دکتر اسماعيل نوری علا-پل مفقودی بين خواست ها و شعارها
https://newsecul.ipower.com/2010/03/12-13-Fri-Sat/03-12-13-10.Esmail-Nooriala-The-Missing-Bridge.htm
1
اجازه دهيد که برای جلوگيری از هرگونه سوء تفاهمی، در همين ابتدای کلام توضيح دهم که در مقالهء حاضر قصد من طرح بحثی پيرامون ضرورت اتحاد عملی ِ سازمان ها و شخصيت های سياسی نيست و هدفم نشان دادن آن است که اتحاد در عمل در لحظه ای خاص از دوران بلوغ جنبش ها ممکن می شود؛ لحظه ای که در آن حرکت ها و روندهای مختلفی در ايجاد فضای لازم برای تحقق اتحاد نقش بازی کرده و زمينه سازی کرده باشند. در واقع، می خواهم در مورد ورود به روندی ضروری بحث کنم که بدون وجود آن نه تنها اتحاد در عمل ممکن نمی شود بلکه تخم تفرقه و اختلاف ميان گروه ها بسرعت بيشتری رشد می کند و مبارزهء سياسی، از هر نوع که باشد، بی وجود اين روند نمی تواند راهی به کجائی ببرد و در غياب آن اغلب محکوم به شکست است. پس اجازه دهيد که، برای معرفی اين «روند معجره گر!»، در ابتدا مقدماتی را بيان کنم.
بديهی است که هر «مبارزهء سياسی» نشان از وجود «خواست» هائی در متن و بطن اجتماع داشته و حکايت از آن می کند که مردم (يا گروهی از مردم)، بعلت انسداد نسبی مجاری عادی طرح مطالبات، و امکانات رسيدگی به آنها، و نيز رد و قبول شان در يک مقياس وسيع اجتماعی، ناچاراً، ورود به نوعی مبارزه را برای تحقق خواست های خود ضروری يافته اند.
به عبارت ديگر، «خواست» ـ يا «مطالبه» ـ علت وجودی و موتور مبارزات سياسی و اجتماعی است و هرچه جامعه بازتر و مجاری طرح مطالبات در آن گشوده تر باشد امکان نتيجه گيری آسان در مورد تحقق خواست ها نيز بيشتر و هزينه های کوشش برای رسيدن به اين نتيجه گيری کمتر است.
در يک جامعهء دموکرات، موافقت اکثريت مردم با خواست های مطرح شده از جانب اشخاص يا گروه ها و يا سازمان های مختلف سياسی ـ اجتماعی، منجر به تحقق آن خواست ها می شود اما مخالفت آنها فقط وصول به اين تحقق را به تأخير می اندازد؛ بی آنکه ضرورتاً موجب آن شود که در پی عدم موافقت اکثريت مردم، «خواهنده» دست از خواست خود بکشد. مثلاً، مبارزات زنان در کشورهای مختلف دموکرات برای به دست اوردن حق رأی در راستای انتخاب کردن و انتخاب شدن، نمونه ای بارز از يک روند بلند و پر از پست و بلند و دست انداز است که در صحنهء يک جامعهء مدنی (يا بگويم متمدن) به اجرا در می آيد.
در کشورهای غير دموکرات اما سدها و عايق های پيش روی تحقق يک خواست لزوماً ناشی از مخالفت اکثريت مردم نيستند و بجای اکثريت مردم اين صاحبان قدرت (در انواع سياسی و مذهبی و نظامی و اقتصادی و... آن) هستند که تصميم می گيرند و، در نتيجه، توفيق يا شکست خواست ها و خواهندگان هم منوط به ارادهء آنان است؛ حتی اگر تمايل اکثريت مردم به تصويب يا طرد خواست مورد نظر باشد. در واقع، در اين حالت، در ميان «خواست» از يکسو و تحقق آن، از سوی ديگر، مردم حضور ندارند تا بصورتی دموکراتيک در روند تصميم گيری ها شراکت داشته باشند.
در کشورهای دموکرات، مبارزه ـ در شديدترين و حادترين شکل خود نيز ـ مبارزه ای مدنی است که اغلب در محدودهء «خواست» مورد نظر مبارزان باقی می ماند و تبديل به دشمنی خواهندگان با صاحبان قدرت نمی شود و، بخصوص در سطح سياسی، اقدام برای انحلال سيستم حاکم را ايجاب نمی کند. در کشورهای غير دموکرات اما هر خواست غيرسياسی هم می تواند به مبارزه ای سياسی بدل شود و، بسته به قدرت خواهندگان، حتی کل سيستم حکومتی را به مخاطره بياندازد.
بدينسان می توان نتيجه گرفت که، در همهء احوال، آنچه اهميت دارد تعداد و قدرت «خواهندگان» از يکسو، و نيز قدرت و توانائی حکومت برای مقابله با آنان، از سوی ديگر، است. هرچه قدرت حکومت بيشتر باشد لزوم افزايش تعداد خواهندگان نيز فرونی می گيرد و تنها خواست هائی می توانند در صحنهء مبارزه باقی بمانند که بتوانند خواهندگان گسترده ای داشته باشند.
به همين دليل است که می توان گفت که در کشورهای غير دموکرات اغلب خواست های گروه های کوچک قابل سرکوب اند. از جملهء آنها می توان به خواست های گروه های صنفی، کارگری، دانشجوئی و زنان (گروه های زنان و نه زنان) اشاره کرد که هر يک به تنهائی کمتر امکان توفيق دارند. تجربهء سی و يک سال حکومت مذهبی در ايران، عليرغم انواع و اقسام گروه های مدنی و سياسی، خود بهترين نمودار اين وضعيت است. همچنين، تجربهء شورش 1357 و انقلاب سياسی حاصل از آن بخوبی نمايانگر آن است که خواست های گروهی ِ گرفتار در شرايط مسدود استبداد سياسی تنها زمانی می توانند اميد به موفقيت داشته باشند که امکان جا گرفتن شان در «خواستی گسترده تر اما مشترک» بوجود آمده باشد. حال آنکه تفرق «خواست ها» و عدم امکان جمع و يکی شدن شان اميد به پيروزی را سخت تقليل می دهد.
2
حال اگر به صحنهء سياسی امروز کشورمان توجه کنيم می بينيم که اين صحنه از انواع خواست های گروه های کوچک اشباع شده است و آنها خواست های اختصاصی خود را به زبان ها و در زمان های مختلف مطرح ساخته اند. مثلاً، شايد يکی از مهمترين اينگونه «طرح کردن خواست ها» در جريان انتخابات رياست جمهوری خرداد ماه امسال پيش آمد که در طی آن «بخشی» از اعضاء جنبش زنان ايران تصميم گرفتند که مطالبات خود را با کانديداها در ميان نهاده و دادن رأی خود به آنان را مشروط به ملحوظ کردن آن مطالبات در برنامه های تبليغانی ـ انتخاباتی شان کردند.
چنين حرکتی نه تازه بود و نه غير منتظره؛ چرا که در اغلب کشورهای دموکرات جهان طرح مطالبه، مشروط کردن رأی، و لابی گری برای جلب نظر کانديداها به خواست های يک گروه امری رايج و روزمره است. شايد حتی در اين کشورها بتوان نوعی رقابت حذفی را نيز در ميان گروه های «خواهنده» مشاهده کرد و ديد که چگونه حذف رقيب می تواند فضا را برای بازيگر قوی تر آماده تر سازد.
اما هيچ کدام از اين کوشش ها در محيط های استبدادی دارای معنا و نتيجه ای عادی نيستند. هنگامی که انتخاباتی واقعی (بعنوان ظهور دموکراسی پارلمانی) در کار نباشد طرح مطالبه و مشروط کردن رأی به آن نيز امری بيهوده خواهد بود. هنگامی که صاحبان قدرت بجای مردم و برای مردم تصميم گيری می کنند طرح مطالبات گروهی بيشتر به شوخی می ماند تا يک حرکت سنجيدهء سياسی.
البته، از آنجا که ما ايرانيان در مورد کار خود اغلب دچار خودشيفتگی و اغراق گری هستيم، در اين مورد هم از خيلی ها می توان شنيد که بخشی از اعضاء جنبش زنان، با طرح مطالبات گروهی ـ صنفی خود موجباتی را فراهم ساختند که اکنون يکی از نتايج آن ظهور «جنبش سبز» است. اين سخنان برای دلخوشی بد نيست اما چون نيک به اوضاع بنگريم در می يابيم که در اين مورد طرح مطالبات صنفی تنها در فضای «توهم به آزادی انتخابات» می توانسته صورت گيرد و از آنجا که توهم در اکثر اوقات با واقعيت نمی خواند بيهوده بودن اين عمل نيز هم از آغاز حدس زدنی بوده است.
در عين حال، در يک جامعهء استبداد زده، طراحان مطالبات گروهی ـ صنفی اغلب تصور می کنند که هرچه در خود فرورفته تر و فرو بسته تر عمل کنند و بين خود و ديگران مرزبندی نمايند امکان رسيدن به خواسته هاشان بيشتر است، چرا که اين عايق بندی از نفوذ مطامع سياسی گروه های سودجو جلوگيری می نمايد. مثلاً، کسانی که در بوق ضرورت وجود «جنبش "مستقل" زنان» می دمند در اين توهم اند که چنين «استقلالی» حصول به تحقق خواست ها را برای جنبش زنان آسان تر می کند و از خطر «آلوده شدن» جنبش به خواست های گروه های ديگر می کاهد. به عبارت ديگر، تصور می شود که اين استقلال، در بلند مدت، هويت غيرسياسی گروه و خواست هايش را تضمين کرده و هزينه های درگيری سياسی می کاهد. اما اگر به خواست های جنبش زنان دقت کنيم متوجه می شويم که حکومت اسلامی در دادن «حقوق سياسی» به زنان چندان هم محافظه کار نبوده و در چهارچوب تنگ قانون اساسی خود ـ مثلاً ـ حق انتخاب کردن و شدن را برای آنها پيش بينی کرده است. در عين حال چاره ای جز تصديق اين واقعيت نيز نيست که اغلب خواست های جنبش زنان ايران ماهيتی واقعاً غيرسياسی دارند. مسئلهء حظانت فرزندان، چند زنی شوهران، تفاوت در ارث و ديه و مسائلی از اينگونه هيچ کدام دارای ماهيت سياسی نيستند و در يک جامعهء دموکرات هرگز از سطح خواست هائی مدنی به سطح خواست های سياسی فرا نمی رويند. اما در جامعهء استبداد زده گاه نفس کشيدن آدميان نيز تبديل به امری سياسی می شود و، در نتيجه، همهء مرزهای استقلال های گروهی و صنفی را در هم می ريزد.
3
مقاومت وسيع و گستردهء حکومت در برابر خواست های اختصاصی گروه ها اغلب می تواند به گسترده شدن و غير گروهی گشتن خواست ها گروهی بيانجامد و شرکت کنندگان در مبارزه های گروهی ِ متفرق متوجه اين واقعيت شوند که، به لحاظ طبيعت سياسی شوندهء مبارزه از يکسو، و واحد بودن دستگاه مقاومت کننده، از سوی ديگر، در کنار خواست های گروهی شان خواستی عمومی و در بر گيرنده نيز می رويد که می توان در زير چتر آن به اشتراک عمل در مبارزه عليه منشاء واحد مقاومت رسيد.
شايد ارائهء مثالی در اين مورد مطلب را روشن تر کند. جاده ای کوهستانی را مجسم کنيد که مردم پای پياده يا با وسائل نقليهء حيوانی و موتوری (از کاميون گرفته تا اتومبيل های شخصی و دوچرخه) در آن به رفت و آمد مشغولند؛ آنها هر يک دارای مقصد و هدف خاص خود هستند و جاده را به سوی آن مقصدها با سرعت های گوناگون طی می کنند. حال وضعيتی را مجسم کنيم که تخته سنگ بزرگی از کوه کنده شده و بوسط جاده پرتاب می شود و راه را از هر دو سو می بندد. اين راهبندان در مسافران و روندگان واکنش های گوناگونی را بر می انگيزد اما طولی نمی کشد که آنها متوجه مقصد مشترکی در بين خود می شوند و آن اينکه بايد دست به دست هم داده و اين تخته سنگ را از جاده خارج کنند تا راه بار شود و آنها بتواند سفر خود را بسوی مقاصد خويش ادامه دهند.
حکومت استبدادی يک چنين تخته سنگی است:
1. که، به دليل طبيعت ضد مردمی و سرکوبگر خود، به هيچ يک از تقاضاهای گروهی نمی تواند پاسخ دهد؛ چرا که کوتاه آمدن در برابر يک گروه نتيجه ای جز تشجيع گروه های ديگر ندارد. در تصور اينگونه حکومت ها عدالت در «ظلم علی السويه!» تجلی پيدا می کند و حکومت استبدادی همه را به تيغ سرکوب خويش می نوازد. براستی چگونه ممکن است که، مثلاً، حکومت مذهبی ايران به اين نتيجه برسد که بد نيست پاسخگوی مطالبات گروهی خاص از مردم، بگيريم جنبش زنان شود و چند همسری را ممنوع کرده، حجاب را غير اجباری نموده، و بين زن و مرد حقوق مساوی برقرار کند؟ چه کس است که نداند اگر چنين اتفاقی بيافتد در چشم بهمزدنی نشانی از حکومت مذهبی در ايران باقی نخواهد ماند؟ حتی پيروزی های مختصرتر زنان هم به گروه های ديگر علامت می دهد که مبارزه می تواند به نتيجه برسد، اگر پيگير و بی وقفه باشد. در فضای استبداد پيروزی هر گروه نه تنها به آرامش نمی انجامد که آتش مبارزه بيش از پيش شعله ور می سازد.
2. تخته سنگی است که مقاومت اش در برابر گروه های مختلف بايد اين گروه ها را به اين نتيجهء آشکار برساند که حل مشکل همگی شان، در عين ايجاد امکان برای رسيدن تک تک شان به خواست های اختصاصی شان، در گروی برداشتن دسته جمعی ِ اين تخته سنگ از ميانهء راه است.
4
مرحلهء در هم خليدن «خواست ها» و پی بردن به «درد مشترک ِ» گروه ها و اصناف و سازمان ها، يکی از جلوه های ورود به روند «گفتمان سازی» است.
متأسفانه در زبان فارسی واژهء «گفتمان» (که در اصل گويا بوسيلهء آقای داريوش آشوری در برابر واژهء discourse گذاشته شده) بسرعت از اين برابر نهادگی دور شده است. عده ای آن را به دليل نادرستی دستورزبانی ِ اين برابری می دانند و عده ای آن را به ابهامی که در خود واژهء discourse وجود دارد نسبت می دهند. بهر حال، اين يک واقعيت است که عدهء زيادی از هموطنان ما اکنون «گفتمان» را به معنای «مصاحبه» گرفته و از آن بجای واژهء «گفتگو» استفاده می کنند. در اين مقاله اما منظور من همان معنای درست discourse است که (بدون وارد شدن به دقايق معنائی خاصی که اشخاص مختلف همچون ميشل فوکو به آن نسبت داده اند) در مجموع به معنی «سخنی» است که «بر سر زبان ها می افتد»، همگان با آن آشنا می شوند و بعنوان يک واقعيت عمومی تصديق اش کرده و بکارش می برند؛ نوعی اجماع اجتماعی بر سر يک امر تجريدی که، در حوزه ای که من بدان اشاره می کنم، شامل «فراگير و عمومی شدن خواست ها» نيز می شود.
جامعه ای که از مرحلهء «طرح مطالبات اختصای و گروهی» به مرحلهء «طرح گفتمان عمومی» پا می گذارد در واقع جامعه ای است که «تخته سنگ» را شناخته و در پی برداشتن آن از سر راه خود مصمم شده است. در اين مورد شايد اشاره ای به دو تجربهء شيرين و تلخ در تاريخ بعد از جنگ دوم کشورمان بد نباشد.
نخستين تجربه به دوران پس از اشغال کشور به دست متفقين، رفتن رضاشاه از کشور، و مطرح شدن مطامع کشورهای پيروز نسبت به کشور ما بر می گردد. اين دورانی است که گروه های مختلف، با استفاده از فضای نسبتاً بازی که بوجود آمده، انواع خواست ها و مطالبات خود را مطرح می کنند. اما، همزمان با اين روند، اشغال جنوب ايران بوسيلهء انگليس ها و در کنارشان آمريکائی ها، و اشغال شمال کشور بوسيلهء روس ها و دندانی که همگی آنها برای نفت شمال و جنوب کشور تيز کرده اند، در کنار فضای مبارزه با استعمار که شعله هايش در سراسر جهان هر دم افزوده تر می شود، موجب آن می گردد که گروه های مطالبه کننده به وجود يک «تخته سنگ» در سر راه تحقق آمال خود برسند و آن «مستقل نبودن» حکومت شان است، يعنی عدم استقلالی که حکومت ها را می آورد و می برد و در سر راه هر مطالبه ای مانع می تراشد. بدين سان، رفته رفته، همهء مطالبات در يک «مطالبهء اصلی» سرريز می کنند و مبارزات ضد استعماری و استقلال طلبانه، با شرکت گروه های بزرگ مردم، منجر به پيروزی ايران در امر ملی کردن صنعت نفت می شود.
توجه کنيم که بدون پيدايش گفتمان «استقلال طلبی»، که توانست مشارکت و همکاری گروه های مختلف را در يک راستای معين سامان دهد، دست آوردی همچون ملی کردن صنعت نفت نه تنها ممکن که متصور هم نبود. به همين دليل هم بود که در ادبيات آن دوران سخن از پيروزی بر شير پير بريتانيای استعمارگر می رفت و اين پيروزی بود که، در عمل ، بصورت ملی کردن يک صنعت تعيين می يافت.
اما، در پی اين پيروزی، ملت ما با واقعيت کودتای 28 مرداد 32 روبرو شد که جای بحث در نيک و بد آن اين مقاله نيست. کودتای آن سال وحدت ملی بر حول محور «استقلال خواهی» را متلاشی کرد و گروه ها به داخل پوسته های خود فرو خزيدند و هريک بصورتی خود را تنها و بی ياور يافتند و تجربهء شيرين استقلال در کامشان به زهر هلاهل تبديل شد. بخصوص نيروهای چپ که، براهنمائی حزب توده، شوروی را مدافع زحمتکشان جهان در برابر امپرياليسم انگليس و آمريکا می دانستند ولی با چشمان گشاده از حيرت شاهد برسميت شناختن حکومت کودتا و بی اعتنائی به تيرباران افسران توده ای و پس دادن شمش های طلائی شدندکه در زمان دکتر مصدق در حبس شوروی ها مانده بود.
نيمهء دوم دههء 1330 دوران سرخوردگی و پاره پاره شدگی بود؛ زمستانی آغاز شده بود که در آن، به گفتهء اخوان ثالث، کسی سر از گريبان بر نمی داشت تا سلام تو را پاسخ گويد. نخبگان و روشنفکران ملت، سر خورده از آمريکائی که مليون به آن اميد داشتند و روسيه ای که چپ ها به آن دخيل بسته بودند، رفته رفته زمزمه ای را آغاز کردند که همچون وردی در آغازگاهان دههء 1340 تکرار می شد: «نه شرقی، نه غربی» و از خود می پرسيدند که «پس، چه؟» دو سالی از اين دهه نگذشته بود که جلال آل احمد، همچون ارشميدس، از خلوت خود بيرون پريد و فرياد زد: «خانم ها، آقايان، يافتم، يافتم؛ ما غربزده ايم و شکست ما هم از آن سر است. هم شرق و هم غرب دو چهره از غرب اند و ما را به افسون خود زده اند. ما بايد به اصل خودمان برگرديم». و هفت ـ هشت سالی نکشيد که اين «بازگشت به خويش» بوسيله روشنفکرانی همچون شريعتی، شايگان و احسان نراقی فرمول بندی هم شد و از ميان اين فرمول غريب معجونی به عنوان «بازگشت به اسلام» رخ نمود. دههء 1350 دههء شکل گيری گفتمان «غربزدگی و علاج آن از طريق بازگشت به خود» بود. و چنين شد که هيولای حکومت مذهبی عاقبت از شيشه خارج شده و بر تخت سلطنت نشست.
حال اگر به تجربهء 15 خرداد 1342 توجه کنيم متوجه می شويم که شکست خمينی در آن سال، در برابر پادشاهی که يک دهم قدرت يک دهه بعدش را هم نداشت، بعلت فقدان گفتمانی بود که بتواند روشنفکران و توده ها را به يکسان به سوی خود جلب کند. در 1357 اما خمينی سوار بر مرکب گفتمان «بازگشت به خويش» بود که به سوی ايران پر کشيد و چنان آمد که پادشاه مملکت قبل از رسيدن او به پايتخت خود گريخته بود. اين پيروزی از آن خمينی نبود و به وجود گفتمانی تعلق داشت که در شعار «نه شرقی، نه غربی، جمهوری اسلامی» تعيين يافته بود.
5
در واقع، هيچ جنبش و مبارزه ای عليه يک حکومت استبدادی نمی تواند بدون رسيدن به مرحلهء آفرينش «گفتمان» به پيروزی برسد. به گمان من، اين حکم علمی تاريخ است. رسيدن به گفتمان، در واقع، رسيدن به سرچشمه ای وحدت بخشنده است که می تواند مطالبات پيش از اين مرحله را به «شعارهای کارآمد» تبديل کند. هنگامی که «کارآمدی» را همچون صفتی برای «شعار» بکار می برم منظورم آن است که در مبارزات اجتماعی «شعارهای نا کارآمد» و بي فايده و وقت تلف کننده و به شکست کشاننده نيز بسيارند. و تنها سرندی که می توان درشت و ريز اين شعارها را از هم جدا کند نيز «گفتمان» نام دارد. گفتمان به شعارها معنا و هدفی درست و مشخص و مناسب با موضوع مبارزه می بخشد و اين امکان را فراهم می آورد که صاحبان مطالبات گوناگون، قبل از طرح خواست های خود، به فکر آن باشند که چگونه «سنگ افتاده بر جاده» را از سر راه بردارند و آماده شوند که برای اين کار دست همکاری بهم دهند.
اگر در چند و چون همين شعار «آزادی، استقلال، جمهوری اسلامی»، که جريان انقلاب 1357 روی شاخ آن گشت، دقت کنيم می بينيم که دو جزء آن را گفتمان های انقلاب مشروطه و نهضت ملی تشکيل می دهند. انقلاب مشروطه سوار بر گفتمان «آزادی» به شعارهای «عدالتخانه خواهی»، «حاکميت ملت»، و ايجاد «مجلس شورا» رسيد؛ و نهضت ملی با گفتمان «استقلال» و شعار «ناسيوناليسم منفی» نفت را ملی کرد. پس دو تکهء «آزادی» و «استقلال» پاره های اصلی گفتمان سال 57 نبودند و اين جزء سوم شعار، يعنی «جمهوری اسلامی» بود که از گفتمان «غربزدگی و بازگشت به خويش» برآمده و توانست آن دو جزء ديگر را زير پا له کند، آنگونه که اکنون، سه دهه گذشته از آن واقعه، نه از آزادی در کشورمان اثری مانده و نه از استقلال (بخصوص استقلال اقتصادی و سرزمينی) خبری.
6
برخی می گويند که گفتمان جنبش سبز خواستاری دموکراسی است، برخی به گفتمان «خواست انتخابات آزاد» دل بسته اند، برخی معتقدند که گفتمان امروز بايد «انجام رفراندوم تعيين نظام» باشد. من اما می گويم که هيچ کدام اين «خواست ها» به مرحلهء گفتمان سازی نرسيده اند و در نتيجه نمی توانند زايندهء «شعارهای همه گير و کارا» باشند.
من اعتقاد دارم که «گفتمان» را کسی نمی آفريند. نخبگان تنها کشف اش می کنند و با کوشش های خود آن را «بر سر زبان ها» می اندازند.
گفتمان چيزی نيست که نخبه ای دست در انبار احتجاجات شخصی و دلخواه خود کرده و آن را همچون خرگوش شعبده بازان بيرون کشد.
گفتمان کليد طبيعی گشودن در بسته ای است که در سر راه مردم بن بست ساخته است. هر کليدی نمی تواند اين در را بگشايد. اين قفل است که شکل و دندانه های کليد را تعيين می کند.
گفتمان امری بديهی و ساده و همه فهم است، هرچند که از اکتشافات فکری انديشمندان و روشنفکران يک نسل برآيد.
گفتمان، وقتی که پديد آمد و در سطح وسيع اجتماعی جا افتاد، ساده ترين راه حل ها را برای «برداشتن تخته سنگ» مطرح می سازد و، چون بر باور و پذيرش توده های وسيع مردم تکيه دارد، هيچ حکومت استبدادی توان درهم شکستن اش را ندارد و ناچار است که در برابر آن، بقول آن تيمسار ستاد ارتش زمان انقلاب، «مثل برف آب شود».
گفتمان حکم اهرمی را دارد که می تواند تخته سنگ را از جا بکند و راه را باز کند.
گفتمان پادزهر نيش ماری است که پيکر جامعه را ـ در تصور مردم آن جامعه ـ مسموم کرده است.
در واقع، «گفتمان» معکوس ماهيت «حکومت مقاومت کننده در برابر خواست مردم» است. اگر حکومت ايدئولوژيک است گفتمان ضد آن جز خواستاری «حکومت غير ايدئولوژيک» نمی تواند باشد. و اگر حکومت مذهبی است گفتمان ضد آن چيزی جز خواستاری «جدائی مذهب از حکومت» نخواهد بود.
ما در روزهائی بسر می بريم که توجه به اصل «جدائی مذهب از حکومت» بصورتی دم افزون گسترش می يابد و می رود که جايگاه خود را بعنوان «گفتمان اصلی جنبش سبز» تسجيل کنند. شاهد اينکه می بينيم اکنون نوبت به بسياری از نوانديشان مذهبی و اصلاح طلبان دينی رسيده است که بصدای بلند اعلام می کنند که ما، در عين دينداری، خود را سکولار می دانيم. اکنون حتی تکراردائم واژهء سکولاريسم در دهان گردانندگان حکومت مذهبی نشان از آن دارد که آنها نيز حريف را رفته رفته می شناسند و، به خيال تبليغ عليه آن، مردم را هر روز بيشتر از روز قبل با اين حريف گفتمانی آشنا می سازند.
تمام هفتهء گذشته را سردمداران حکومت مذهبی به نسبت دادن سکولاريسم به بی دينی، فسق، فرزند فراماسون بودن، توطئهء سيا، و نقشه برای از ميان برداشتن مذهب در جامعه، گذرانده اند. اما اگر نسبت هائی که تاکنون به بهترين فرزندان ايران داده اند مورد باور مردم واقع شده دولتيان در اين تحريف افکار نيز موفق خواهند بود. بقول مولوی: «شب نبد نور و ندیدی رنگ ها / پس به ضد نور پیدا شد ترا // دیدن نور است آنگه دید رنگ / وین به ضد نور دانی بی درنگ!»
برگرفته از سايت «سکولاريسم نو»:
http://www.NewSecularism.com
آدرس با فيلترشکن:
https://newsecul.ipower.com/index.htm
https://newsecul.ipower.com/2010/03/12-13-Fri-Sat/03-12-13-10.Esmail-Nooriala-The-Missing-Bridge.htm
1
اجازه دهيد که برای جلوگيری از هرگونه سوء تفاهمی، در همين ابتدای کلام توضيح دهم که در مقالهء حاضر قصد من طرح بحثی پيرامون ضرورت اتحاد عملی ِ سازمان ها و شخصيت های سياسی نيست و هدفم نشان دادن آن است که اتحاد در عمل در لحظه ای خاص از دوران بلوغ جنبش ها ممکن می شود؛ لحظه ای که در آن حرکت ها و روندهای مختلفی در ايجاد فضای لازم برای تحقق اتحاد نقش بازی کرده و زمينه سازی کرده باشند. در واقع، می خواهم در مورد ورود به روندی ضروری بحث کنم که بدون وجود آن نه تنها اتحاد در عمل ممکن نمی شود بلکه تخم تفرقه و اختلاف ميان گروه ها بسرعت بيشتری رشد می کند و مبارزهء سياسی، از هر نوع که باشد، بی وجود اين روند نمی تواند راهی به کجائی ببرد و در غياب آن اغلب محکوم به شکست است. پس اجازه دهيد که، برای معرفی اين «روند معجره گر!»، در ابتدا مقدماتی را بيان کنم.
بديهی است که هر «مبارزهء سياسی» نشان از وجود «خواست» هائی در متن و بطن اجتماع داشته و حکايت از آن می کند که مردم (يا گروهی از مردم)، بعلت انسداد نسبی مجاری عادی طرح مطالبات، و امکانات رسيدگی به آنها، و نيز رد و قبول شان در يک مقياس وسيع اجتماعی، ناچاراً، ورود به نوعی مبارزه را برای تحقق خواست های خود ضروری يافته اند.
به عبارت ديگر، «خواست» ـ يا «مطالبه» ـ علت وجودی و موتور مبارزات سياسی و اجتماعی است و هرچه جامعه بازتر و مجاری طرح مطالبات در آن گشوده تر باشد امکان نتيجه گيری آسان در مورد تحقق خواست ها نيز بيشتر و هزينه های کوشش برای رسيدن به اين نتيجه گيری کمتر است.
در يک جامعهء دموکرات، موافقت اکثريت مردم با خواست های مطرح شده از جانب اشخاص يا گروه ها و يا سازمان های مختلف سياسی ـ اجتماعی، منجر به تحقق آن خواست ها می شود اما مخالفت آنها فقط وصول به اين تحقق را به تأخير می اندازد؛ بی آنکه ضرورتاً موجب آن شود که در پی عدم موافقت اکثريت مردم، «خواهنده» دست از خواست خود بکشد. مثلاً، مبارزات زنان در کشورهای مختلف دموکرات برای به دست اوردن حق رأی در راستای انتخاب کردن و انتخاب شدن، نمونه ای بارز از يک روند بلند و پر از پست و بلند و دست انداز است که در صحنهء يک جامعهء مدنی (يا بگويم متمدن) به اجرا در می آيد.
در کشورهای غير دموکرات اما سدها و عايق های پيش روی تحقق يک خواست لزوماً ناشی از مخالفت اکثريت مردم نيستند و بجای اکثريت مردم اين صاحبان قدرت (در انواع سياسی و مذهبی و نظامی و اقتصادی و... آن) هستند که تصميم می گيرند و، در نتيجه، توفيق يا شکست خواست ها و خواهندگان هم منوط به ارادهء آنان است؛ حتی اگر تمايل اکثريت مردم به تصويب يا طرد خواست مورد نظر باشد. در واقع، در اين حالت، در ميان «خواست» از يکسو و تحقق آن، از سوی ديگر، مردم حضور ندارند تا بصورتی دموکراتيک در روند تصميم گيری ها شراکت داشته باشند.
در کشورهای دموکرات، مبارزه ـ در شديدترين و حادترين شکل خود نيز ـ مبارزه ای مدنی است که اغلب در محدودهء «خواست» مورد نظر مبارزان باقی می ماند و تبديل به دشمنی خواهندگان با صاحبان قدرت نمی شود و، بخصوص در سطح سياسی، اقدام برای انحلال سيستم حاکم را ايجاب نمی کند. در کشورهای غير دموکرات اما هر خواست غيرسياسی هم می تواند به مبارزه ای سياسی بدل شود و، بسته به قدرت خواهندگان، حتی کل سيستم حکومتی را به مخاطره بياندازد.
بدينسان می توان نتيجه گرفت که، در همهء احوال، آنچه اهميت دارد تعداد و قدرت «خواهندگان» از يکسو، و نيز قدرت و توانائی حکومت برای مقابله با آنان، از سوی ديگر، است. هرچه قدرت حکومت بيشتر باشد لزوم افزايش تعداد خواهندگان نيز فرونی می گيرد و تنها خواست هائی می توانند در صحنهء مبارزه باقی بمانند که بتوانند خواهندگان گسترده ای داشته باشند.
به همين دليل است که می توان گفت که در کشورهای غير دموکرات اغلب خواست های گروه های کوچک قابل سرکوب اند. از جملهء آنها می توان به خواست های گروه های صنفی، کارگری، دانشجوئی و زنان (گروه های زنان و نه زنان) اشاره کرد که هر يک به تنهائی کمتر امکان توفيق دارند. تجربهء سی و يک سال حکومت مذهبی در ايران، عليرغم انواع و اقسام گروه های مدنی و سياسی، خود بهترين نمودار اين وضعيت است. همچنين، تجربهء شورش 1357 و انقلاب سياسی حاصل از آن بخوبی نمايانگر آن است که خواست های گروهی ِ گرفتار در شرايط مسدود استبداد سياسی تنها زمانی می توانند اميد به موفقيت داشته باشند که امکان جا گرفتن شان در «خواستی گسترده تر اما مشترک» بوجود آمده باشد. حال آنکه تفرق «خواست ها» و عدم امکان جمع و يکی شدن شان اميد به پيروزی را سخت تقليل می دهد.
2
حال اگر به صحنهء سياسی امروز کشورمان توجه کنيم می بينيم که اين صحنه از انواع خواست های گروه های کوچک اشباع شده است و آنها خواست های اختصاصی خود را به زبان ها و در زمان های مختلف مطرح ساخته اند. مثلاً، شايد يکی از مهمترين اينگونه «طرح کردن خواست ها» در جريان انتخابات رياست جمهوری خرداد ماه امسال پيش آمد که در طی آن «بخشی» از اعضاء جنبش زنان ايران تصميم گرفتند که مطالبات خود را با کانديداها در ميان نهاده و دادن رأی خود به آنان را مشروط به ملحوظ کردن آن مطالبات در برنامه های تبليغانی ـ انتخاباتی شان کردند.
چنين حرکتی نه تازه بود و نه غير منتظره؛ چرا که در اغلب کشورهای دموکرات جهان طرح مطالبه، مشروط کردن رأی، و لابی گری برای جلب نظر کانديداها به خواست های يک گروه امری رايج و روزمره است. شايد حتی در اين کشورها بتوان نوعی رقابت حذفی را نيز در ميان گروه های «خواهنده» مشاهده کرد و ديد که چگونه حذف رقيب می تواند فضا را برای بازيگر قوی تر آماده تر سازد.
اما هيچ کدام از اين کوشش ها در محيط های استبدادی دارای معنا و نتيجه ای عادی نيستند. هنگامی که انتخاباتی واقعی (بعنوان ظهور دموکراسی پارلمانی) در کار نباشد طرح مطالبه و مشروط کردن رأی به آن نيز امری بيهوده خواهد بود. هنگامی که صاحبان قدرت بجای مردم و برای مردم تصميم گيری می کنند طرح مطالبات گروهی بيشتر به شوخی می ماند تا يک حرکت سنجيدهء سياسی.
البته، از آنجا که ما ايرانيان در مورد کار خود اغلب دچار خودشيفتگی و اغراق گری هستيم، در اين مورد هم از خيلی ها می توان شنيد که بخشی از اعضاء جنبش زنان، با طرح مطالبات گروهی ـ صنفی خود موجباتی را فراهم ساختند که اکنون يکی از نتايج آن ظهور «جنبش سبز» است. اين سخنان برای دلخوشی بد نيست اما چون نيک به اوضاع بنگريم در می يابيم که در اين مورد طرح مطالبات صنفی تنها در فضای «توهم به آزادی انتخابات» می توانسته صورت گيرد و از آنجا که توهم در اکثر اوقات با واقعيت نمی خواند بيهوده بودن اين عمل نيز هم از آغاز حدس زدنی بوده است.
در عين حال، در يک جامعهء استبداد زده، طراحان مطالبات گروهی ـ صنفی اغلب تصور می کنند که هرچه در خود فرورفته تر و فرو بسته تر عمل کنند و بين خود و ديگران مرزبندی نمايند امکان رسيدن به خواسته هاشان بيشتر است، چرا که اين عايق بندی از نفوذ مطامع سياسی گروه های سودجو جلوگيری می نمايد. مثلاً، کسانی که در بوق ضرورت وجود «جنبش "مستقل" زنان» می دمند در اين توهم اند که چنين «استقلالی» حصول به تحقق خواست ها را برای جنبش زنان آسان تر می کند و از خطر «آلوده شدن» جنبش به خواست های گروه های ديگر می کاهد. به عبارت ديگر، تصور می شود که اين استقلال، در بلند مدت، هويت غيرسياسی گروه و خواست هايش را تضمين کرده و هزينه های درگيری سياسی می کاهد. اما اگر به خواست های جنبش زنان دقت کنيم متوجه می شويم که حکومت اسلامی در دادن «حقوق سياسی» به زنان چندان هم محافظه کار نبوده و در چهارچوب تنگ قانون اساسی خود ـ مثلاً ـ حق انتخاب کردن و شدن را برای آنها پيش بينی کرده است. در عين حال چاره ای جز تصديق اين واقعيت نيز نيست که اغلب خواست های جنبش زنان ايران ماهيتی واقعاً غيرسياسی دارند. مسئلهء حظانت فرزندان، چند زنی شوهران، تفاوت در ارث و ديه و مسائلی از اينگونه هيچ کدام دارای ماهيت سياسی نيستند و در يک جامعهء دموکرات هرگز از سطح خواست هائی مدنی به سطح خواست های سياسی فرا نمی رويند. اما در جامعهء استبداد زده گاه نفس کشيدن آدميان نيز تبديل به امری سياسی می شود و، در نتيجه، همهء مرزهای استقلال های گروهی و صنفی را در هم می ريزد.
3
مقاومت وسيع و گستردهء حکومت در برابر خواست های اختصاصی گروه ها اغلب می تواند به گسترده شدن و غير گروهی گشتن خواست ها گروهی بيانجامد و شرکت کنندگان در مبارزه های گروهی ِ متفرق متوجه اين واقعيت شوند که، به لحاظ طبيعت سياسی شوندهء مبارزه از يکسو، و واحد بودن دستگاه مقاومت کننده، از سوی ديگر، در کنار خواست های گروهی شان خواستی عمومی و در بر گيرنده نيز می رويد که می توان در زير چتر آن به اشتراک عمل در مبارزه عليه منشاء واحد مقاومت رسيد.
شايد ارائهء مثالی در اين مورد مطلب را روشن تر کند. جاده ای کوهستانی را مجسم کنيد که مردم پای پياده يا با وسائل نقليهء حيوانی و موتوری (از کاميون گرفته تا اتومبيل های شخصی و دوچرخه) در آن به رفت و آمد مشغولند؛ آنها هر يک دارای مقصد و هدف خاص خود هستند و جاده را به سوی آن مقصدها با سرعت های گوناگون طی می کنند. حال وضعيتی را مجسم کنيم که تخته سنگ بزرگی از کوه کنده شده و بوسط جاده پرتاب می شود و راه را از هر دو سو می بندد. اين راهبندان در مسافران و روندگان واکنش های گوناگونی را بر می انگيزد اما طولی نمی کشد که آنها متوجه مقصد مشترکی در بين خود می شوند و آن اينکه بايد دست به دست هم داده و اين تخته سنگ را از جاده خارج کنند تا راه بار شود و آنها بتواند سفر خود را بسوی مقاصد خويش ادامه دهند.
حکومت استبدادی يک چنين تخته سنگی است:
1. که، به دليل طبيعت ضد مردمی و سرکوبگر خود، به هيچ يک از تقاضاهای گروهی نمی تواند پاسخ دهد؛ چرا که کوتاه آمدن در برابر يک گروه نتيجه ای جز تشجيع گروه های ديگر ندارد. در تصور اينگونه حکومت ها عدالت در «ظلم علی السويه!» تجلی پيدا می کند و حکومت استبدادی همه را به تيغ سرکوب خويش می نوازد. براستی چگونه ممکن است که، مثلاً، حکومت مذهبی ايران به اين نتيجه برسد که بد نيست پاسخگوی مطالبات گروهی خاص از مردم، بگيريم جنبش زنان شود و چند همسری را ممنوع کرده، حجاب را غير اجباری نموده، و بين زن و مرد حقوق مساوی برقرار کند؟ چه کس است که نداند اگر چنين اتفاقی بيافتد در چشم بهمزدنی نشانی از حکومت مذهبی در ايران باقی نخواهد ماند؟ حتی پيروزی های مختصرتر زنان هم به گروه های ديگر علامت می دهد که مبارزه می تواند به نتيجه برسد، اگر پيگير و بی وقفه باشد. در فضای استبداد پيروزی هر گروه نه تنها به آرامش نمی انجامد که آتش مبارزه بيش از پيش شعله ور می سازد.
2. تخته سنگی است که مقاومت اش در برابر گروه های مختلف بايد اين گروه ها را به اين نتيجهء آشکار برساند که حل مشکل همگی شان، در عين ايجاد امکان برای رسيدن تک تک شان به خواست های اختصاصی شان، در گروی برداشتن دسته جمعی ِ اين تخته سنگ از ميانهء راه است.
4
مرحلهء در هم خليدن «خواست ها» و پی بردن به «درد مشترک ِ» گروه ها و اصناف و سازمان ها، يکی از جلوه های ورود به روند «گفتمان سازی» است.
متأسفانه در زبان فارسی واژهء «گفتمان» (که در اصل گويا بوسيلهء آقای داريوش آشوری در برابر واژهء discourse گذاشته شده) بسرعت از اين برابر نهادگی دور شده است. عده ای آن را به دليل نادرستی دستورزبانی ِ اين برابری می دانند و عده ای آن را به ابهامی که در خود واژهء discourse وجود دارد نسبت می دهند. بهر حال، اين يک واقعيت است که عدهء زيادی از هموطنان ما اکنون «گفتمان» را به معنای «مصاحبه» گرفته و از آن بجای واژهء «گفتگو» استفاده می کنند. در اين مقاله اما منظور من همان معنای درست discourse است که (بدون وارد شدن به دقايق معنائی خاصی که اشخاص مختلف همچون ميشل فوکو به آن نسبت داده اند) در مجموع به معنی «سخنی» است که «بر سر زبان ها می افتد»، همگان با آن آشنا می شوند و بعنوان يک واقعيت عمومی تصديق اش کرده و بکارش می برند؛ نوعی اجماع اجتماعی بر سر يک امر تجريدی که، در حوزه ای که من بدان اشاره می کنم، شامل «فراگير و عمومی شدن خواست ها» نيز می شود.
جامعه ای که از مرحلهء «طرح مطالبات اختصای و گروهی» به مرحلهء «طرح گفتمان عمومی» پا می گذارد در واقع جامعه ای است که «تخته سنگ» را شناخته و در پی برداشتن آن از سر راه خود مصمم شده است. در اين مورد شايد اشاره ای به دو تجربهء شيرين و تلخ در تاريخ بعد از جنگ دوم کشورمان بد نباشد.
نخستين تجربه به دوران پس از اشغال کشور به دست متفقين، رفتن رضاشاه از کشور، و مطرح شدن مطامع کشورهای پيروز نسبت به کشور ما بر می گردد. اين دورانی است که گروه های مختلف، با استفاده از فضای نسبتاً بازی که بوجود آمده، انواع خواست ها و مطالبات خود را مطرح می کنند. اما، همزمان با اين روند، اشغال جنوب ايران بوسيلهء انگليس ها و در کنارشان آمريکائی ها، و اشغال شمال کشور بوسيلهء روس ها و دندانی که همگی آنها برای نفت شمال و جنوب کشور تيز کرده اند، در کنار فضای مبارزه با استعمار که شعله هايش در سراسر جهان هر دم افزوده تر می شود، موجب آن می گردد که گروه های مطالبه کننده به وجود يک «تخته سنگ» در سر راه تحقق آمال خود برسند و آن «مستقل نبودن» حکومت شان است، يعنی عدم استقلالی که حکومت ها را می آورد و می برد و در سر راه هر مطالبه ای مانع می تراشد. بدين سان، رفته رفته، همهء مطالبات در يک «مطالبهء اصلی» سرريز می کنند و مبارزات ضد استعماری و استقلال طلبانه، با شرکت گروه های بزرگ مردم، منجر به پيروزی ايران در امر ملی کردن صنعت نفت می شود.
توجه کنيم که بدون پيدايش گفتمان «استقلال طلبی»، که توانست مشارکت و همکاری گروه های مختلف را در يک راستای معين سامان دهد، دست آوردی همچون ملی کردن صنعت نفت نه تنها ممکن که متصور هم نبود. به همين دليل هم بود که در ادبيات آن دوران سخن از پيروزی بر شير پير بريتانيای استعمارگر می رفت و اين پيروزی بود که، در عمل ، بصورت ملی کردن يک صنعت تعيين می يافت.
اما، در پی اين پيروزی، ملت ما با واقعيت کودتای 28 مرداد 32 روبرو شد که جای بحث در نيک و بد آن اين مقاله نيست. کودتای آن سال وحدت ملی بر حول محور «استقلال خواهی» را متلاشی کرد و گروه ها به داخل پوسته های خود فرو خزيدند و هريک بصورتی خود را تنها و بی ياور يافتند و تجربهء شيرين استقلال در کامشان به زهر هلاهل تبديل شد. بخصوص نيروهای چپ که، براهنمائی حزب توده، شوروی را مدافع زحمتکشان جهان در برابر امپرياليسم انگليس و آمريکا می دانستند ولی با چشمان گشاده از حيرت شاهد برسميت شناختن حکومت کودتا و بی اعتنائی به تيرباران افسران توده ای و پس دادن شمش های طلائی شدندکه در زمان دکتر مصدق در حبس شوروی ها مانده بود.
نيمهء دوم دههء 1330 دوران سرخوردگی و پاره پاره شدگی بود؛ زمستانی آغاز شده بود که در آن، به گفتهء اخوان ثالث، کسی سر از گريبان بر نمی داشت تا سلام تو را پاسخ گويد. نخبگان و روشنفکران ملت، سر خورده از آمريکائی که مليون به آن اميد داشتند و روسيه ای که چپ ها به آن دخيل بسته بودند، رفته رفته زمزمه ای را آغاز کردند که همچون وردی در آغازگاهان دههء 1340 تکرار می شد: «نه شرقی، نه غربی» و از خود می پرسيدند که «پس، چه؟» دو سالی از اين دهه نگذشته بود که جلال آل احمد، همچون ارشميدس، از خلوت خود بيرون پريد و فرياد زد: «خانم ها، آقايان، يافتم، يافتم؛ ما غربزده ايم و شکست ما هم از آن سر است. هم شرق و هم غرب دو چهره از غرب اند و ما را به افسون خود زده اند. ما بايد به اصل خودمان برگرديم». و هفت ـ هشت سالی نکشيد که اين «بازگشت به خويش» بوسيله روشنفکرانی همچون شريعتی، شايگان و احسان نراقی فرمول بندی هم شد و از ميان اين فرمول غريب معجونی به عنوان «بازگشت به اسلام» رخ نمود. دههء 1350 دههء شکل گيری گفتمان «غربزدگی و علاج آن از طريق بازگشت به خود» بود. و چنين شد که هيولای حکومت مذهبی عاقبت از شيشه خارج شده و بر تخت سلطنت نشست.
حال اگر به تجربهء 15 خرداد 1342 توجه کنيم متوجه می شويم که شکست خمينی در آن سال، در برابر پادشاهی که يک دهم قدرت يک دهه بعدش را هم نداشت، بعلت فقدان گفتمانی بود که بتواند روشنفکران و توده ها را به يکسان به سوی خود جلب کند. در 1357 اما خمينی سوار بر مرکب گفتمان «بازگشت به خويش» بود که به سوی ايران پر کشيد و چنان آمد که پادشاه مملکت قبل از رسيدن او به پايتخت خود گريخته بود. اين پيروزی از آن خمينی نبود و به وجود گفتمانی تعلق داشت که در شعار «نه شرقی، نه غربی، جمهوری اسلامی» تعيين يافته بود.
5
در واقع، هيچ جنبش و مبارزه ای عليه يک حکومت استبدادی نمی تواند بدون رسيدن به مرحلهء آفرينش «گفتمان» به پيروزی برسد. به گمان من، اين حکم علمی تاريخ است. رسيدن به گفتمان، در واقع، رسيدن به سرچشمه ای وحدت بخشنده است که می تواند مطالبات پيش از اين مرحله را به «شعارهای کارآمد» تبديل کند. هنگامی که «کارآمدی» را همچون صفتی برای «شعار» بکار می برم منظورم آن است که در مبارزات اجتماعی «شعارهای نا کارآمد» و بي فايده و وقت تلف کننده و به شکست کشاننده نيز بسيارند. و تنها سرندی که می توان درشت و ريز اين شعارها را از هم جدا کند نيز «گفتمان» نام دارد. گفتمان به شعارها معنا و هدفی درست و مشخص و مناسب با موضوع مبارزه می بخشد و اين امکان را فراهم می آورد که صاحبان مطالبات گوناگون، قبل از طرح خواست های خود، به فکر آن باشند که چگونه «سنگ افتاده بر جاده» را از سر راه بردارند و آماده شوند که برای اين کار دست همکاری بهم دهند.
اگر در چند و چون همين شعار «آزادی، استقلال، جمهوری اسلامی»، که جريان انقلاب 1357 روی شاخ آن گشت، دقت کنيم می بينيم که دو جزء آن را گفتمان های انقلاب مشروطه و نهضت ملی تشکيل می دهند. انقلاب مشروطه سوار بر گفتمان «آزادی» به شعارهای «عدالتخانه خواهی»، «حاکميت ملت»، و ايجاد «مجلس شورا» رسيد؛ و نهضت ملی با گفتمان «استقلال» و شعار «ناسيوناليسم منفی» نفت را ملی کرد. پس دو تکهء «آزادی» و «استقلال» پاره های اصلی گفتمان سال 57 نبودند و اين جزء سوم شعار، يعنی «جمهوری اسلامی» بود که از گفتمان «غربزدگی و بازگشت به خويش» برآمده و توانست آن دو جزء ديگر را زير پا له کند، آنگونه که اکنون، سه دهه گذشته از آن واقعه، نه از آزادی در کشورمان اثری مانده و نه از استقلال (بخصوص استقلال اقتصادی و سرزمينی) خبری.
6
برخی می گويند که گفتمان جنبش سبز خواستاری دموکراسی است، برخی به گفتمان «خواست انتخابات آزاد» دل بسته اند، برخی معتقدند که گفتمان امروز بايد «انجام رفراندوم تعيين نظام» باشد. من اما می گويم که هيچ کدام اين «خواست ها» به مرحلهء گفتمان سازی نرسيده اند و در نتيجه نمی توانند زايندهء «شعارهای همه گير و کارا» باشند.
من اعتقاد دارم که «گفتمان» را کسی نمی آفريند. نخبگان تنها کشف اش می کنند و با کوشش های خود آن را «بر سر زبان ها» می اندازند.
گفتمان چيزی نيست که نخبه ای دست در انبار احتجاجات شخصی و دلخواه خود کرده و آن را همچون خرگوش شعبده بازان بيرون کشد.
گفتمان کليد طبيعی گشودن در بسته ای است که در سر راه مردم بن بست ساخته است. هر کليدی نمی تواند اين در را بگشايد. اين قفل است که شکل و دندانه های کليد را تعيين می کند.
گفتمان امری بديهی و ساده و همه فهم است، هرچند که از اکتشافات فکری انديشمندان و روشنفکران يک نسل برآيد.
گفتمان، وقتی که پديد آمد و در سطح وسيع اجتماعی جا افتاد، ساده ترين راه حل ها را برای «برداشتن تخته سنگ» مطرح می سازد و، چون بر باور و پذيرش توده های وسيع مردم تکيه دارد، هيچ حکومت استبدادی توان درهم شکستن اش را ندارد و ناچار است که در برابر آن، بقول آن تيمسار ستاد ارتش زمان انقلاب، «مثل برف آب شود».
گفتمان حکم اهرمی را دارد که می تواند تخته سنگ را از جا بکند و راه را باز کند.
گفتمان پادزهر نيش ماری است که پيکر جامعه را ـ در تصور مردم آن جامعه ـ مسموم کرده است.
در واقع، «گفتمان» معکوس ماهيت «حکومت مقاومت کننده در برابر خواست مردم» است. اگر حکومت ايدئولوژيک است گفتمان ضد آن جز خواستاری «حکومت غير ايدئولوژيک» نمی تواند باشد. و اگر حکومت مذهبی است گفتمان ضد آن چيزی جز خواستاری «جدائی مذهب از حکومت» نخواهد بود.
ما در روزهائی بسر می بريم که توجه به اصل «جدائی مذهب از حکومت» بصورتی دم افزون گسترش می يابد و می رود که جايگاه خود را بعنوان «گفتمان اصلی جنبش سبز» تسجيل کنند. شاهد اينکه می بينيم اکنون نوبت به بسياری از نوانديشان مذهبی و اصلاح طلبان دينی رسيده است که بصدای بلند اعلام می کنند که ما، در عين دينداری، خود را سکولار می دانيم. اکنون حتی تکراردائم واژهء سکولاريسم در دهان گردانندگان حکومت مذهبی نشان از آن دارد که آنها نيز حريف را رفته رفته می شناسند و، به خيال تبليغ عليه آن، مردم را هر روز بيشتر از روز قبل با اين حريف گفتمانی آشنا می سازند.
تمام هفتهء گذشته را سردمداران حکومت مذهبی به نسبت دادن سکولاريسم به بی دينی، فسق، فرزند فراماسون بودن، توطئهء سيا، و نقشه برای از ميان برداشتن مذهب در جامعه، گذرانده اند. اما اگر نسبت هائی که تاکنون به بهترين فرزندان ايران داده اند مورد باور مردم واقع شده دولتيان در اين تحريف افکار نيز موفق خواهند بود. بقول مولوی: «شب نبد نور و ندیدی رنگ ها / پس به ضد نور پیدا شد ترا // دیدن نور است آنگه دید رنگ / وین به ضد نور دانی بی درنگ!»
برگرفته از سايت «سکولاريسم نو»:
http://www.NewSecularism.com
آدرس با فيلترشکن:
https://newsecul.ipower.com/index.htm
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر