جمعه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۲

نامه ای از اوین به رجایی شهر

ارسالی مهدی خانباباتهرانی

نامه ای از اوین به رجایی شهر


ژیلا بنی یعقوب به بهمن احمدی امویی: با صبر و آگاهی رنج ها و درد ها را به قدرت تبدیل خواهیم کرد

ژیلا بنی یعقوب، روزنامه نگار زندانی محبوس در زندان اوین در نامه ای به همسرش به مناسبت تولد وی که در زندان رجایی شهر کرج محبوس است می نویسد: نباید از این بترسیم که بگوییم درد می کشیم، درد می کشیم و استقامت می کنیم. اگر قرار بود هیچ دردی نکشیم و مقاومت کنیم که اصلا هنری نبود. من هم هیچ ابایی ندارم که بگویم اینجا درد می کشم، درد می کشم اما با قدرت تحمل می کنم، رنج می کشم اما صبوری می کنم؛ صبر، صبر، صبر.

به گزارش کلمه، این روزنامه نگار در بند در بخشی از نامه ی خود آورده است: بهمن، من این نامه را به عنوان تبریک تولد می نویسم، اما ناخودآگاه پر از درد و رنج شده. چاره ای نیست. دردهای ما بخش مهمی از زندگی ما در این سال ها شده و به قول دکتر ویکتور فرانکل: “رنج هایی که تحمل کرده ایم، غرور آمیز تر از هر چیز است. غرورآمیز است چون درد و رنجی را که معنا و هدفی دارد با میل تحمل می کنیم.” رنجی که اطمینان دارم به دستاوردهای مثبت تبدیل خواهد شد. اگر بیرون بودم به مناسبت تولدت حداقل دو کتاب به تو هدیه می دادم، یکی وجدان بیدار که میرحسین موسوی از داخل حصر خواندنش را توصیه کرده و من از آن خیلی آموختم و دیگری کتاب مبارزه و زندگی میشل بن سایق مبارز آرژانتینی که به تازگی در زندان خواندمش و دوستش داشتم.

چند روز قبل بهمن احمدی امویی، روزنامه نگار زندانی بعد از یک مرخصی برای گذراندن حکم پنج ساله اش بار دیگر به زندان رجایی شهر بازگشت .درحالی که ژیلا بنی یعقوب ، همسر روزنامه نگار او در این مدت حتی موفق نشد چند روزی را در کنارش بگذراند چرا که وی نیز در زندان اوین به سر می برد و وزارت اطلاعات در این مدت با مرخصی چند روزه اش مخالفت کرد. بهمن در حالی به زندان اوین بازگشت که اول خرداد ماه سالروز تولدش بود و این بار هم او همچون چهار سال گذشته نتوانست این روز را در کنار همسرش و یا حتی بدون او دور از دیوارهای بلند بگذراند.

متن کامل نامه ی ژیلا بنی یعقوب به بهمن احمدی امویی را که در اختیار کلمه قرار گرفته با هم می خوانیم:

بهمن جانم

باز تولد تو رسید و باز من در کنار تو نیستم. در چند سال گذشته تو در زندان بودی و من بدون تو برایت تولد می گرفتم، کیک تولد برایت سفارش می دادم، در کنار کیک تولد عکسی از تو می گذاشتم. همان عکسی که در کنار ساحل دریا نشسته ای و من خیلی دوستش دارم؛ دریا صبور و سنگین.

در یکی از سال های نبودنت، با نشان دادن عکسی از سر در ورودی زندان اوین، از شیرینی فروش پرسیدم آیا می توانند کیکی به شکل آن برایم درست کنند. نگاهش روی عکس خیره ماند و مکثی طولانی کرد. احساس کردم می خواهد بگوید: “نه ! نمی شود.” شاید هم بگوید: “انجام اینطور سفارش ها ما را به دردسر می اندازد.” اما هیچ کدام از این چیزها را نگفت. لبخندی زد، لبخندی که یک نوع همدلی را با خودش داشت و گفت: “همه سعی مان را می کنیم که کیک خوبی بشود. کیکی هر چه شبیه تر به در ورودی زندان اوین.”

و چقدر در آن سال؛ همه میهمانان در مراسم تولد تو از دیدن کیکی به شکل دروازه اوین شگفت زده شده بودند و موقع بریدن کیک همه با چه شوقی آن را تکه تکه می کردند انگار که یک زندان واقعی را متلاشی می کردند.

عزیزم، تو چند روزی را بدون من نه به عنوان یک زندانی آزاد شده که به عنوان یک زندانی در مرخصی بیرون از زندان گذراندی و درست در روز تولدت بار دیگر به زندان بازگردانده شدی.

من حتی نمی دانم روزهای در مرخصی بودنت را چطور گذراندی؟ این بار من در زندان اوین بودم و فقط هفته ای نیم ساعت حق داشتم بعد از سه سال تو را ببینم. هر چند می دانم مرخصی بهتر از در زندان بودن است اما یک زندانی تحت مرخصی هر روز و ساعتش را در تعلیق می گذراند و هر لحظه با صدای زنگ تلفن از جا می پرد؛ زنگی که ممکن است او را دوباره به زندان فرا بخواند، یک زندانی در این حالت شرایط ناپایداری را تجربه می کند که او را از هر گونه زندگی عادی و برنامه ریزی برای آن باز می دارد.

حالا سالروز تولد تو فرا رسیده و این بار من در زندان هستم، و در اینجا می شنوم و فقط می شنوم. که تو باز به زندان برگشته ای؟ درست در سالروز تولدت. اینجا، در بند زنان، امکانات خیلی محدود است اما تلاش می کنم به مناسبت اول خرداد، روز تولدت، کاری کنم. فعلا تنها کاری که می توانم برایت بکنم نوشتن همین نامه است.

بهمن عزیزم، من در تمام چهار سال گذشته زیاد به دردها و رنج هایت فکر کرده ام و هنوز هم فکر می کنم من حتی از فکر کردن به آن همه رنج حالم بد می شود، چه برسد به اینکه تو در این چهار سال آن دردها را کشیده ای و آن رنج ها را تحمل کرده ای. مثلا هنوز هم که به آن نحوه انتقال غیر انسانی تو در خرداد سال گذشته به زندان رجایی شهر فکر می کنم، بغض راه گلویم را می بندد و اشک هایم سرازیر می شود؛ ساعت یک بامداد در سلول انفرادی را باز کرده و بیدارت کرده بودند؛ بدون اینکه حتی به تو بگویند کجا می برندت، چشم بند و پابند و دستبند زده و گفته بودند: یالا! راه بیفت” و تو را با چشمان بسته تا زندان رجایی شهر برده بودند، در تمام مسیر چشم بند داشتی و هیچ جا را نمی دیدی و لابد از خودت می پرسیدی که مرا به کجا می برند؟ آن شب به تو چه گذشت؟ چه چیزهای مثبت و منفی و حتی وحشتناکی از سرت گذشت؟

تو روزهای سختی را در چهار سال زندان گذرانده ای: تحمل انفرادی های طولانی مدت در اوج گرما، در بندهای ۲۰۹ و ۲۴۰ و بعد گوهردشت. انفرادی های غیر بهداشتی و غیر استاندارد گوهر دشت در رجایی شهر و از همه تلخ تر تجربه دردآور جدایی از دوستانت. اینکه مقابل چشمانت دوستانت را بردند، بردند برای تبعید(مجید دری، ضیا نبوی، کیوان صمیمی و خیلی های دیگر)، بردند برای اعدام. حتی مرگ عادی چند نفر از هم بدانت هم حتما خیلی سخت بوده (قاسمی،دگمه چی، کرمی خیرآبادی). من می دانم تو احساس درد می کنی، حتی این را از پشت شیشه دو جداره کابین ملاقات هم در تو حس می کنم، درد را در همه خطوط چهره ات و در لحن صدایت حس می کنم. این همه درد آنقدر تو را تغییر داده که بگویم تو دیگر آن بهمن قبلی (شاد) نیستی. لازم نیست برای تسلای من بگویی: “نه! هیچ دردی احساس نمی کنی” در آن صورت یعنی از همه حساسیت های انسانی در این سال ها تهی شده و تو اینگونه نیستی. تو حق داری اکنون پر از درد باشی، رنج های خودت و دردهای همه انسان های مظلومی که در این چهار سال در بند ۳۵۰، بند ۲۰۹ و زندان رجایی شهر با آنها زندگی کرده ای.

من حتی بسیاری از آنها را هرگز ندیده ام اما گاه حتی تحمل شنیدن دردهای شان هم فوق طاقتم می شود اما تو ماه ها و سال ها با آن ها زندگی کرده ای.

رنج تحمل اعدام فرهاد وکیلی، فرزاد کمانگر، جعفر کاظمی، حاج آقایی و مرگ مظلومانه هدی صابر … همه اینها چقدر تو و دوستانت را پر از درد کرده است. پر از درد، درد و درد.

نباید از این بترسیم که بگوییم درد می کشیم، درد می کشیم و استقامت می کنیم. اگر قرار بود هیچ دردی نکشیم و مقاومت کنیم که اصلا هنری نبود. من هم هیچ ابایی ندارم که بگویم اینجا درد می کشم، درد می کشم اما با قدرت تحمل می کنم، رنج می کشم اما صبوری می کنم؛ صبر، صبر، صبر.

می خواهم بگویم من و تو به اینکه در این سال ها فشارهای زیادی را تحمل کرده ایم و اکنون پر از درد هستیم باید آگاه باشیم و با آگاهی و مسوولیت کامل دردها و غم های خود را به قدرت تبدیل کنیم. به نظرم یک راهش این است که این دردها را با دیگران به اشتراک بگذاریم. بیان رنج های خودمان و دیگران علاوه بر اینکه در کاهش دردهای خودمان موثر است، انجام یک مسئولیت اجتماعی هم هست. دیگران باید بدانند بر تو و دیگر زندانی ها چه رفته و می رود.

بهمن، من این نامه را به عنوان تبریک تولد می نویسم، اما ناخودآگاه پر از درد و رنج شده. چاره ای نیست. دردهای ما بخش مهمی از زندگی ما در این سال ها شده و به قول دکتر ویکتور فرانکل: “رنج هایی که تحمل کرده ایم، غرور آمیز تر از هر چیز است. غرورآمیز است چون درد و رنجی را که معنا و هدفی دارد با میل تحمل می کنیم.” رنجی که اطمینان دارم به دستاوردهای مثبت تبدیل خواهد شد. اگر بیرون بودم به مناسبت تولدت حداقل دو کتاب به تو هدیه می دادم، یکی وجدان بیدار که میرحسین موسوی از داخل حصر خواندنش را توصیه کرده و من از آن خیلی آموختم و دیگری کتاب مبارزه و زندگی میشل بن سایق مبارز آرژانتینی که به تازگی در زندان خواندمش و دوستش داشتم.

تولدت مبارک

ژیلا بنی یعقوب

اوین،بند زنان، بهار سال۱۳۹۲

iran#
iranscope#

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ