سام قندچی
اين مقاله 5 سال پيش نوشته شده است
مليون ايران بخشی از سکولارهای ايرانی هستند که به سيستم اجتماعي-سياسی کشورهای غربی تمايل دارند و اکثراً هم به ليبراليسم و در درجه دوم هم به سوسيال دموکراسی غربی تعلق خاطر داشته اند ليکن نسبت به آمريکا که در نيم قرن گذشته بعنوان رأس کشورهای غربی نه تنها از سوی سياستمداران جهان بلکه از سوی فلاسفه ليبرالی نظير کارل پاپر نيز نگريسته ميشده است، نظری نامساعد داشته اند.
در اين نوشتار ميخواهم درباره اشتباه مصدق در رابطه با نيروهای بين المللی که باعث شکست مليون در 28 مرداد شد يعنی آنچه در واقع ريشه همه برخورد های بعدی جبهه ملی به آمريکا ميباشد، بحث کنم. آنچه در اين بحث در رابطه با شوروی مطرح خواهم کرد ممکن است به نظر خيلی عجيب برسد، چرا که من نه تنها خود از منقدين اصلی شوروی و جنبش کمونيستی هستم بلکه سالهاست در نوشتارهای زيادی بويژه در رابطه با برخورد ويرانگر کمونيسم به غرب تحقيقات گوناگون منتشر کرده ام و مشخصاً نيز بتازگی در نوشتار «اميد کاذب به چپ،» (1) نظرم را درباره کوشش های جاری برای احياء کمونيسم نگاشته ام. اما آنچه در زير ميخواهم بحث کنم موضوع استراتژی و تاکتيک يک دولت ملی است و نه خصلت شوروی در آن سالها که به اندازه کافی نظرم را در گذشته طرح کرده ام.
به عقيده من دکتر مصدق درک غلطی از استراتژی و تاکتيک سياسی ملی داشت با آنکه بعنوان يک سياستمدار، بويژه در عرصه داخلی ايران، هميشه تأکيدش برروی ملی گرائی بود، و نه ليبراليسم. البته ايکاش که بيشتر در آن سالهای دموکراسی ناقص بين سالهای 1320 تا 1332 که حزب توده کاملاً ضد ليبراليسم تبليغ ميکرد، مصدق و يارانش به مردم درباره ليبراليسم گفته بودند، که نگفتند، ولی در اينجا موضوع بحث اين نقص آنها نيست بلکه موضوع بحث همان سياست ملی است که تأکيد آنها بود، که از نشر اينجانب مليون ايران و مشخصاً دکتر مصدق در رابطه با استراتژی و تاکتيک بين المللي در همان ملی گرائی خود، اشتباه فاحش کردند.
وقتی بعنوان يک دولتمدار، مصدق ميبايست استراتژی و تاکتيک سياسی خود را تعيين کند، مليون به اين بسنده کرده بودند که گوئی دموکراسی های غربی به خاطر آنکه با آنان اشتراک در جهان بينی ليبرالی دارند، و از آنجا که آنها و غرب در ديدگاهشان به دنيا نقطه مقابل جهان بينی اردوگاه شوروی بودند، پس همواره متحدين غرب را از شوروی نزديکتر به دولت مصدق تصور ميکردند، و از آنجا که آمريکا بعد از جنگ دوم جهانی در رأس دموکراسی های غربی قرار داشت، و بويژه برنامه های اقتصادی دولت حزب دموکرات روزولت در طی جنگ، مصدق را به اين درک غلط رسانده بود، که گوئی دولت ها بر مبنای فلسفی برنامه های اتحادهای سياسی خود را ميريزند.
اگر مصدق حتی به تجربه جنگ جهانی دوم که خود وی در اوج آن رويداد تاريخی نه تنها زندگی کرده بود بلکه عهده دار مقامات عالی سياسی بود، توجه کرده بود، ميتوانست ببيند که همين دولت های غربی وقتی که برای منافعشان لازم بود، با روسيه شوروی کمونيست در برابر آلمان هيتلری ضد کمونيست متحد شدند، در صورتيکه از انقلاب اکتبر 1917 غرب بزرگترين دشمن خود را کمونيسم تلقی ميکرد و حتی در زمان جنگ هم از نظر سيستم اقتصادی و فلسفه اجتماعی دشمن اصلی خود را کماکان کمونيسم ميديد و نه فاشيسم هيتلری، و استراتژی مقابله با کمونيسم بعد از سقوط هيتلر نيز دوباره تا پايان جنگ سرد استراتژی اصلی غرب بود، ولی در برهه ای از زمان، يعنی در زمان جنگ دوم جهانی، غرب با بزرگترين سمبل ضدغرب، يعنی کمونيسم استالينی متحد شد و اين ميتوانست برای مليون ايران درس آموز باشد، ولی به غير از دکتر فاطمی، برای آنان درس آموز نبود.
بعد از روی کار آمدن قوام السلطنه و بازگشت مصدق به قدرت، يعنی بعد از تحميل دولت مصدق به محمد رضا شاه توسط جنبش 30 تير، آشکار بود که مصدق در حال مقابله رو در روی با نيروهای سياسی ای در ايران قرار گرفته است که بسيار بيش از وی طی ساليان متمادی به غرب نزديک بودند. کافی بود مصدق به موفقيت قوام السطنه در جريان خاموش کردن خيزش فرقه دموکرات آذربايجان و کردستان در سال 1324 يعنی کمی بعد از پايان جنگ دوم جهانی تأملی ميکرد که نشان ميداد که نه تنها پشتيبانی غرب را قوام السلطنه کاملاً با خود داشت بلکه توانست شوروی را نيز خنثی نگهدارد و به ان شکل حزب توده را نيز خنثی نگهداشت و حتی در داخل ايران، قوام السطنه توانسته بود همراهی مصدق و مليون ايران را نيز در حمله ارتش و سرکوب تجزيه طلبان آذربايجان و کردستان تأمين کند. مصدق که اين تجربه تاريخی را ميدانست بايستی بخوبی ميدانست که در روياروئی با شاه و قوام السطنه، آنهم در زمان ترومن و آيزنهاور، بايستی حمايت غرب از شاه و احمد قوام را انتظار داشته باشد، و نه حمايت آنان از مليون، يعنی صف بندی ای که حتی در زمان روزولت نيز واقعيت اتحادهای اصلی دولت های غربی با ايران بود. صف بندی هائی که از همان شهريور 1320 شکل گرفته بود و با شکست آلمان تقويت هم شده بود و فقط توده ای ها و مليون ايران خارج از آن قرار داشتند، مضافاً آنکه در مواردی نظير وقايع آذربايجان و کردستان، نه تنها توده ای ها خنثی نگه داشته شدند بلکه مليون همراه قوام السلطنه شدند.
در نتيجه يا مصدق نميبايست به روياروئی با شاه ميرفت و يا اگر ميخواست که برود بايستی ميدانست که متحدش شوروی بود و نه هيچ کشور غربی. اما مصدق از سوئی روياروئی با دربار و قوام السطنه را برگزيد، و در همان حال بجای بدست اوردن همکاری شوروی، تا توانست به شوروی حمله کرد که نشان ميدهد درک درستی از استراتژی و تاکتيک های بين المللی نداشت.
مثالی بزنم. در زمان انقلاب فرانسه اساساً دولت نوپای مدرنيست آمريکا بی طرف ماند با اينکه از نظر ايدئولوژيک جفرسون طرفدار انقلابيون فرانسه بود. اندکی ديرتر در زمان جنگ فرانسه و بريتانيا، زمانهائی آمريکا با بريتانيا متحد شد، يعنی با همان بريتانيائی که با آن در جنگ استقلال جنگيده بود. در دوران مديسون دوباره روابط با بريتانيا بجائی رسيد که بريتانيا به آمريکا حمله کرد و کاخ سفيد را آتش زد و مديسون مجبور به فرار از کاخ سفيد شد. اما بازهم بعد ها تا به امروز دوباره مناسبات بر مبنای نياز آمريکا و بريتانيا برقرار شده است بدون تلاش برای گرفتن عذرخواهی از بريتانيا و بالعکس. هم آمريکا و هم بريتانيا آگاه هستند که بر مبنای استراتژی و تاکتيکهای مختلف زمانهائی در کنار هم و زمانهائی در مقابل هم بوده اند در صورتيکه چبهه ملی هنوز به موضوع پنجاه سال پيش 28 مرداد نه بعنوان موضوعی تاريخی برای درس گرفتن بلکه بعنوان مسأله ای که گويا با عذرخواهی آمريکا يا سلطنت طلبان قرار است حل شود نگاه ميکند و اينها همه از درک اشتباه مليون ايران درباره متحدين بين المللی ناشی ميشود که در سطور زير بيشتر بحث خواهم کرد.
منظورم اين است که مناسبات کشورهای غربی حتی آنها که ليبراليسم را قبول داشتند به اين معنی نبوده که روابط سياسی و نظامی مستقيماً از فلسفه اجتماعی حاصل شده باشد. حتی همان زمان انقلاب آمريکا، متحد انقلابيونی نظير جفرسون در برابر دولت انگليس، دولت فرانسه فئودالی استبدادی بود که نسبت به دولت انگليس آن زمان که از نظر تفکر اجتماعی و سياسی ليبراليسم را پذيرفته بود، ارتجاعی بود، و چهارده سال بعد از انقلاب آمريکا، همان دولت فرانسه ای که متحد انقلابيون آمريکا نظير جفرسون بود، توسط انقلاب کبير فرانسه سرنگون شد. همه اين رويدادها نشان ميدهد که استراتژی و تاکتيک بين المللی يک دولت ملی را نبايد بر مبنای ديدگاه فلسفی دولت های ديگر تعيين کرد.
منظورم اين است که استراتژی و تاکتيک سياسی برای مصدق بعنوان يک زمامدار کشور روشن نبود و فکر ميکرد که صف بندی های سياسی و نظامی جهان بر مبنای ايده آلهای فلسفی شکل ميگيرند. اين اشتباه بويژه زمانی که وی در روياروئی با شاه و قوام السلطنه قرار گرفت، برايش به قيمت کلانی تمام شد. ممکن است از خود سؤال کنيم که اگر وی با شوروی متحد شده بود، نتيجه چه ميشد؟ آيا ايران نيز مانند بسياری از کشورهای ديگر به يکی از اقمار شوروی تبديل نميشد؟ نه لزوماً. در واقع اگر مصدق ميخواست خط مشی ای که دکتر فاطمی طرح ميکرد را برگزيند، يعنی برنامه جمهوری را پيش بگذارد، ميبايست با حزب توده و شوروی متحد ميشد. دکتر فاطمی نه عامل شوروی بود و نه علاقه ای به سيستم شوروی داشت ولی آينده ايران را در پايان دادن به سلطنت و ايجاد جمهوری ميديد و به همين علت هم برايش هم رودرروئی با دستگاه سلطنت و هم اتحاد با شوروی مطرح بود. چرا که ميدانست مقابله با دستگاه سلطنت يعنی روياروئی با آمريکا.
اگر برای مصدق مهمتر بود که ايران به هيچوجه در معرض خطر قمر شوروی شدن قرار نگيرد، در آنصورت نبايستی به هيچ قميتی اجازه ميداد که به روياروئی با شاه کشيده شود و بايستی مشترکاً با شاه در نزديکی با آمريکا برنامه ميريخت نه آنکه به اين تخيل برسد که آمريکا وی را به شاه ترجيح خواهد داد. به هر حال اينها دو راهی بود که شانس موفقيت داشتند يعنی يا همراهی با شاه و امريکا و يا اتحاد با حزب توده و شوروی، ولی راهی که مصدق برگزيد نه اين بود و نه آن، و از نظر استراتژی و تاکتيک های بين المللی تخيلی بود، و نميتوانست جز شکست نتيجه ديگری داشته باشد، چرا که متحد خود را آمريکا يعنی نيروئی ارزيابی کرده بود که در آن روياروئی که برگزيده بود، يعنی روياروئی با شاه، متحد شاه بود و نه متحد مصدق. همه زمينه های تاريخی آن دوازده سال بعد از شهريور 1320 نشان ميداد که آمريکا نميتوانست در زمان چنان روياروئی با دستگاه سلطنت، متحد مصدق باشد. اين اشتباه مصدق بود و بخاطر استراتژی تخيلی در 28 مرداد شکست خورد، و نيم قرن است که مليون ايران همه را سرزنش کرده اند جز خود مصدق. مثل اين است که آمريکائی ها هنوز بعد از 200 سال بنشينند و هر روز بريتانيا را بخاطر آتش زدن کاخ سفيد در زمان مديسون سرزنش کنند. صف بندی های سياسی يک روزه شکل نميگيرند و برخورد مليون ايران، هم به سلطنت و هم به حزب توده، هم به آمريکا و هم به شوروی، تخيلی بود.
خودکشی يک نيروی سياسی چيزی نيست که به آن افتخار کنيم. در واقع امثال جفرسون که با دولت مرتجع فئودالی فرانسه متحد شدند و در انقلابشان پيروز شدند و در برنامه آزادی و ساختن جامعه مدرن در آمريکا موفق گشتند سرمشق استراتژی و تاکتيک درست بين المللی يک نيروی آزاديخواه است در درک متحدين و مخالفين خود. جنبش سياسی ايران امروز نيز بايستی از تجربه 28 مرداد ياد بگيرد و قبل از آنکه به شکست ديگری برسد به روشنی همه اين موضوعات راجع به صف بندی های بين المللی و نيروهای سياسی داخلی ايران را بحث کند نه آنکه مسأله صف بندی های بين المللی را تابو ببيند و از آن حرفی نزند و دست آخر خود بازنده شود و پنجاه سال ديگر کارش اين باشد که از ديگران بخواهد برای 28 مردادی ديگر معذرت بخواهند گوئی اين عذرخواهی دردی را دوا ميکند. آن نيروهائی که برنده 28 مرداد شدند آنزمان درست صف بندی های متحدين بين المللی خود را درک کردند و حتی فهميدند که چگونه شوروی را نيز خنثی نگهدارند و مصدق بود که واقعيت را نديده و تخيلات خود را بجای ارزيابی دنيای واقعی نشاند و نوعی عمل کرد که جز شکست نميتوانست حاصل ديگری داشته باشد. ديگر وقت آن است که تابو بحث درباره نوع کار با غرب را به دور بريزيم و همانگونه که فرانسه و بريتانيا و آمريکا با هم کار ميکنند عمل کنيم نه آنکه نظيرعده ای هميشه فکر کنيم بريتانيا هميشه دشمن است و عده ديگری فکر کننند آمريکا هميشه دشمن است و عده ای ديگری روسيه را هميشه دشمن خود بپندارند. (2)
با وجود آنکه استقلال طلبی مصدق هميشه سرمشقی برای همه آزاديخواهان ايران بوده و خواهد بود و واقعاً انديشه مستقل را مردم و روشنفکران ايران مديون آن شخصيت بزرگ تاريخ ايران هستند ولی بهتر است 50 سال ديگر خود را به اين بحث های غلط درباره 28 مرداد مشغول نکنيم که گوئی مسأله ای اخلاقی بين آمريکا و ايران است. روابط بين خود آمريکا و فرانسه و بريتانيا و آلمان و ديگران نيز همانطور که ذکر کردم در طی تاريخ همينطور بوده است و اگر ايران ميخواهد بخشی از دنيای مدرن شود بايستی اين واقعيت را آويزه گوش خود کنيم که کشورهای مدرن استراتژی و تاکتيک های سياسی و اتحادهای خود را بر مبنای منافع خود ميريزند و نه بر مبنای فلسفه سياسی شان و اين کارشان هم اقدامی غيراخلاقی نيست. هر چه روشن تر اين واقعيت را ببينيم در آينده تصميمات واقع بينانه تری اتخاذ خواهيم کرد و نه آنکه مثل برخی رهبران جبهه ملی در نيم قرن گذشته وقت نسلی را با اين تصورات که گويا همه غرب با ما در 28 مرداد دشمنی کرد و شوروی استالين هم با ندادن طلاها به دولت مصدق. نيم قرن اين حرف های بی ارزش بس است و امروزه تاريخ نگاری در ميان ايرانيان مانند همه علوم ديگر بيشتر و بيشتر تخصصی ميشود و فقط يک عده دايناسور های گذشته جنبش سياسی هنوز وقت جنبش ما را با اين حرف ها تلف ميکنند.
به اميد
جمهوری آينده نگر
دموکراتيک، و سکولار در ايران،
سام قندچي، ناشر و
سردبير
ايرانسکوپ
14 آذر 1387
December 4, 2008
مطلب مرتبط:
حزب آينده نگر ايران در راه مصدق
-------------------------------------------------------
iran#
iranscope#
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر