ارسالی مهدی خانباباتهرانی
داستان عشق غم ا نگیز شاعر معاصر ما
رهی معیری
تولد «رهی معیری»، از دامان عشق «مریم سرخ
همه شب نالم چون نی که غمی دارم
دل و جان بردی اما نشدی یارم
با ما بودی بی ما رفتی
چو بوی گل به کجا رفتی؟
تنها ماندم، تنها رفتی.
اگر پیش آمده باشد که گاهی دل به میراث موسیقی ملی، در دههی سی و چهل داده باشید، لابد که صدای مخملین غلامحسین بنان به جانتان نشسته است؛ و اگر از میان تصنیفهای فراموش ناشدنی او، تنها چند تایشان، پسندتان افتاده باشد؛ باید که «کاروان»، اثر کمنظیر مرتضیخان محجوبی، یکی از آن میان بوده باشد. واگر بخواهید بدانید که چرا و چگونه است که این اثر، اینچنین با تار و پود جانتان آشنایی میدهد؛ کافی نیست که نام محجوبی، بنان و رهی معیری، بزرگان سازندهی این اثر را دلیل آن به شمار آوریم، بلکه بههمنشستن فرخندهی محتوا و قالب اثر، آنجا که مایهی شعر رهی، به قامت فواصل گام «دشتی»، چنان برازندگی میکند، که کلام از آهنگ، بازیافته نمیشود.
به گفتهی اکبر مشکین، که گاه به خلوت رهی، راهی داشت، رهی معیری خود هرگز از جادوی شنیدن این اثر رها نشد. او میگوید، شبهای اردیبهشت تهران، برای رهی معیری، شبهای شنیدن چندبارهی «کاروان» بوده است. پیدا نیست که آیا اکبر مشکین میدانسته است که این عاشقانهی هجرانی رهی معیری، با سیاسیترین رویدادهای تاریخ معاصر ایران، چه ارتباطی داشته است!؟
داستان پنهان عشق رهی معیری به مریم فیروز، نخست در خاطرات پزشک معتمد خاندان فرمانفرما آفتابی شد. او که به نظر میرسد خود نیز شیفتهی مریم فیروز بوده باشد، با خشم و نفرت فراوانی از این «جوان سیساله مبتلا به تریاک، خوشگل، خوشاندام، جذاب، شاعر و عاشقپیشه، تصنیفساز، غزلسرا، گویندهی خوب، موسیقیدان، با دو دانگ آواز»، یاد میکند. البته رهی معیری در سالهای مورد بحث این پزشک «نامعتمد» و فاشگوی اسرار خانواده، هنوز محلی از اعراب در شعر و شاعری نداشت و اثر قابل توجهی نیز از او دیده نشده بود، اما طبع شعری داشت و گاه شعری میسرود.
نخستین ملاقات مریم و رهی در یکی از روزهای اردیبهشت، پیش از مرگ فرمانفرما، و در روزهای تلاش برای جدایی از همسر اجباریش، در یک مهمانی در خانهی مصطفی فاتح صورت میگیرد. و همین ملاقات است که پایهی یکی از شورانگیزترین و عجیبترین حکایتهای عاشقانه معاصر قرار میگیرد. از آن به بعد، شورانگیزترین ترانهها و غزلیات رهی معیری، که به گفتهی برخی، از بهترین آثار ادبیات کلاسیک معاصر به شمار میرود، مایه از این عشق میگیرد.
عروس چمن مریم تابناک
گرو برده از نوعروسان خاک
به رخ نور محض و به تن سیم ناب
به پاکی چواشک و به صافی چو آب
دواند مرا ریشه در قلب ریش
دهم آبش از قطرهی اشک خویش
چو در خاک تیره شود منزلم
بود داغ آن سیمتن بر دلم
بهاران چو گل بر چمن در زند
گل مریم از خاک من سر زند
مریم فیروز را نمیتوان با هیچیک از زنان معاصر سنجید. او را بدون تردید میتوان یکی از شاخصترین زنان دوران خود به شمار آورد. دختری از یک خانوادهی پرنفوذ و ثروتمند، که پدرش را (عبدلحسین میرزا فرمانفرما) عاشقانه دوست میداشت و پس از قتل نصرتدوله برادرش به دست رضاشاه، ازدواج با فرزند یکی از رجال دستگاه رضاخانی را، به منظور تامین امنیت پدرش، به رغم فاصلهی سنی ۲۶ ساله، با رغبت تمام قبول کرد. او که یکی از زیباترین و روزآمدترین دختران ِ تهران، در دهههای ۲۰ و ۳۰ به شمار میرفت، از جانب پزشک خانوادگیشان چنین توصیف شده است:
«مریم در آن وقت دختری بود ۲۹ ساله، زیبا و فتان و دلفریب، وانصاف این است که در حُسن و دلبری آیتی بود. اضافه بر طراوت و جوانی وخوشصورتی و موزونیت اندام، بسیار بسیار جذاب و دلفریب و باهوش وزرنگ و مطلع و پُرجان بود. سواد مدرسهای خوب داشت. فرانسه خوب میدانست، اطلاعات عمومی وسیع داشت. از هر دری حرف میزد، میپرسید، میفهمید. او یکی از خوشگلترین خانمهای تهران به شمار میآمد: آنیت داشت، ندیمه بود، رفیق بود، آزادمنش بود، مؤدب بود و آداب معاشرت را با کوچکترین دقایق مواظب بود. کتاب میخواند.»
به هر رو ارتباط عاشقانهی مریم و رهی ادامه پیدا میکند. پس از مرگ فرمانفرما در سال ۱۳۱۸، هنگامی که خیال مریم از جانب پدرش آسوده شد، مهر خود را به سرتیپ اسفندیاری بخشید و از او جدا شد. پزشک مریم مینویسد: «بعد از آن دیگر مریم رفت و آمد به خانهی رهی را آغاز کرد و پس از مدتی نیز او را به خانهی شمیران خود آورد. مریم قول میدهد که به قول خودش به مذهب و سنت عشق زن او شود.»
پس از این و بعد از برکناری رضاشاه، نیروی سرشار و سر پرشور مریم، او را به سوی کوششهای اجتماعی میکشاند. اشرافزادهی زیبای تهرانی که در سال ۱۳۲۰، به سنت عشق با رهی معیری که اندکاندک آوازهی ترانههایش میپیچید، زندگی میکرد، او هنگامیکه به همراه بزرگ علوی به تشکیلات زنان میرود تا به معرفی او در آنجا برای بهبود وضع زنان تنفروش به کار بپردازد، عالیه شرمینی یکی از زنان مسوول در سازمان زنان حزب که پوشش اشرافی او را میبیند، کنایهای به بزرگ علوی میزند که: «خوب بود یکی از شاهدختها را هم میآوردید.»
رهی معیری در کنار مریم، همچنان از برکت عشق شورانگیز دختر شهرآشوب تهران، بالیده میشود. مواد مخدر و سیگار را ترک میکند و به تشویق او با نامهای مستعار، به نوشتن مطالب انتفادی در روزنامهها میپردازد. و همچنان مریم فیروز، منبع ذوق شاعرانهی اوست:
خیال انگیز و جانپرور، چو بوی گل سراپایی
نداری غیر از این عیبی، که میدانی که زیبایی
من از دلبستگیهای تو با آیینه، دانستم
که بر دیدارِ طاقتسوز خود، عاشقتر از مایی
از سوی دیگر، مریم فیروز اندک اندک در محافل چپ زنان تهران، شهرتی دست و پا کرده بود. مطبوعات تهران به او لقب مریم سرخ داده بودند. روزنامههای فرانسوی تصاویر او را با لباس چرمی و پرچم سرخ به چاپ رسانده بودند. در یکی از مطبوعات داخلی، زیر یکی از عکسهای او این شعر به چشم میخورد:
مریما، جز تو که افراشتهای پرچم سرخ
نیست در عالم ِ ایجاد یکی مریم ِ سرخ
سر پرشور اشرافزادهی تهرانی که روزها را در محلات بدنام، با زنان تنفروش سپری میکرد و به آنان کمک میرساند، و یا در کورهپزخانههای جنوب تهران، برای کارگران سخن میگفت، او را بر سر دوراهی تازهای در زندگی کشاند. او در کار احداث خانهای در باغ شمیرانش بود که از سوی برادرش، مهندس کیانوری که در آلمان معماری خوانده بود و افکار چپگرایانه داشت، به عنوان مهندس طراح به او معرفی شد. این آشنایی برای مریم که خود را در مبارزات اجتماعی غرق کرده بود، فرصتهای تازهای را به وجود آورد. حالا او با یکی از سران حزب تازهتاسیس توده آشنا شده بود و او میتوانست در تحقق رویاهای بلندپروازانهی مریم، او را یاری کند.
روزگار سیاه ترانهسرای عاشق فرا رسید. مریم سرانجام در انتخاب میان شوریدگی دل و سر پرشور، دومی را انتخاب کرد و به رغم عشقی که هرگز فروکش نکرد، همراه با معمار چپگرای خانهی باغ شمیرانش، پای در راهی گذاشت که جز سختی و دربهدری و آوارگی و زندان و شکنجه، از آن ثمری نبرد، مریم تا ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ که به دنبال ترور نافرجام و مشکوک شاه، حزب توده منحل و سران آن تحت تعقیب قرار گرفتند، گاه و به گاهی به دیدار رهی میرفت. اما بعد از آن که به طور غیابی به حبس ابد محکوم شد و متواری گردید، دیگر هرگز او را ندید. اما فصل پربار ترانهها و غزلیات ناب رهی معیری، از همین دوره آغاز شد و با یاد و نام مریم فیروز، زیباترین و به یادماندنیترین ترانههای زبان فارسی را از خود به جا گذاشت:
مشت خاشاکی، کجا بندد ره سیلاب را؟
پایداری پیش اشکم، کار دامن نیست، نیست.
آنقدر بنشین، که برخیزد غبار از خاطرم
پای تا سر ناز ِ من، هنگام رفتن نیست، نیست.
با کودتای ۲۸ مرداد، همهی سران حزب توده به شوروی سابق گریختند، اما مریم فیروز تا یکسال از رفتن خودداری کرد و به زندگی مخفی خود در تهران ادامه داد. جالب اینجاست که یکی از مشهورترین شعرهای رهی، در همان روز ۲۸ مرداد در روزنامه اطلاعات به چاپ رسید. دکتر باستانی پاریزی در مورد این غزل گفته است: «محفل گرم مریم فیروز اگر هیچ کاری نکرده باشد، در تاریخ ادب ایران جای پای محکمی برای خود باز کرده است و بعد از ششصد سال، شاعری به دنیای ادب ما تقدیم کرده است، که تا پانصد سال دیگر هم شاید مثل ِ او نیاید. این مجمع حق خود را به جامعهی ما ادا کرده است و چنان مینماید که همهی مراحل آن در گرو زیبایی و آنیت صاحبهی آن بوده است.»
نه دل مفتون دلبندی، نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی، نه بر لب های من آهی
نه جان بینصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بیفروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی، نه از شمعی، نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت، نه با مهری، نه با ماهی
کیم من؟ آروزگمکردهای تنها و سرگردان
نه آرامی، نه امیدی، نه همدردی، نه همراهی
مریم فیروز در سال ۱۳۳۳ از ایران گریخت، و تا رویداد ۱۳۵۷، نتوانست به ایران بازگردد. او یکبار در سال ۱۳۳۷ تلاش کرده بود تا از راه نفوذ در انجمن فرهنگی ایران و شوروی، رهی معیری را برای شرکت در مراسم سالگرد انقلاب اکتبر، به شوروی دعوت کنند. رهی به این سفر رفت، اما کسی نمیداند که آیا ملاقاتی میان آنها رخ داده یا نه. به هر حال، شاعر درویشمسلک و افتادهی هجرانزده، با همهی دشواریها که از لحاظ جسمی داشت، لابد به آرزوی شنیدن بوی نفس یار دیرین، مشقت تماشای نظم آهنین میدان سرخ مسکو را در سرمای اکتبر، به خود هموار کرد.
ترانهی کاروان، بعد از فرار مریم از ایران سروده شده است، و بازتاب رنج شاعریست که بعد از کوچ محبوب خود، تا پایان عمر به تنهایی زیست و به یاد او ترانهها و غزلهای زیادی سرود. رهی در آبان ۱۳۴۷، بر اثر بیماری سرطان معده، در تنهایی درگذشت. مریم نیز ده سال بعد از آن به ایران آمد و طولی نکشید که تا پایان عمر گرفتار شکنجههای طاقتفرسای حکومت اسلامی گردید، و در اسفند ۱۳۸۶، در یکی از خانههای امن دستگاه امنیتی حکومت درگذشت.
سخنها کند با من از روی دوست
ز گیسوی او، بشنوم بوی دوست
به رخساره چون نازنین من است
نشانی، ز نازآفرین من است
بود جان ما، سرخوش از جام او
که ما را گلی هست، همنام او
نوازد دل و جان غمناک را
پُر از بوی مریم کند خاک را
مریم همان زن نورالدین كیانوری رهبر حزب توده ایران بود که در زندان های جمهوری اسلامی اسفند ۱۳۸۶ سرانجام فوت کرد
رهی معیری
تولد «رهی معیری»، از دامان عشق «مریم سرخ
همه شب نالم چون نی که غمی دارم
دل و جان بردی اما نشدی یارم
با ما بودی بی ما رفتی
چو بوی گل به کجا رفتی؟
تنها ماندم، تنها رفتی.
اگر پیش آمده باشد که گاهی دل به میراث موسیقی ملی، در دههی سی و چهل داده باشید، لابد که صدای مخملین غلامحسین بنان به جانتان نشسته است؛ و اگر از میان تصنیفهای فراموش ناشدنی او، تنها چند تایشان، پسندتان افتاده باشد؛ باید که «کاروان»، اثر کمنظیر مرتضیخان محجوبی، یکی از آن میان بوده باشد. واگر بخواهید بدانید که چرا و چگونه است که این اثر، اینچنین با تار و پود جانتان آشنایی میدهد؛ کافی نیست که نام محجوبی، بنان و رهی معیری، بزرگان سازندهی این اثر را دلیل آن به شمار آوریم، بلکه بههمنشستن فرخندهی محتوا و قالب اثر، آنجا که مایهی شعر رهی، به قامت فواصل گام «دشتی»، چنان برازندگی میکند، که کلام از آهنگ، بازیافته نمیشود.
به گفتهی اکبر مشکین، که گاه به خلوت رهی، راهی داشت، رهی معیری خود هرگز از جادوی شنیدن این اثر رها نشد. او میگوید، شبهای اردیبهشت تهران، برای رهی معیری، شبهای شنیدن چندبارهی «کاروان» بوده است. پیدا نیست که آیا اکبر مشکین میدانسته است که این عاشقانهی هجرانی رهی معیری، با سیاسیترین رویدادهای تاریخ معاصر ایران، چه ارتباطی داشته است!؟
داستان پنهان عشق رهی معیری به مریم فیروز، نخست در خاطرات پزشک معتمد خاندان فرمانفرما آفتابی شد. او که به نظر میرسد خود نیز شیفتهی مریم فیروز بوده باشد، با خشم و نفرت فراوانی از این «جوان سیساله مبتلا به تریاک، خوشگل، خوشاندام، جذاب، شاعر و عاشقپیشه، تصنیفساز، غزلسرا، گویندهی خوب، موسیقیدان، با دو دانگ آواز»، یاد میکند. البته رهی معیری در سالهای مورد بحث این پزشک «نامعتمد» و فاشگوی اسرار خانواده، هنوز محلی از اعراب در شعر و شاعری نداشت و اثر قابل توجهی نیز از او دیده نشده بود، اما طبع شعری داشت و گاه شعری میسرود.
نخستین ملاقات مریم و رهی در یکی از روزهای اردیبهشت، پیش از مرگ فرمانفرما، و در روزهای تلاش برای جدایی از همسر اجباریش، در یک مهمانی در خانهی مصطفی فاتح صورت میگیرد. و همین ملاقات است که پایهی یکی از شورانگیزترین و عجیبترین حکایتهای عاشقانه معاصر قرار میگیرد. از آن به بعد، شورانگیزترین ترانهها و غزلیات رهی معیری، که به گفتهی برخی، از بهترین آثار ادبیات کلاسیک معاصر به شمار میرود، مایه از این عشق میگیرد.
عروس چمن مریم تابناک
گرو برده از نوعروسان خاک
به رخ نور محض و به تن سیم ناب
به پاکی چواشک و به صافی چو آب
دواند مرا ریشه در قلب ریش
دهم آبش از قطرهی اشک خویش
چو در خاک تیره شود منزلم
بود داغ آن سیمتن بر دلم
بهاران چو گل بر چمن در زند
گل مریم از خاک من سر زند
مریم فیروز را نمیتوان با هیچیک از زنان معاصر سنجید. او را بدون تردید میتوان یکی از شاخصترین زنان دوران خود به شمار آورد. دختری از یک خانوادهی پرنفوذ و ثروتمند، که پدرش را (عبدلحسین میرزا فرمانفرما) عاشقانه دوست میداشت و پس از قتل نصرتدوله برادرش به دست رضاشاه، ازدواج با فرزند یکی از رجال دستگاه رضاخانی را، به منظور تامین امنیت پدرش، به رغم فاصلهی سنی ۲۶ ساله، با رغبت تمام قبول کرد. او که یکی از زیباترین و روزآمدترین دختران ِ تهران، در دهههای ۲۰ و ۳۰ به شمار میرفت، از جانب پزشک خانوادگیشان چنین توصیف شده است:
«مریم در آن وقت دختری بود ۲۹ ساله، زیبا و فتان و دلفریب، وانصاف این است که در حُسن و دلبری آیتی بود. اضافه بر طراوت و جوانی وخوشصورتی و موزونیت اندام، بسیار بسیار جذاب و دلفریب و باهوش وزرنگ و مطلع و پُرجان بود. سواد مدرسهای خوب داشت. فرانسه خوب میدانست، اطلاعات عمومی وسیع داشت. از هر دری حرف میزد، میپرسید، میفهمید. او یکی از خوشگلترین خانمهای تهران به شمار میآمد: آنیت داشت، ندیمه بود، رفیق بود، آزادمنش بود، مؤدب بود و آداب معاشرت را با کوچکترین دقایق مواظب بود. کتاب میخواند.»
به هر رو ارتباط عاشقانهی مریم و رهی ادامه پیدا میکند. پس از مرگ فرمانفرما در سال ۱۳۱۸، هنگامی که خیال مریم از جانب پدرش آسوده شد، مهر خود را به سرتیپ اسفندیاری بخشید و از او جدا شد. پزشک مریم مینویسد: «بعد از آن دیگر مریم رفت و آمد به خانهی رهی را آغاز کرد و پس از مدتی نیز او را به خانهی شمیران خود آورد. مریم قول میدهد که به قول خودش به مذهب و سنت عشق زن او شود.»
پس از این و بعد از برکناری رضاشاه، نیروی سرشار و سر پرشور مریم، او را به سوی کوششهای اجتماعی میکشاند. اشرافزادهی زیبای تهرانی که در سال ۱۳۲۰، به سنت عشق با رهی معیری که اندکاندک آوازهی ترانههایش میپیچید، زندگی میکرد، او هنگامیکه به همراه بزرگ علوی به تشکیلات زنان میرود تا به معرفی او در آنجا برای بهبود وضع زنان تنفروش به کار بپردازد، عالیه شرمینی یکی از زنان مسوول در سازمان زنان حزب که پوشش اشرافی او را میبیند، کنایهای به بزرگ علوی میزند که: «خوب بود یکی از شاهدختها را هم میآوردید.»
رهی معیری در کنار مریم، همچنان از برکت عشق شورانگیز دختر شهرآشوب تهران، بالیده میشود. مواد مخدر و سیگار را ترک میکند و به تشویق او با نامهای مستعار، به نوشتن مطالب انتفادی در روزنامهها میپردازد. و همچنان مریم فیروز، منبع ذوق شاعرانهی اوست:
خیال انگیز و جانپرور، چو بوی گل سراپایی
نداری غیر از این عیبی، که میدانی که زیبایی
من از دلبستگیهای تو با آیینه، دانستم
که بر دیدارِ طاقتسوز خود، عاشقتر از مایی
از سوی دیگر، مریم فیروز اندک اندک در محافل چپ زنان تهران، شهرتی دست و پا کرده بود. مطبوعات تهران به او لقب مریم سرخ داده بودند. روزنامههای فرانسوی تصاویر او را با لباس چرمی و پرچم سرخ به چاپ رسانده بودند. در یکی از مطبوعات داخلی، زیر یکی از عکسهای او این شعر به چشم میخورد:
مریما، جز تو که افراشتهای پرچم سرخ
نیست در عالم ِ ایجاد یکی مریم ِ سرخ
سر پرشور اشرافزادهی تهرانی که روزها را در محلات بدنام، با زنان تنفروش سپری میکرد و به آنان کمک میرساند، و یا در کورهپزخانههای جنوب تهران، برای کارگران سخن میگفت، او را بر سر دوراهی تازهای در زندگی کشاند. او در کار احداث خانهای در باغ شمیرانش بود که از سوی برادرش، مهندس کیانوری که در آلمان معماری خوانده بود و افکار چپگرایانه داشت، به عنوان مهندس طراح به او معرفی شد. این آشنایی برای مریم که خود را در مبارزات اجتماعی غرق کرده بود، فرصتهای تازهای را به وجود آورد. حالا او با یکی از سران حزب تازهتاسیس توده آشنا شده بود و او میتوانست در تحقق رویاهای بلندپروازانهی مریم، او را یاری کند.
روزگار سیاه ترانهسرای عاشق فرا رسید. مریم سرانجام در انتخاب میان شوریدگی دل و سر پرشور، دومی را انتخاب کرد و به رغم عشقی که هرگز فروکش نکرد، همراه با معمار چپگرای خانهی باغ شمیرانش، پای در راهی گذاشت که جز سختی و دربهدری و آوارگی و زندان و شکنجه، از آن ثمری نبرد، مریم تا ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ که به دنبال ترور نافرجام و مشکوک شاه، حزب توده منحل و سران آن تحت تعقیب قرار گرفتند، گاه و به گاهی به دیدار رهی میرفت. اما بعد از آن که به طور غیابی به حبس ابد محکوم شد و متواری گردید، دیگر هرگز او را ندید. اما فصل پربار ترانهها و غزلیات ناب رهی معیری، از همین دوره آغاز شد و با یاد و نام مریم فیروز، زیباترین و به یادماندنیترین ترانههای زبان فارسی را از خود به جا گذاشت:
مشت خاشاکی، کجا بندد ره سیلاب را؟
پایداری پیش اشکم، کار دامن نیست، نیست.
آنقدر بنشین، که برخیزد غبار از خاطرم
پای تا سر ناز ِ من، هنگام رفتن نیست، نیست.
با کودتای ۲۸ مرداد، همهی سران حزب توده به شوروی سابق گریختند، اما مریم فیروز تا یکسال از رفتن خودداری کرد و به زندگی مخفی خود در تهران ادامه داد. جالب اینجاست که یکی از مشهورترین شعرهای رهی، در همان روز ۲۸ مرداد در روزنامه اطلاعات به چاپ رسید. دکتر باستانی پاریزی در مورد این غزل گفته است: «محفل گرم مریم فیروز اگر هیچ کاری نکرده باشد، در تاریخ ادب ایران جای پای محکمی برای خود باز کرده است و بعد از ششصد سال، شاعری به دنیای ادب ما تقدیم کرده است، که تا پانصد سال دیگر هم شاید مثل ِ او نیاید. این مجمع حق خود را به جامعهی ما ادا کرده است و چنان مینماید که همهی مراحل آن در گرو زیبایی و آنیت صاحبهی آن بوده است.»
نه دل مفتون دلبندی، نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی، نه بر لب های من آهی
نه جان بینصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بیفروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی، نه از شمعی، نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت، نه با مهری، نه با ماهی
کیم من؟ آروزگمکردهای تنها و سرگردان
نه آرامی، نه امیدی، نه همدردی، نه همراهی
مریم فیروز در سال ۱۳۳۳ از ایران گریخت، و تا رویداد ۱۳۵۷، نتوانست به ایران بازگردد. او یکبار در سال ۱۳۳۷ تلاش کرده بود تا از راه نفوذ در انجمن فرهنگی ایران و شوروی، رهی معیری را برای شرکت در مراسم سالگرد انقلاب اکتبر، به شوروی دعوت کنند. رهی به این سفر رفت، اما کسی نمیداند که آیا ملاقاتی میان آنها رخ داده یا نه. به هر حال، شاعر درویشمسلک و افتادهی هجرانزده، با همهی دشواریها که از لحاظ جسمی داشت، لابد به آرزوی شنیدن بوی نفس یار دیرین، مشقت تماشای نظم آهنین میدان سرخ مسکو را در سرمای اکتبر، به خود هموار کرد.
ترانهی کاروان، بعد از فرار مریم از ایران سروده شده است، و بازتاب رنج شاعریست که بعد از کوچ محبوب خود، تا پایان عمر به تنهایی زیست و به یاد او ترانهها و غزلهای زیادی سرود. رهی در آبان ۱۳۴۷، بر اثر بیماری سرطان معده، در تنهایی درگذشت. مریم نیز ده سال بعد از آن به ایران آمد و طولی نکشید که تا پایان عمر گرفتار شکنجههای طاقتفرسای حکومت اسلامی گردید، و در اسفند ۱۳۸۶، در یکی از خانههای امن دستگاه امنیتی حکومت درگذشت.
سخنها کند با من از روی دوست
ز گیسوی او، بشنوم بوی دوست
به رخساره چون نازنین من است
نشانی، ز نازآفرین من است
بود جان ما، سرخوش از جام او
که ما را گلی هست، همنام او
نوازد دل و جان غمناک را
پُر از بوی مریم کند خاک را
مریم همان زن نورالدین كیانوری رهبر حزب توده ایران بود که در زندان های جمهوری اسلامی اسفند ۱۳۸۶ سرانجام فوت کرد
iran#