چرا تجزيه طلبی را محکوم بايد کرد -ويرايش دوم
سام قندچي
http://www.ghandchi.com/696-Separatists.htm
سام قندچي
http://www.ghandchi.com/696-Separatists.htm
تجزيه طلبی و تجاوزطلبی موضوعاتی سياسی اند و، در نتيجه، با *جرم* هائی نظير قتل و دزدی متفاوت اند و جرم شمردن اين مطالبات تنها بر پيچيدگی های اين موضوع می افزايد (1).
برای روشن شدن اين مطلب بد نيست لحظه ای به تاريخ استقلال آمريکا بنگريم. هنگامی که 56 نفر از رهبران سياسی جامعه آمريکا، که مستعمره بريتانيا محسوب می شد، بيانيۀ استقلال آمريکا را امضاء کردند، دولت انگلستان آنها را به خيانت ـ که *جرم* بزرگی محسوب می شد ـ متهم کرد. و اگر انقلاب آمريکا شکست خورده بود مجازات *خيانت* آنها چنين می بود: وارد کردن حداکثر زجر از طريق استفاده از چوبه دار و، قبل از مردن، پاره کردن طناب و سپس درآوردن روده های آنان.
اما تاريخ آمريکا، هم در آن زمان و هم امروز، به آن 56 نفر بعنوان قهرمانان اين کشور نگاه می کند. و اين نکته نشانه آن است که بين *عمل سياسی* و *جرم* تفاوتی ماهوی وجود دارد و اگرچه ممکن است در جائی از تاريخ کسی را بخاطر عمل سياسی اش محکوم به مجازاتی مشابه مجازات جرائم کنند اما ممکن است زمانی هم فرا رسد که آن *عمل سياسی* کاری قهرمانانه محسوب شود؛ حال آنکه جرم هائی همچون قتل يا دزدی هميشه و همه جا جرم اند و ماهيتشان قابل تغيير نيست. يعنی، اينگونه "جرم" سياسی تنها در يک برهه معين از تاريخ بشر و به لحاظ موجوديت *دولت های ملی* نام *خيانت* بخود می گيرد.
در عين حال، باز همين نمونۀ آمريکا نشان می دهد که برای تجزيه طلبی نيازی به توسل به بحث های قوميتی و نژادی و زبانی و غيره نيست. مثلاً، می توان پرسيد که آيا آمريکائی ها با انگليس ها تفاوت اتنيکی داشتند؟ جواب منفی است. درست است که آمريکا مستعمره بود ولی هم آمريکا و هم کانادا ادامه انگليس بودند و اين خود اروپائيان بودند که به آمريکا آمده و در آنجا سکنی گزيده بودند. آمريکا نظير هندوستان نبود که يک اقليت اروپائی، کشوری با قوميتی ديگر را تحت سلطه خود داشته باشد. در نتيجه، در تجربه جدائی آمريکا از انگلستان، اصلاً موضوع اختلاف اتنيکی مطرح نبود.
همچنين می توان پرسيد که آيا فاصله جغرافيائی بين انگليس و آمريکا ميل به تجزيه را ايجاد کرده بود؟ پاسخ اين پرسش نيز منفی است چرا که می دانيم کانادا، که هم از نظر ترکيب جمعيتی مثل آمريکا بود و هم از نظر جغرافيائی در قاره ای ديگر قرار داشت، اين راه را نرفت.
پس دليل تجزيه طلبی اروپائی های ساکن آمريکا چه بود؟ جفرسون در خود بيانيۀ استقلال توضيح می دهد که چگونه موضوع مرکزی ناعادلانه بودن پرداخت ماليات بدون داشتن نمايندگی در قدرت (2) بارها با دولت مرکزی در انگلستان طرح شده بود و چون به نتيجه ای نرسيد، بالاخره رهبران آمريکا به اين تصميم رسيدند که بايد جدا شوند. جالب است که امضاء کنندگان بيانيه هم يک عده انقلابی حرفه ای نبودند و اکثراً هم افرادی ثروتمند و با ريشه و اصل و نسب انگليسی بودند (3).
در واقع، تجزيه طلبی زمانی در آمريکا مطرح شد که پيشروان "جامعۀ نو" به اين نتيجه رسيدند که برنامه ای به مراتب مترقی تر از انگليس دارند و هيچ اميدی هم به تغيير و تحول اساسی در خود انگليس در آن زمان وجود ندارد. پس تصميم به جدايی گرفتند و پيش از پيروزی، طبعاً از جانب بريتانيا به *خيانت* متهم شدند. با شروع روند تجزيه، از يکسو انقلابيون آمريکا با دشمن انگليس يعنی فرانسه متحد شدند و، از سوی ديگر، مردم بريتانيا در پشت سر دولت خود و عليه انقلابيون آمريکا متحد گشتند و، کار بجائی کشيد که حتی کسانی که در پارلمان بريتانيا دوست آمريکائی ها شناخته می شدند، در مظان اتهامات گوناگون ـ تا حد خيانت ـ قرار گرفتند. حتی چند سالی بعد از پيروزی انقلاب در آمريکا، در دوران رياست جمهوری مديسون، حمله انگليس به آمريکا تا آنجا پيش رفت که او و همسرش از کاخ سفيد فرار کردند. کاخ سفيد بخشاً در آتش سوخت و اگر همسر مديسون تابلوهای آنجا را به همراه نبرده بود، بسياری از آن آثار تاريخی نابود شده بودند. يعنی روحيه ضدآمريکائی در بريتانيا تا سال ها پس از پيروزی انقلاب آمريکا و برقراری روابط تازه بين اين دو کشور، وجود داشت.
تجزيه طلبی در آمريکا کاری آگاهانه بود و امثال جفرسون و واشنگتن طرحی بسيار پيشرفته را در نظر داشتند که در آن زمان، انگليس قادر به تحقق آن نبود. تاريخ هم نشان داده است که سياست استعماری بريتانيا حتی قرن ها بعد نيز در اساس تغيير چندانی نکرد، هرچند که نوع روابط آن با "مستعمرات" و، سپس، "کشورهای مشترک المنافع" تا به امروز تعديلات مختلف يافته است.
می خواهم نتيجه بگيرم که تجزيه طلبی، در يک مقياس تاريخی، در صورتی درست و مهم است که بخش تجزيه شونده از بخش اصلی دارای آينده نگری و برنامه های مترقی تری باشد و الا نتيجه ای جز وخيم تر کردن زندگی مردم نقاط تجزيه شده با خود نخواهد داشت. اين را يک قاعدهء اساسی در بحث های مربوط به تجزيه طلبی می دانم.
به عبارت ديگر تجزيه طلبی، بخودی خود، نشانگر وجود يک نيروی پيشروتر نيست. مثلاً، بسياری از نيروهای خانخانی طلب در سراسر تاريخ دنيای مدرن با خواست تجزيه دولت های ملی پيش آمده و به نتايج هولناکی رسيده اند.
***
حال اجازه دهيد همين قاعده را در مورد کشور خودمان و ادعاهای گوناگون تجزيه طلبانه ای که مطرح است بکار بريم. خواست های نيروهای تجزيه طلب ـ فعلاً ـ *ايرانی* از خواست های جنبش سراسری مدنی و سياسی ايران عقب تر است و، در نتيجه، در تجزيه طلبی شان بوی ترقی خواهی برای مردم به مشام نمی رسد (4).
اما خواست های جنبش سراسری مدنی و سياسی ايران چيستند و چرا تجزيه طلبان از آن عقب افتاده اند؟ جنبش ايران مدت هاست که به سکولاريسمی دموکراتيک، تحول يابنده و گسترنده رسيده است که از عهد انقلاب مشروطه تا کنون، به بيان ها و اشکال مختلف، خواستار جدائی قوميت و مذهب و ايدئولوژی از ساختار سازمان های مدنی و سياسی بوده است.
اين در وضعيتی است که، از همان تاريخ تا کنون، تجزيه طلبان ما، بجای ايجاد تشکيلات هايی که به قوم و مذهب معينی متعلق نباشند، همواره قوم گرائی را تشويق کرده اند. مثلاً، در کردستان، اسماعيل آقا سيميتکو، يک مستبد قوم گرا بود و هيچ برنامه مدرنی، حتی در حد مدرنيسم رضا شاهی، در ديدگاه های خود نداشت و ايل شکاک، برهبری او، با قتل عام آسوريان و ارامنه در خوی و سلماس منتهای قساوت را اعمال کرد. اما می دانيم که حرکت او در نزد جريانات تجزيه طلب به يک نماد مبارزاتی تبديل شده است و برخی از تجزيه طلبان افسوس می خورند، که چرا اسماعيل آقا نتوانست در درگيری هايش با رضا شاه او را به قتل رساند. در صورتيکه مسلم است که، اگر چنين می شد، يک رژيم استبدادی و نژادپرست ماقبل مشروطه با قوميت کردی و متشکل از نيروهائی که در زمان مشروطيت نيز ضد مشروطه خواهان عمل کرده بودند در نواحی کردستان ايجاد می شد.
کسروی دربارۀ پرچم باصطلاح "آزادی کردستان" سيميتکو مينويسد: اکنون سيميتکو آماده باش گرديده و بيرق افراشته "آزادی کردستان" می خواهد. چه کار می کند؟ آيا کنفرانس داده کردان را برای زندگانی آزاد و سررشته داری آماده می سازد؟ ... آيا قانون اساسی برای کردستان می نويسد؟ ... آيا به برداشتن پراکندگی هائی که در ميان کردان است می کوشد؟... نه! "آزادی کردستان" که با اينها نيست. پس چه کار می کند؟... ديه ها را تاراج می کند، کشت ها را لگدمال می گرداند، بمردم تاراج ديده و بينوای لکستان پيام فرستاده پول می خواهد ... اينست معنی "آزادی کردستان"؛ همين است نتيجه ای که سياستگران اروپا می خواستند... [احمد کسروی، تاريخ هجده ساله آذربايجان، ص 831]
توجه کنيم که همين بازگشت به ماقبل مشروطيت اکنون جزو نويدهای تجزيه طلبان کنونی حزب پژاک برای مردم ايران است؛ و همه قساوت هائی که جمهوری اسلامی در برابر آنها از خود نشان می دهد، نمی تواند اين برنامه های ارتجاعی را ذره ای به بيانيه جفرسون برای جدائی نزديک کند. و در عين حال، همانگونه که سيميتکو در دوران های مختلف توسط جناح های گوناگون دولت انگلستان حمايت می شد تا چاه های نفت موصل را برايشان حفاظت کند، امروز نيز اينان آلت دست نيروهای بيگانه ديگرند و، نظير سيميتکو، به جنبش دموکراسی خواهی ايران لطمه می زنند ـ بجای آنکه به آن ياری رسانند.
در پيام آنها نه تنها نويد جامعۀ بهتری وجود ندارد بلکه، با سوء استفاده از احساسات پاک کردهای آزاديخواه، برنامه شان را بر مدار بازگشت به قرون وسطای يک جامعۀ قومی و مذهبی تنظيم کرده اند و بس.
حزب دموکرات کردستان و حزب کومله نيز که سال هاست اشتباه خود در ايجاد حزب بر مبنای قوميت را تصحيح نکرده اند، با عدم اتخاذ موضع روشن بر سر تجزيه طلبی، در ميان جوانان کرد به همان گمراهۀ حزب پژاک دامن می زنند، چرا که وحشت دارند حمايت کسانی را که با احساسات تجزيه طلبانه به صفوف آنها پيوسته اند از دست بدهند.
عده ای نيز تحت لوای دفاع از فدراليسم، اما با طرح های ارتجاعی فدراليسم قومی، به اين جريانات تجزيه طلب کمک می کنند (5).
طرفداران فدراليسم قومی و تشکيل ايالات خودمختار بر اساس قوميت کرد از يکسو می نويسند که تجزيه طلب نيستند و، از سوی ديگر، از بحرين و افغانستان به عنوان مناطقی برآمده از اجرای طرح های موفقی در جدائی از ايران ياد می کنند. اين پسله کاران، اقلاً صداقت تجزيه طلبان پژاک را هم ندارند و موضع واقعی خود را اعلام نمی کنند و با شرکت در گردهمايی هايی اپوزيسيون نظير نشست پاريس، باعث شکست آنها می شوند، چرا که در ظاهر چيزی می گويند و چون به خلوت می روند آن کار ديگر می کنند و به تجزيه طلبی دامن ميزنند.
اين گروه ها حتی نسبت به جريانات پس از جنگ دوم جهانی نيز عقب افتاده اند؛ چرا که، مثلاً، در دوران قاضی محمد و پيشه وری بهانه تجزيه طلبی، پيوستن به اردوگاه کمونيسم بود، که با وعده های دروغين و فريبندۀ خود در ميان روشنفکران جهان جذابيتی داشت. جذابيتی که سالهاست ماهيت دگرگون آن بر همه آشکار و پروندۀ آن کلاً بسته شده است. اما حرکات تجزيه طلبانه کنونی ديگر از سر مفتون شدن به باصطلاح "آينده درخشان کمونيستی" هم نيست و راه شکست خورده ای بشمار می رود که جز لطمه زدن به جنبش عمومی دموکراسی خواهی سکولار ايران نتيجۀ ديگری نخواهد داشت.
پنهان کردن مطامع تجزيه طلبانه عقب افتاده در پشت ظاهر طرفداری از فدراليسم، کار بسيار خطرناک و خسران باری است که روزگاری قاضی محمد و محمد جعفر پيشه وری هم با مطرح کردن اصطلاحاتی نظير "خودمختاری" انجام دادند، حال آنکه هدف آنان نيز تجزيه طلبی بود. گرچه آنان از ميان نيروهای مردمی ايران برخاستند اما دچار اشتباه سياسی شده و جان خود را نيز در توافق های نيروهای بيگانه از دست دادند. اما اين نکته دليل آن نمی شود که آنها را تجزيه طلب گمراه ندانيم. فقط کافی است فکر کنيم که چگونه ممکن است در يکی از استان های يک کشور پادشاهی يک حاکميت جمهوری بوجود آيد. و آيا همين يک نمونه برای تجزيه طلب خواندن آنها کافی نيست؟
امروز نيز حزب دموکرات کردستان از اصطلاحاتی همچون خودمختاری استفاده نموده و حتی، با آگاهی تمام، فدراليسم را به خودمختاری قومی معنی می کند. فدراليسم مورد مطالبه آنها چيزی نيست جز تجزيه طلبی که در پشت اصطلاح فدراليسم پنهان شده است. متأسفانه برخی از فعالان سياسی جوان ايران که از مرز کردستان گريخته و از کمک اين حزب برخوردار شده اند، با ديدن پيشمرگان مسلح جان برکف دچار اين توهم شده اند که نتيجه برنامه های تجزيه طلبانه اين جريان گويی اميدبخش رسيدن به يک مدينه فاضله است و نظير نسلی که در زمان انقلاب شيفته اسلامگرايان شد، در بيراهه تبليغ برای اين حزب گام می نهند و تصور می کنند منتقدان دعوای شخصی دارند. اين قوم گرايی تجزيه طلبان کردستان همانقدر ميتواند به خون و خونريزی و جامعه ای واپسگرا بيانجامد که حرکت اسلامگرايان به رهبری خمينی در تاريخ ما نشان داد و شايسته است اين دوستانی که زمانی در جنبش دانشجويی فعاليـت کرده اند در اين مورد بيشتر مطالعه کنند تا که به مبلغين اين جريانات تجزيه طلب تبديل شوند، هدف اين تجزيه طلبان استفاده از امثال آنهاست تا کردستان را از ايران جدا کنند و با کمک قدرت های بيگانه برای خود دولتی بپا کند که از همين رژيم فعلی هم کمتر به حقوق بشر احترام بگذارد. بايستی هشيار بود.
فدراليسم يک شيوه اداره کشور است و با طرح های قومی نسبتی ندارد و نبايد گذاشت که از آن بصورت پوششی برای مقاصد تجزيه طلبان استفاده شود و جنبش دموکراسی خواهی را از طرح درست فدراليسم استانی، منزجر کند (6).
نمونه تجزيه طلبی در بلوچستان از اين هم وحشتناک تر است. کار گروه ريگی به آنجا کشيده که گردن زدن مخالفين را بعنوان عملی دموکراتيک معنی ميکند. آيا اين چيزی جز عقب رفتن حتی از دوران پيش از مشروطيت نيست؟ آن هم در زمانی که جنبش سياسی و مدنی ايران در پی دموکراسی قرن بيست و يکمی است. در ارتجاعی بودن اين جريانات که صدها برابر از جنبش خمينی خطرناک ترند و ـ درست مثل او ـ می کوشند تا با سوء استفاده از خواست های اتنيکی بخش های مختلف مردم ايران، برای اهدافی قرون وسطائی لشکرگيری کنند، ترديدی نيست.
اگر حزب دموکرات و کومله احزاب مدرن بودند می بايستی در آموزش های تشکيلاتی خود پلاتفرم سياسی را مرکز توجه قرار دهند و نه مواضع قومی را. و اگرچه بخاطر سابقۀ روند شکل گيری تشکيلاتی شان، نواحی معينی از ايران عرصه فعاليت آنها شده است حق اين بوده است که اکنون از حالت حزب اتنيکی در آيند و حتی در همان مناطق هم از همۀ پيشينه های اتنيکی و مذهبی عضوگيری کنند نه آنکه حتی در خارج کشور هم بصورت يک جريان قومی معين عمل کنند.
همانگونه که در آغاز بحث شد در کار تشکيلات سياسی تکيه بر قوميت و زبان و مذهب نمی تواند هيچگونه ترقی خواهی را در پيش رو داشته باشد و احزاب اتنيکی آينده ای قرون وسطائی را برای سرزمين هائی که ميخواهند در تحت قدرت خود در آورند، نويد ميدهند.
و، در عين حال، اگر اين تشکيلات ها خود را سازمانی مدنی برای احقاق حقوق اتنيکی کردها می شناسند، ديگر حق نيست که خود را يک "حزب سياسي" اعلام کنند؛ چرا که يک "حزب سياسی قومی" هيچ فرقی با يک حزب فاشيست ندارد. حزب مدرن نبايد بر مبنای قوميت يا مذهب تشکيل شود چرا که هرقدر هم پايه گذران آن، افراد صادقی باشند، با درگذشت آنها، هيچ يک از احزاب قومی و مذهبی نمی توانند حامل مدرنيسم و دموکراسی باشند (7).
اين حرف ها دشمنی با مردم کردستان نيست. اين ها پيشگيری از رويداد مشابهی است که 30 سال پيش از طريق تشکيلاتهای سياسی مذهبی شکل گرفت و مردم ايران را گرفتار رژيم قرون وسطائی خمينی کرد. ما نبايد دوباره همان اشتباه را، اين بار به شکل قومی اش، تجديد کنيم. در اين مورد روشنفکران کرد و آذری و بلوچ و عرب ايران وظيفۀ دو چندانی دارند تا اجازه ندهند که احساسات بحق بخش هائی از مردم ايران برای ايجاد حرکت های فاشيستی قومی مورد سوء استفاده قرار گيرد. اين البته که کار سختی است. همانگونه که در زمان خيزش خمينی هم مخالفت با آن جريان سخت بود و محبوبيت نمی آورد. ولی اکنون آن تجربه نشان داده است که مخالفت در آن هنگامه کاری درست بود و اگر اکثريت روشنفکران ما چنان کرده بودند شايد در سراسر اين سی ساله افسوس نمی خوردند که چرا چنان اشتباهی را سی سال پيش مرتکب شدند و نتوانستند جريان مدرن را از جريان قرون وسطائی تميز دهند.
در عين حال، عده ای در جنبش سياسی ايران هستند که می گويند آماده اند تا در برابر جريان تجزيه طلبی و تجاوزطلبی در کنار جمهوری اسلامی قرار بگيرند. از نظر اينجانب اگرچه شنيدن اين سخن برای آزاديخواهان ايران بسيار ناگوار است اما، اگر از ديدگاه جامعه شناسی به ماجرا بنگريم، چاره ای نخواهيم داشت که بپذيريم چنين اتفاقی خود محصول تجزيه طلبی آنهائی است که ايران را پاره پاره می خواهند و موجب می شوند که نه تنها اين گويندگان که اکثريتی از مردم ايران با رژيم سمت گيری کنند. و آنگاه، بازندۀ اصلی جنبش دموکرسی خواهی سکولار ايران خواهد بود.
مناطق مختلف ايران يک سلسله جمهوری مستقل نيستند که بتوان از طريق جدا کردن و تجزيه شان در آنها تحول مدرن و دموکراتيک را سامان داد. هم اکنون کل ايران، با همۀ رنگارنگی هايش، در روند تحول بسوی دموکراسی و سکولاريسم در حرکت است و جريانات تجزيه طلب قومی در مقابل اين حرکت مدرن بيراهه ای بيش بشمار نمی آيند که نتيجۀ کارشان چيزی جز سنگ اندازی در راه اين راهيمائی اميدوارکننده نيست.
دز اين ميان، برخی فکر می کنند که شرايط ايران نظير اتحاد شوروی است که با فروپاشی آن جمهوری های بلوک شرق از مدار شوروی خارج شده و هم خود بسوی آزادی و دموکراسی حرکت کردند و هم موجب تقويت جنبش دموکراسی خواهی در داخل روسيه شدند. اين هم يکی ديگر از توهماتی است که به جنبش سياسی و مدنی درون ايران بيشتر لطمه می زند تا که کمکی باشد (8).
اگر کشور ما اکنون در معرض و آستانه فروپاشی قرار گرفته، علت را بايد در وجود يک حکومت استبدادی مذهبی يافت که تر و خشک را با هم می سوزاند و همه مذاهب و قوميت ها را سرکوب می کند. همين وحدت در سرکوب ايجاب می کند که همه قوميت ها و مذاهب ايران نيز بر وحدت عمل خود برای تحقق سکولاريسم و دموکراسی در ايران بيافزايند (9) نه اينکه آن را دليلی برای تجزيه ای بيابند که حاصلی جز سياه روزی مردم ما نخواهد داشت.
به اميد جمهوری آينده نگر دموکراتيک و سکولار در ايران،
سام قندچی، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.iranscope.com
دوم خرداد 1391
May 22, 2012
پانويس ها:
1. http://www.ghandchi.com/536-Asking-for-War.htm
2. Taxation without representation
3. حتی اکثراً بنيانگذران آمريکا فراماسون بودند که در نوشته زير مفصلاً توضيح داده ام:
http://www.ghandchi.com/328-Referendum.htm
4. http://www.ghandchi.com/352-taraghikhahi.htm
5. http://www.ghandchi.com/555-FederalismeGhomi.htm
6. http://www.ghandchi.com/535-FederalismeOstani.htm
7. http://www.ghandchi.com/543-MadinehFazeleh.htm
8. http://www.ghandchi.com/534-OppositionAbroad.htm
9. http://www.ghandchi.com/510-KongerehAvval.htm
مطلب مرتبط:
کردها و شکل گيري دولت مرکزي در ايران-ويرايش دوم
http://www.ghandchi.com/700-KurdsIran.htm
برای روشن شدن اين مطلب بد نيست لحظه ای به تاريخ استقلال آمريکا بنگريم. هنگامی که 56 نفر از رهبران سياسی جامعه آمريکا، که مستعمره بريتانيا محسوب می شد، بيانيۀ استقلال آمريکا را امضاء کردند، دولت انگلستان آنها را به خيانت ـ که *جرم* بزرگی محسوب می شد ـ متهم کرد. و اگر انقلاب آمريکا شکست خورده بود مجازات *خيانت* آنها چنين می بود: وارد کردن حداکثر زجر از طريق استفاده از چوبه دار و، قبل از مردن، پاره کردن طناب و سپس درآوردن روده های آنان.
اما تاريخ آمريکا، هم در آن زمان و هم امروز، به آن 56 نفر بعنوان قهرمانان اين کشور نگاه می کند. و اين نکته نشانه آن است که بين *عمل سياسی* و *جرم* تفاوتی ماهوی وجود دارد و اگرچه ممکن است در جائی از تاريخ کسی را بخاطر عمل سياسی اش محکوم به مجازاتی مشابه مجازات جرائم کنند اما ممکن است زمانی هم فرا رسد که آن *عمل سياسی* کاری قهرمانانه محسوب شود؛ حال آنکه جرم هائی همچون قتل يا دزدی هميشه و همه جا جرم اند و ماهيتشان قابل تغيير نيست. يعنی، اينگونه "جرم" سياسی تنها در يک برهه معين از تاريخ بشر و به لحاظ موجوديت *دولت های ملی* نام *خيانت* بخود می گيرد.
در عين حال، باز همين نمونۀ آمريکا نشان می دهد که برای تجزيه طلبی نيازی به توسل به بحث های قوميتی و نژادی و زبانی و غيره نيست. مثلاً، می توان پرسيد که آيا آمريکائی ها با انگليس ها تفاوت اتنيکی داشتند؟ جواب منفی است. درست است که آمريکا مستعمره بود ولی هم آمريکا و هم کانادا ادامه انگليس بودند و اين خود اروپائيان بودند که به آمريکا آمده و در آنجا سکنی گزيده بودند. آمريکا نظير هندوستان نبود که يک اقليت اروپائی، کشوری با قوميتی ديگر را تحت سلطه خود داشته باشد. در نتيجه، در تجربه جدائی آمريکا از انگلستان، اصلاً موضوع اختلاف اتنيکی مطرح نبود.
همچنين می توان پرسيد که آيا فاصله جغرافيائی بين انگليس و آمريکا ميل به تجزيه را ايجاد کرده بود؟ پاسخ اين پرسش نيز منفی است چرا که می دانيم کانادا، که هم از نظر ترکيب جمعيتی مثل آمريکا بود و هم از نظر جغرافيائی در قاره ای ديگر قرار داشت، اين راه را نرفت.
پس دليل تجزيه طلبی اروپائی های ساکن آمريکا چه بود؟ جفرسون در خود بيانيۀ استقلال توضيح می دهد که چگونه موضوع مرکزی ناعادلانه بودن پرداخت ماليات بدون داشتن نمايندگی در قدرت (2) بارها با دولت مرکزی در انگلستان طرح شده بود و چون به نتيجه ای نرسيد، بالاخره رهبران آمريکا به اين تصميم رسيدند که بايد جدا شوند. جالب است که امضاء کنندگان بيانيه هم يک عده انقلابی حرفه ای نبودند و اکثراً هم افرادی ثروتمند و با ريشه و اصل و نسب انگليسی بودند (3).
در واقع، تجزيه طلبی زمانی در آمريکا مطرح شد که پيشروان "جامعۀ نو" به اين نتيجه رسيدند که برنامه ای به مراتب مترقی تر از انگليس دارند و هيچ اميدی هم به تغيير و تحول اساسی در خود انگليس در آن زمان وجود ندارد. پس تصميم به جدايی گرفتند و پيش از پيروزی، طبعاً از جانب بريتانيا به *خيانت* متهم شدند. با شروع روند تجزيه، از يکسو انقلابيون آمريکا با دشمن انگليس يعنی فرانسه متحد شدند و، از سوی ديگر، مردم بريتانيا در پشت سر دولت خود و عليه انقلابيون آمريکا متحد گشتند و، کار بجائی کشيد که حتی کسانی که در پارلمان بريتانيا دوست آمريکائی ها شناخته می شدند، در مظان اتهامات گوناگون ـ تا حد خيانت ـ قرار گرفتند. حتی چند سالی بعد از پيروزی انقلاب در آمريکا، در دوران رياست جمهوری مديسون، حمله انگليس به آمريکا تا آنجا پيش رفت که او و همسرش از کاخ سفيد فرار کردند. کاخ سفيد بخشاً در آتش سوخت و اگر همسر مديسون تابلوهای آنجا را به همراه نبرده بود، بسياری از آن آثار تاريخی نابود شده بودند. يعنی روحيه ضدآمريکائی در بريتانيا تا سال ها پس از پيروزی انقلاب آمريکا و برقراری روابط تازه بين اين دو کشور، وجود داشت.
تجزيه طلبی در آمريکا کاری آگاهانه بود و امثال جفرسون و واشنگتن طرحی بسيار پيشرفته را در نظر داشتند که در آن زمان، انگليس قادر به تحقق آن نبود. تاريخ هم نشان داده است که سياست استعماری بريتانيا حتی قرن ها بعد نيز در اساس تغيير چندانی نکرد، هرچند که نوع روابط آن با "مستعمرات" و، سپس، "کشورهای مشترک المنافع" تا به امروز تعديلات مختلف يافته است.
می خواهم نتيجه بگيرم که تجزيه طلبی، در يک مقياس تاريخی، در صورتی درست و مهم است که بخش تجزيه شونده از بخش اصلی دارای آينده نگری و برنامه های مترقی تری باشد و الا نتيجه ای جز وخيم تر کردن زندگی مردم نقاط تجزيه شده با خود نخواهد داشت. اين را يک قاعدهء اساسی در بحث های مربوط به تجزيه طلبی می دانم.
به عبارت ديگر تجزيه طلبی، بخودی خود، نشانگر وجود يک نيروی پيشروتر نيست. مثلاً، بسياری از نيروهای خانخانی طلب در سراسر تاريخ دنيای مدرن با خواست تجزيه دولت های ملی پيش آمده و به نتايج هولناکی رسيده اند.
***
حال اجازه دهيد همين قاعده را در مورد کشور خودمان و ادعاهای گوناگون تجزيه طلبانه ای که مطرح است بکار بريم. خواست های نيروهای تجزيه طلب ـ فعلاً ـ *ايرانی* از خواست های جنبش سراسری مدنی و سياسی ايران عقب تر است و، در نتيجه، در تجزيه طلبی شان بوی ترقی خواهی برای مردم به مشام نمی رسد (4).
اما خواست های جنبش سراسری مدنی و سياسی ايران چيستند و چرا تجزيه طلبان از آن عقب افتاده اند؟ جنبش ايران مدت هاست که به سکولاريسمی دموکراتيک، تحول يابنده و گسترنده رسيده است که از عهد انقلاب مشروطه تا کنون، به بيان ها و اشکال مختلف، خواستار جدائی قوميت و مذهب و ايدئولوژی از ساختار سازمان های مدنی و سياسی بوده است.
اين در وضعيتی است که، از همان تاريخ تا کنون، تجزيه طلبان ما، بجای ايجاد تشکيلات هايی که به قوم و مذهب معينی متعلق نباشند، همواره قوم گرائی را تشويق کرده اند. مثلاً، در کردستان، اسماعيل آقا سيميتکو، يک مستبد قوم گرا بود و هيچ برنامه مدرنی، حتی در حد مدرنيسم رضا شاهی، در ديدگاه های خود نداشت و ايل شکاک، برهبری او، با قتل عام آسوريان و ارامنه در خوی و سلماس منتهای قساوت را اعمال کرد. اما می دانيم که حرکت او در نزد جريانات تجزيه طلب به يک نماد مبارزاتی تبديل شده است و برخی از تجزيه طلبان افسوس می خورند، که چرا اسماعيل آقا نتوانست در درگيری هايش با رضا شاه او را به قتل رساند. در صورتيکه مسلم است که، اگر چنين می شد، يک رژيم استبدادی و نژادپرست ماقبل مشروطه با قوميت کردی و متشکل از نيروهائی که در زمان مشروطيت نيز ضد مشروطه خواهان عمل کرده بودند در نواحی کردستان ايجاد می شد.
کسروی دربارۀ پرچم باصطلاح "آزادی کردستان" سيميتکو مينويسد: اکنون سيميتکو آماده باش گرديده و بيرق افراشته "آزادی کردستان" می خواهد. چه کار می کند؟ آيا کنفرانس داده کردان را برای زندگانی آزاد و سررشته داری آماده می سازد؟ ... آيا قانون اساسی برای کردستان می نويسد؟ ... آيا به برداشتن پراکندگی هائی که در ميان کردان است می کوشد؟... نه! "آزادی کردستان" که با اينها نيست. پس چه کار می کند؟... ديه ها را تاراج می کند، کشت ها را لگدمال می گرداند، بمردم تاراج ديده و بينوای لکستان پيام فرستاده پول می خواهد ... اينست معنی "آزادی کردستان"؛ همين است نتيجه ای که سياستگران اروپا می خواستند... [احمد کسروی، تاريخ هجده ساله آذربايجان، ص 831]
توجه کنيم که همين بازگشت به ماقبل مشروطيت اکنون جزو نويدهای تجزيه طلبان کنونی حزب پژاک برای مردم ايران است؛ و همه قساوت هائی که جمهوری اسلامی در برابر آنها از خود نشان می دهد، نمی تواند اين برنامه های ارتجاعی را ذره ای به بيانيه جفرسون برای جدائی نزديک کند. و در عين حال، همانگونه که سيميتکو در دوران های مختلف توسط جناح های گوناگون دولت انگلستان حمايت می شد تا چاه های نفت موصل را برايشان حفاظت کند، امروز نيز اينان آلت دست نيروهای بيگانه ديگرند و، نظير سيميتکو، به جنبش دموکراسی خواهی ايران لطمه می زنند ـ بجای آنکه به آن ياری رسانند.
در پيام آنها نه تنها نويد جامعۀ بهتری وجود ندارد بلکه، با سوء استفاده از احساسات پاک کردهای آزاديخواه، برنامه شان را بر مدار بازگشت به قرون وسطای يک جامعۀ قومی و مذهبی تنظيم کرده اند و بس.
حزب دموکرات کردستان و حزب کومله نيز که سال هاست اشتباه خود در ايجاد حزب بر مبنای قوميت را تصحيح نکرده اند، با عدم اتخاذ موضع روشن بر سر تجزيه طلبی، در ميان جوانان کرد به همان گمراهۀ حزب پژاک دامن می زنند، چرا که وحشت دارند حمايت کسانی را که با احساسات تجزيه طلبانه به صفوف آنها پيوسته اند از دست بدهند.
عده ای نيز تحت لوای دفاع از فدراليسم، اما با طرح های ارتجاعی فدراليسم قومی، به اين جريانات تجزيه طلب کمک می کنند (5).
طرفداران فدراليسم قومی و تشکيل ايالات خودمختار بر اساس قوميت کرد از يکسو می نويسند که تجزيه طلب نيستند و، از سوی ديگر، از بحرين و افغانستان به عنوان مناطقی برآمده از اجرای طرح های موفقی در جدائی از ايران ياد می کنند. اين پسله کاران، اقلاً صداقت تجزيه طلبان پژاک را هم ندارند و موضع واقعی خود را اعلام نمی کنند و با شرکت در گردهمايی هايی اپوزيسيون نظير نشست پاريس، باعث شکست آنها می شوند، چرا که در ظاهر چيزی می گويند و چون به خلوت می روند آن کار ديگر می کنند و به تجزيه طلبی دامن ميزنند.
اين گروه ها حتی نسبت به جريانات پس از جنگ دوم جهانی نيز عقب افتاده اند؛ چرا که، مثلاً، در دوران قاضی محمد و پيشه وری بهانه تجزيه طلبی، پيوستن به اردوگاه کمونيسم بود، که با وعده های دروغين و فريبندۀ خود در ميان روشنفکران جهان جذابيتی داشت. جذابيتی که سالهاست ماهيت دگرگون آن بر همه آشکار و پروندۀ آن کلاً بسته شده است. اما حرکات تجزيه طلبانه کنونی ديگر از سر مفتون شدن به باصطلاح "آينده درخشان کمونيستی" هم نيست و راه شکست خورده ای بشمار می رود که جز لطمه زدن به جنبش عمومی دموکراسی خواهی سکولار ايران نتيجۀ ديگری نخواهد داشت.
پنهان کردن مطامع تجزيه طلبانه عقب افتاده در پشت ظاهر طرفداری از فدراليسم، کار بسيار خطرناک و خسران باری است که روزگاری قاضی محمد و محمد جعفر پيشه وری هم با مطرح کردن اصطلاحاتی نظير "خودمختاری" انجام دادند، حال آنکه هدف آنان نيز تجزيه طلبی بود. گرچه آنان از ميان نيروهای مردمی ايران برخاستند اما دچار اشتباه سياسی شده و جان خود را نيز در توافق های نيروهای بيگانه از دست دادند. اما اين نکته دليل آن نمی شود که آنها را تجزيه طلب گمراه ندانيم. فقط کافی است فکر کنيم که چگونه ممکن است در يکی از استان های يک کشور پادشاهی يک حاکميت جمهوری بوجود آيد. و آيا همين يک نمونه برای تجزيه طلب خواندن آنها کافی نيست؟
امروز نيز حزب دموکرات کردستان از اصطلاحاتی همچون خودمختاری استفاده نموده و حتی، با آگاهی تمام، فدراليسم را به خودمختاری قومی معنی می کند. فدراليسم مورد مطالبه آنها چيزی نيست جز تجزيه طلبی که در پشت اصطلاح فدراليسم پنهان شده است. متأسفانه برخی از فعالان سياسی جوان ايران که از مرز کردستان گريخته و از کمک اين حزب برخوردار شده اند، با ديدن پيشمرگان مسلح جان برکف دچار اين توهم شده اند که نتيجه برنامه های تجزيه طلبانه اين جريان گويی اميدبخش رسيدن به يک مدينه فاضله است و نظير نسلی که در زمان انقلاب شيفته اسلامگرايان شد، در بيراهه تبليغ برای اين حزب گام می نهند و تصور می کنند منتقدان دعوای شخصی دارند. اين قوم گرايی تجزيه طلبان کردستان همانقدر ميتواند به خون و خونريزی و جامعه ای واپسگرا بيانجامد که حرکت اسلامگرايان به رهبری خمينی در تاريخ ما نشان داد و شايسته است اين دوستانی که زمانی در جنبش دانشجويی فعاليـت کرده اند در اين مورد بيشتر مطالعه کنند تا که به مبلغين اين جريانات تجزيه طلب تبديل شوند، هدف اين تجزيه طلبان استفاده از امثال آنهاست تا کردستان را از ايران جدا کنند و با کمک قدرت های بيگانه برای خود دولتی بپا کند که از همين رژيم فعلی هم کمتر به حقوق بشر احترام بگذارد. بايستی هشيار بود.
فدراليسم يک شيوه اداره کشور است و با طرح های قومی نسبتی ندارد و نبايد گذاشت که از آن بصورت پوششی برای مقاصد تجزيه طلبان استفاده شود و جنبش دموکراسی خواهی را از طرح درست فدراليسم استانی، منزجر کند (6).
نمونه تجزيه طلبی در بلوچستان از اين هم وحشتناک تر است. کار گروه ريگی به آنجا کشيده که گردن زدن مخالفين را بعنوان عملی دموکراتيک معنی ميکند. آيا اين چيزی جز عقب رفتن حتی از دوران پيش از مشروطيت نيست؟ آن هم در زمانی که جنبش سياسی و مدنی ايران در پی دموکراسی قرن بيست و يکمی است. در ارتجاعی بودن اين جريانات که صدها برابر از جنبش خمينی خطرناک ترند و ـ درست مثل او ـ می کوشند تا با سوء استفاده از خواست های اتنيکی بخش های مختلف مردم ايران، برای اهدافی قرون وسطائی لشکرگيری کنند، ترديدی نيست.
اگر حزب دموکرات و کومله احزاب مدرن بودند می بايستی در آموزش های تشکيلاتی خود پلاتفرم سياسی را مرکز توجه قرار دهند و نه مواضع قومی را. و اگرچه بخاطر سابقۀ روند شکل گيری تشکيلاتی شان، نواحی معينی از ايران عرصه فعاليت آنها شده است حق اين بوده است که اکنون از حالت حزب اتنيکی در آيند و حتی در همان مناطق هم از همۀ پيشينه های اتنيکی و مذهبی عضوگيری کنند نه آنکه حتی در خارج کشور هم بصورت يک جريان قومی معين عمل کنند.
همانگونه که در آغاز بحث شد در کار تشکيلات سياسی تکيه بر قوميت و زبان و مذهب نمی تواند هيچگونه ترقی خواهی را در پيش رو داشته باشد و احزاب اتنيکی آينده ای قرون وسطائی را برای سرزمين هائی که ميخواهند در تحت قدرت خود در آورند، نويد ميدهند.
و، در عين حال، اگر اين تشکيلات ها خود را سازمانی مدنی برای احقاق حقوق اتنيکی کردها می شناسند، ديگر حق نيست که خود را يک "حزب سياسي" اعلام کنند؛ چرا که يک "حزب سياسی قومی" هيچ فرقی با يک حزب فاشيست ندارد. حزب مدرن نبايد بر مبنای قوميت يا مذهب تشکيل شود چرا که هرقدر هم پايه گذران آن، افراد صادقی باشند، با درگذشت آنها، هيچ يک از احزاب قومی و مذهبی نمی توانند حامل مدرنيسم و دموکراسی باشند (7).
اين حرف ها دشمنی با مردم کردستان نيست. اين ها پيشگيری از رويداد مشابهی است که 30 سال پيش از طريق تشکيلاتهای سياسی مذهبی شکل گرفت و مردم ايران را گرفتار رژيم قرون وسطائی خمينی کرد. ما نبايد دوباره همان اشتباه را، اين بار به شکل قومی اش، تجديد کنيم. در اين مورد روشنفکران کرد و آذری و بلوچ و عرب ايران وظيفۀ دو چندانی دارند تا اجازه ندهند که احساسات بحق بخش هائی از مردم ايران برای ايجاد حرکت های فاشيستی قومی مورد سوء استفاده قرار گيرد. اين البته که کار سختی است. همانگونه که در زمان خيزش خمينی هم مخالفت با آن جريان سخت بود و محبوبيت نمی آورد. ولی اکنون آن تجربه نشان داده است که مخالفت در آن هنگامه کاری درست بود و اگر اکثريت روشنفکران ما چنان کرده بودند شايد در سراسر اين سی ساله افسوس نمی خوردند که چرا چنان اشتباهی را سی سال پيش مرتکب شدند و نتوانستند جريان مدرن را از جريان قرون وسطائی تميز دهند.
در عين حال، عده ای در جنبش سياسی ايران هستند که می گويند آماده اند تا در برابر جريان تجزيه طلبی و تجاوزطلبی در کنار جمهوری اسلامی قرار بگيرند. از نظر اينجانب اگرچه شنيدن اين سخن برای آزاديخواهان ايران بسيار ناگوار است اما، اگر از ديدگاه جامعه شناسی به ماجرا بنگريم، چاره ای نخواهيم داشت که بپذيريم چنين اتفاقی خود محصول تجزيه طلبی آنهائی است که ايران را پاره پاره می خواهند و موجب می شوند که نه تنها اين گويندگان که اکثريتی از مردم ايران با رژيم سمت گيری کنند. و آنگاه، بازندۀ اصلی جنبش دموکرسی خواهی سکولار ايران خواهد بود.
مناطق مختلف ايران يک سلسله جمهوری مستقل نيستند که بتوان از طريق جدا کردن و تجزيه شان در آنها تحول مدرن و دموکراتيک را سامان داد. هم اکنون کل ايران، با همۀ رنگارنگی هايش، در روند تحول بسوی دموکراسی و سکولاريسم در حرکت است و جريانات تجزيه طلب قومی در مقابل اين حرکت مدرن بيراهه ای بيش بشمار نمی آيند که نتيجۀ کارشان چيزی جز سنگ اندازی در راه اين راهيمائی اميدوارکننده نيست.
دز اين ميان، برخی فکر می کنند که شرايط ايران نظير اتحاد شوروی است که با فروپاشی آن جمهوری های بلوک شرق از مدار شوروی خارج شده و هم خود بسوی آزادی و دموکراسی حرکت کردند و هم موجب تقويت جنبش دموکراسی خواهی در داخل روسيه شدند. اين هم يکی ديگر از توهماتی است که به جنبش سياسی و مدنی درون ايران بيشتر لطمه می زند تا که کمکی باشد (8).
اگر کشور ما اکنون در معرض و آستانه فروپاشی قرار گرفته، علت را بايد در وجود يک حکومت استبدادی مذهبی يافت که تر و خشک را با هم می سوزاند و همه مذاهب و قوميت ها را سرکوب می کند. همين وحدت در سرکوب ايجاب می کند که همه قوميت ها و مذاهب ايران نيز بر وحدت عمل خود برای تحقق سکولاريسم و دموکراسی در ايران بيافزايند (9) نه اينکه آن را دليلی برای تجزيه ای بيابند که حاصلی جز سياه روزی مردم ما نخواهد داشت.
به اميد جمهوری آينده نگر دموکراتيک و سکولار در ايران،
سام قندچی، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.iranscope.com
دوم خرداد 1391
May 22, 2012
پانويس ها:
1. http://www.ghandchi.com/536-Asking-for-War.htm
2. Taxation without representation
3. حتی اکثراً بنيانگذران آمريکا فراماسون بودند که در نوشته زير مفصلاً توضيح داده ام:
http://www.ghandchi.com/328-Referendum.htm
4. http://www.ghandchi.com/352-taraghikhahi.htm
5. http://www.ghandchi.com/555-FederalismeGhomi.htm
6. http://www.ghandchi.com/535-FederalismeOstani.htm
7. http://www.ghandchi.com/543-MadinehFazeleh.htm
8. http://www.ghandchi.com/534-OppositionAbroad.htm
9. http://www.ghandchi.com/510-KongerehAvval.htm
مطلب مرتبط:
کردها و شکل گيري دولت مرکزي در ايران-ويرايش دوم
http://www.ghandchi.com/700-KurdsIran.htm
iran#