش عوض شده، خشماگین و در هم کشیده از هوس کور، بوی تعفن عرقش یک لحظه هم از خاطرم نمیرود. همیشه ترسم از این است که بیاید، نیمه شبها با ترس آمدنش از خواب می پرم. …..
خانه مان در کارگر شمالی بود. با برادرم به سمت مسجد قبا رفته بودیم که دستگیرم کردند. زدند و بردند و داغان کردند، به قول حافظ همان طور که ترکان خوان یغما را. بعضی ها دستشان شکست، بعضی ها پایشان، بعضی ها کمرشان. بعضی ها هم مثل من روحشان، خرد و خمیر شد. له شدم. انگار انسان بودنم از من گرفته شد. بهار بودم، مرده ام حالا، شقایق له شده ام.
از کسانی که این نامه را می خوانند می خواهم، که اگر کسی را می شناسند که مثل من قربانی تجاوز نامردان شده، با او مهربانتر باشند، همدرد باشند. بدبختی من و امثال من این است که در فرهنگ ما تجاوز فقط ضربه به یک فرد نیست، به کل خانواده یا حتی خاندان اوست. فردی که قربانی تجاوز شده دردش با گذشت زمان التیام نمی پذیرد، بلکه با هر نگاه پدرش داغش تازه می شود، با هر قطره اشک مادرش، قلبش از نو میشکند. فامیل و دوست و همسایه که هیچ. همه با آدم قطع رابطه می کنند. خانه مان را مجبور شدیم مفت بفروشیم و برویم به کرج. اما آنجا هم دوام نیاوردیم. مأموران که سریع آدرس خانه جدیدمان را پیدا کردند. زیر نظرمان داشتند. می آمدند سر کو چه مان می ایستادند، پدرم که رد می شد پوزخند می زدند. همه چیز را گذاشتیم و جلای وطن کردیم. پدر و مادرم سر پیری آواره کمپ پناهندگی شده اند. به جرأت می توانم بگویم که درد فرهنگی پس از تجاوز بارها و بارها بدتر و شدید تر از درد جسمی آن بود. خیلی ها وقتی که در مورد تجاوز می شنوند می خندند، قسم به هر چه که برایتان عزیز است، خنده دار نیست. رنج و عذاب یک خانواده ساده، بی آبرو شدن یک دختر یا پسر جوان، هتک حرمت از عشق خنده دار نیست. آنها که تجاوز می کردند می خندیدند، سه نفر بودند. هر سه ریشو و کثیف، بد لهجه و بد دهن. به همه فامیلم فحش می دادند، با اینکه خودشان دیدند باکره ام به من تهمت فاحشگی زدند و مجبورم کردند زیرش را امضا کنم. دیگر خجالت نمی کشم که این را بگویم، برایم قبحش را از دست داده که هیچ به آن افتخار هم می کنم: گفتند جنده. گفتند جنده امضا کن. گفتم من معلمم. امضا نمی کنم. گفتند ما سه تا شاهد عادل داریم که دیده اند تو یک شب با سه نفر خوابیده ای. گفتم من هم بیش از سی تا شاهد دارم که معلمم، اگر حالا کارم به اینجا کشیده شده تقصیر شماست. پوزخند زدند که خب برایت بد نشد، از حالا به بعد درآمدت کلی بالا می رود. ناموس برایشان تا این حد بی معنا بود، نجابت تا این حد پوچ. ندیده بودند، نداشتند. همه زنها برایشان جنده بودند، زن که هیچ، به مرد ها هم رحم نمی کردند. انسان نبودند، در اثر کمبود و عقده، به جانوارن منحرفی تبدیل شده بودند که جز به کثافت کشیدن همه زیباییها کاری بلد نبودند. می بینم مردم گاهی به خواهر و مادر اینها فحش میدهند، این جانورانی که من دیدم به خواهر و مادر خودشان هم رحم نمی کنند، خدا به داد آن بیچارگان برسد که باید عمری را با این درنده خویان بدصفت سر کنند. دندانهای جلویم شکست، شانه ام از جا در رفت، زنانگی ام ویران شد. می دانم که دیگر هیچ گاه قادر نخواهم بود مردی را دوست بدارم، هیچ گاه نخواهم توانست با مردی صمیمی و نزدیک باشم و به او اعتماد کنم. می دانم که سرزمینم مردان غیور درد آشنا هم زیاد دارد، اما برای من دیگر مرد و نامرد یکی شده است. زندگیم دیگر به عنوان یک زن به پایان رسیده، انگار مرده متحرکی بیش نیستم. اما می نویسم، می نویسم تا زنده بودنم را پس بگیرم. …..
صدایشان را میشنیدم، در بند های مجاور، وقتی که مثل یک جسد بی جان و بی مصرف روی زمین افتاده بودم میشنیدم که نامردیشان را بارها به نمایش گذاشتند. از همه هم دردانم میخواهم که بنویسند، دردشان را هر جوری که می توانند فریاد بزنند، چون این از همان دردهاییست که به قول هدایت مثل خوره روح آدم را میخورد. بگذارید بیرون بیاید، بگذارید همه بدانند. بدانید که تنها نیستید، مثل من و شما بسیار است، ما همه در این درد شریکیم.
این زجر نامه طولانی تر از این هاست، اما برای حالا آن را با یک حرف به پایان میبرم، روی صحبتم با شخص آقای خامنه ایست: تو که خودت را پدر همه ملت میدانی، من دختر ایران زمین بودم، پسران تو به من تجاوز کردند. تقاص عصمت من را چه کسی خواهد پرداخت؟
http://masihalinejad.com/?p=1511
نامه یک زن ایرانی را می خوانم که در آن به تلخی از تجاوز سخن می گوید و سرافکنده واقعی را نیز متجاوزان می داند.
نامه بهاره مقامی خطاب به چه کسانی نوشته شده است؟ به من که زن هستم و به کرات به روحم تجاوز شده است، به تو که مرد هستی و به کرات به غرورت تجاوز شده است، به دختران و پسرانی که به تن و روحشان تجاوز شده است، به من و ما که به شعور مان در تمام این سالها تجاوز شده است . اما مهمتر از همه خطاب اصلی این نامه به آقای خامنه ای است. به او که در کسوت رهبری نظام خم به ابرویش نیاورد آنگاه که شیخ مهدی کروبی نامه نوشت و گفت خبرهای مربوط به تجاوز در زندان های جمهوری اسلامی را پیگیری کنید.
به جای پیگری به ماجرای رسوای تجاوزها چه کردند؟ به محمد داوری روزنامه نگاری که فیلم ها و مستندات مربوط به تجاوز را در دفتر شیخ مهدی کروبی ثبت و ضبط می کرد وحشیانه حمله کردند و او را هفت ماه زیر وحشتناک ترین فشارها بدون حتی یک روز مرخصی در زندان اسیر و شکنجه کردند تا مستندات مربوط به تجاوز را انکار کند و هنوز هم هیچ خبری از وضعیت و نحوه نگهداری او در اوین نیست.
مهدی محمودی روزنامه نگار افشاکننده کهریزک را زندانی کردند و خبر ضرب و شتم شدید و چندباره او در زندان با تصویری از سر و روی خونین او که منتشر شده بود نیز گواه این مدعاست که حاکمیت از افشای شکنجه و تجاوز در شکنجه گاه های پنهان برآشفته است و بنا دارد هر آنکه مختصر مستندی در اخیتار دارد را نیز تا همیشه ساکت نگاه دارند.
خبر مربوط به ترانه موسوی و تجاوز به او و آتش زدن جنازه اش را هم خلاصه کردند به ترانه نام دیگری که رسوایی اش به گوش دنیا هم رسید وقتی یک روحانی هم اندیش خویش را راضی کردند تا دختری از فامیل را که هم نام با ترانه موسوی بود در برابر تلوزیون بنشاند و او پوزخند بزند و بگوید اساسا ترانه ای وجود نداشت و همه قصه به اینجا ختم شد که عاقبت در روزنامه جام جم سیدحسین شاهمرادی ” برادر همسر ترانه موسوی کذایی نیز به کروبی بتازند که چرا اسرار هویدا کرد. هنوز هم کسی نمی داند که آیا واقعا در تمام ایران بنا به گفته مسولان امنیتی و دادستانی تهران تنها سه ترانه موسوی وجود داشت که دامان هر سه آنها پاک از رذالت متجاوزان است یا به راستی ترانه ای دیگر در گوشه ای از کشور سوخت و تمام شد بی آنکه دل مسولان یک کشور اسلامی بسوزد از این واقعه.
به خانواده های دیگری که از تجاوز آسیب دیده اند نیز در همان روزهای نخست چنان وحشیانه حمله ور شده بودند که بسیاری از آنان یا از کشور گریخته اند و یا راه سکوت در همان خانه و محله خود را در پیش گرفته اند تا پیش از این به حریم نیمه امن شان تجاوز نشود. وقتی هم که دیگر در ایران نشانی از این شاهدان عینی تجاوز نباشد دیگر ساده است که بگویند ؛ اینها فیرب خوردگانی هستند که برای فراری شدن و درخواست پناهندگی کردن سناریو ساخته اند که حتی اگر این ادعا هم درست باشد، بدا به حال یک نظام اسلامی که مردمش برای گریختن از آن کشور به دشوارترین شیوه های ممکن پناه می آورند.
رخت رسوایی حاکمیت شکنجه را شیخ مهدی کروبی از تن نهادهای امنیتی در آورد و به کرات نیز بر احقاق حقوق تجاوز شدگان پای فشرد اما پاسخ ، دستگیری فرزند کروبی در راهپیمایی بود که او را نیز به جای کهریزک در مسجدی در همان حوالی تهران تهدید به تجاوز کردند. کروبی باز هم ساکت ننشست و اینبار همسر او داستان دنباله دار متجاوزان و شکنجه گران را با مستندی از عکس ها و گفته های فرزندش افشا کرد و به آقای خامنه ای نامه نوشت اما باز هم همه چیز را تکذیب کردند و حتی دستگیری فرزند کروبی را نیز سناریو خواندند غافل از آنکه سناریوسازان واقعی همان ها هستند که هفت ماه آنکه کهریزک را رسوا کرده بود را به بند کشیده اند و از طرفی دیگر آنکه مستندات شکنجه و تجاوزر را در گفتگو با مردم ثبت کرده بود را نیز به بند کرده اند و به هر دری می زنند تا دربندان اعتذاف کنند که زندان ایران پاک است از تجاوز هر آنچه شیخ می گوید نیز دروغی بیش نیست .
دروغ گویان واقعی و وقیح اما همان ها هستند که ما و برخی از روزنامه نگاران و فعالان زن به کرات در چشم هایشان نگاه کرده بودیم در تمام این سالها و گفته بودیم که زن بودن جرم نیست اما آنها مرتضوی را در برابر مان می نشاندند تا با صراحت بگوید: شما فاحشه اید. و وقتی این ادبیات رکیک و رفتار فجیع را برای شیخ که رییس مجلس بود و ناظر بر عملکرد دستگاه قضا، گزارش می کردیم کسی محلی به پیگیری نامه ها و دادخواهی ها و شکوایه شیخ نمی داد، چنان که این روزها نیز وقعی نمی نهند تا کماکان به جای متجاوزان، افشاگران تجاوز را بی رحمانه تهدید و تحقیر و تنبه و تخریب کنند.
این هم تکلمه تلخ تجاوز به قلم یک دختر ایرانی دیگر که در “گویا” آمده است و همانند همه واگویه های دیگر دختران و پسرانی که از کهریزک آزاد شده اند اما کماکان حاکمیت به خودش حتی زحمت بررسی صحت و سقم این شکوایه و رنجنامه ها را نمی دهد.
بخوانید:
نام من بهار است، بهار است و از گل می نویسم ، اما گلهای پر پر. از سبزه می نوسم و از جوانه، اما جوانه های له شده، در زیر لگد مال نفرت، نفرت زشت خویان از زیبایی و از هر چه که زیباست، نفرت مزدوران از حق و حق خواهی و حق جویی. از نامرد می نویسم.
بیست و هشت ساله ام، نامم بهاره مقامی است و دیگر هیچ چیزی برایم باقی نمانده که بخواهم به امید آن نامم را پنهان کنم. همه آنهایی که روزی برایم مهم بودند را از دست داده ام، اقوام و دوستان، آشنا و همسایه، همکار و هم قطار ، همه و همه را از دست داده ام. همه چیزم را نامردان نامردانه ربودند، زندگیم را. حال که جلای وطن کرده ام، می خواهم برای یک بار هم که شده، دردم را با کسی قسمت کنم. از همه دوستان دیگری هم که سرنوشت دردناکی چون من داشته اند می خواهم که بنویسند. بنویسند که بر آنها چه گذشته. اگر هم از بیم جان یا آبرو نمی توانند اسمشان را بگویند، با اسم مستعار بنویسند. بنویسند تا تاریخ بداند که بر نسل ما چه گذشت، بر نسل غم. تا آیندگانی که در آزادی در ایران زندگی خواهند کرد بدانند که این آزادی به چه قیمتی به دست آمده، به بهای چه جانهای سوخته، چه امیدهای بر باد رفته، چه کمر های شکسته و زانوان خمیده.
کمر پدرم شکست وقتی فهمید. خرد شد. مادرم یک شبه انگار صد سال پیر شد. برادرم، برادرم که هنوز هم روی آنرا ندارم که به صورتش نگاه کنم، و او هم نگاهم نمیکند تا مرا بیش از این نیازارد. انگار مردیش را از او گرفتند وقتی فهمید. از مرد بودن خودش هم بیزار شد وقتی فهمید، که نامردهایی هستند که از مردی فقط نرینگی را دارند. ناموس و عنف و شرف و نجابت و عصمت و حیا برایشان بی معنیست. من معلم اول دبستان بودم، به غنچه های کشورم خواندن و نوشتن یاد می دادم، یاد می دادم “بابا آب داد”، “آن مرد می آید”، “آن مرد نان دارد”. مرد برایم آن نان آور مهربان بود. او که منتظر بودم بیاید. حال برایم چهره اش عوض شده، خشماگین و در هم کشیده از هوس کور، بوی تعفن عرقش یک لحظه هم از خاطرم نمیرود. همیشه ترسم از این است که بیاید، نیمه شبها با ترس آمدنش از خواب می پرم. …..
خانه مان در کارگر شمالی بود. با برادرم به سمت مسجد قبا رفته بودیم که دستگیرم کردند. زدند و بردند و داغان کردند، به قول حافظ همان طور که ترکان خوان یغما را. بعضی ها دستشان شکست، بعضی ها پایشان، بعضی ها کمرشان. بعضی ها هم مثل من روحشان، خرد و خمیر شد. له شدم. انگار انسان بودنم از من گرفته شد. بهار بودم، مرده ام حالا، شقایق له شده ام.
از کسانی که این نامه را می خوانند می خواهم، که اگر کسی را می شناسند که مثل من قربانی تجاوز نامردان شده، با او مهربانتر باشند، همدرد باشند. بدبختی من و امثال من این است که در فرهنگ ما تجاوز فقط ضربه به یک فرد نیست، به کل خانواده یا حتی خاندان اوست. فردی که قربانی تجاوز شده دردش با گذشت زمان التیام نمی پذیرد، بلکه با هر نگاه پدرش داغش تازه می شود، با هر قطره اشک مادرش، قلبش از نو میشکند. فامیل و دوست و همسایه که هیچ. همه با آدم قطع رابطه می کنند. خانه مان را مجبور شدیم مفت بفروشیم و برویم به کرج. اما آنجا هم دوام نیاوردیم. مأموران که سریع آدرس خانه جدیدمان را پیدا کردند. زیر نظرمان داشتند. می آمدند سر کو چه مان می ایستادند، پدرم که رد می شد پوزخند می زدند. همه چیز را گذاشتیم و جلای وطن کردیم. پدر و مادرم سر پیری آواره کمپ پناهندگی شده اند. به جرأت می توانم بگویم که درد فرهنگی پس از تجاوز بارها و بارها بدتر و شدید تر از درد جسمی آن بود. خیلی ها وقتی که در مورد تجاوز می شنوند می خندند، قسم به هر چه که برایتان عزیز است، خنده دار نیست. رنج و عذاب یک خانواده ساده، بی آبرو شدن یک دختر یا پسر جوان، هتک حرمت از عشق خنده دار نیست. آنها که تجاوز می کردند می خندیدند، سه نفر بودند. هر سه ریشو و کثیف، بد لهجه و بد دهن. به همه فامیلم فحش می دادند، با اینکه خودشان دیدند باکره ام به من تهمت فاحشگی زدند و مجبورم کردند زیرش را امضا کنم. دیگر خجالت نمی کشم که این را بگویم، برایم قبحش را از دست داده که هیچ به آن افتخار هم می کنم: گفتند جنده. گفتند جنده امضا کن. گفتم من معلمم. امضا نمی کنم. گفتند ما سه تا شاهد عادل داریم که دیده اند تو یک شب با سه نفر خوابیده ای. گفتم من هم بیش از سی تا شاهد دارم که معلمم، اگر حالا کارم به اینجا کشیده شده تقصیر شماست. پوزخند زدند که خب برایت بد نشد، از حالا به بعد درآمدت کلی بالا می رود. ناموس برایشان تا این حد بی معنا بود، نجابت تا این حد پوچ. ندیده بودند، نداشتند. همه زنها برایشان جنده بودند، زن که هیچ، به مرد ها هم رحم نمی کردند. انسان نبودند، در اثر کمبود و عقده، به جانوارن منحرفی تبدیل شده بودند که جز به کثافت کشیدن همه زیباییها کاری بلد نبودند. می بینم مردم گاهی به خواهر و مادر اینها فحش میدهند، این جانورانی که من دیدم به خواهر و مادر خودشان هم رحم نمی کنند، خدا به داد آن بیچارگان برسد که باید عمری را با این درنده خویان بدصفت سر کنند. دندانهای جلویم شکست، شانه ام از جا در رفت، زنانگی ام ویران شد. می دانم که دیگر هیچ گاه قادر نخواهم بود مردی را دوست بدارم، هیچ گاه نخواهم توانست با مردی صمیمی و نزدیک باشم و به او اعتماد کنم. می دانم که سرزمینم مردان غیور درد آشنا هم زیاد دارد، اما برای من دیگر مرد و نامرد یکی شده است. زندگیم دیگر به عنوان یک زن به پایان رسیده، انگار مرده متحرکی بیش نیستم. اما می نویسم، می نویسم تا زنده بودنم را پس بگیرم. …..
صدایشان را میشنیدم، در بند های مجاور، وقتی که مثل یک جسد بی جان و بی مصرف روی زمین افتاده بودم میشنیدم که نامردیشان را بارها به نمایش گذاشتند. از همه هم دردانم میخواهم که بنویسند، دردشان را هر جوری که می توانند فریاد بزنند، چون این از همان دردهاییست که به قول هدایت مثل خوره روح آدم را میخورد. بگذارید بیرون بیاید، بگذارید همه بدانند. بدانید که تنها نیستید، مثل من و شما بسیار است، ما همه در این درد شریکیم.
این زجر نامه طولانی تر از این هاست، اما برای حالا آن را با یک حرف به پایان میبرم، روی صحبتم با شخص آقای خامنه ایست: تو که خودت را پدر همه ملت میدانی، من دختر ایران زمین بودم، پسران تو به من تجاوز کردند. تقاص عصمت من را چه کسی خواهد پرداخت؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر