جمعه، آذر ۲۰، ۱۳۸۸

دکتر اسماعيل نوری علا-ترس، زادهء تنهائی ست


ترس، زادهء تنهائی ست
دکتر اسماعيل نوری علا
http://newsecularism.com/2009/12/11.Friday/121109-Esmail-Nooriala-Fear-is-born-out-of-lonliness.htm

1

ارسطو در بخش نخست کتاب «پوليتيکز» خود ـ که به فارسی به «سياست» ترجمه شده ـ اظهار داشته که «دولت آفريدهء طبيعت است و انسان نيز طبعاً حيوانی "پوليتيکال" است». صفتی که ارسطو در مورد «طبيعت ِ» حيوانی که انسان نام دارد استفاده کرده در يونانی Πολιτικά است که «پوليتيکوس» تلفط می شود؛ واژه ای که خود ريشهء واژهء political امروزی در زبان انگليسی و ما اين واژهء اخير را هم در فارسی به «سياسی» ترجمه کرده ايم. اما واژهء اصلی يونانی مورد استفادهء ارسطو دارای معانی وسيع تری از واژهء «سياسی» است چرا که خود از ريشهء «پوليس polis» می آيد که معادل آن در فرنگی و فارسی «شهر» است و لذا «پوليتيکوس» را بايد «شهری» و «شهروند» فهميد و نه سياسی.

به عبارت ديگر، سخن واقعی ارسطو آن است که «انسان حيوانی شهری» است، همانگونه که دولت نيز پديده ای شهری به حساب می آيد و، به تبع آن، سياست هم امری شهری محسوب می شود.

اما اين توضيح هم به اندازهء کافی منظور ارسطو را نمی رساند به اين دليل که در نزد يونانيان باستان منظور از polis همانی نبوده که ما امروز از واژهء «شهر» دريافت می کنيم چرا که در زبان فارسی «شهر» نام يک پديدهء مادی، يک مکان و يک حجم است حال آنکه polis به مجموعهء انسان هائی که در کنار هم و تحت ضابطه ها و قراردادهائی موضوعه و دست ساخت خود زندگی می کنند نيز اشاره دارد.

اين اشکال البته مختص زبان فارسی نيست و به همين دليل هم ديگرانی، در آفاق فکر اروپائی، کوشيده اند تا ترجمه يا تعبير درست تری از سخن ارسطو به دست دهند. در اين ميان، «جان لاک ِ» انگليسی، که در نيمهء دوم قرن هفدهم می زيست، به اين اعتقاد رسيد که «پوليتيکوس» بيشتر دارای معنائی است که به واژهء social انگليسی نزديک است و، به همين دليل، سخن ارسطو را چنين تعبير کرد که «انسان حيوانی social است»، که در فارسی ما آن را به «اجتماعی» ترجمه می کنيم. بدينسان، بنا بر نظر لاک، عبارت «انسان حيوانی سياسی» است بايد به «انسان حيوانی اجتماعی» است تغيير پيدا کند تا به نظر واقعی ارسطو نزديک تر شود.

توجه کنيم که، عطف به اين همه پيچ و تاب، از صفت «اجتماعی» هم نبايد به آسانی گذشت چرا که «جامعه» (واژه ای که زنده ياد دکتر صديقی آن را در برابر society نهاده است و از آن اصطلاح «جامعه شناسی» را ساخته است) به معنی ظاهری گرد هم آمدن عده ای انسان نيست بلکه نوع رابطه و شبکهء ارتباطی آنها است که گردهمائی آنها به «جامعه» تبديل می کند و از آنان «شهروند» هائی را می سازد که همان «حيوان اجتماعی» باشد. آنگاه، در نازک بينی های جامعه شناختی است که می توان حتی به تفاوت های معنوی جامعه با جماعت و اجتماع، و نيز انجمن و گردهمآئی نيز توجه کرد. حتی شايد اصرار زنده ياد احمد کسروی برای جا انداختن اصطلاح «باهماد» در بحث های جامعه شناختی اش برای اين بود که با «عادت زدائی» از واژهء «جامعه» پرداخته و نشان دهد که دربارهء پديده ای سخن می گويد که ويژه و اختصاصی است.



2

شايد هرآنکس که از جامعهء خود پا بيرون نهاده و به دياری از غربت سفر کرده باشد بهتر بداند که جدا افتادن از جامعهء مألوف چه معنائی دارد ـ آنگاه که در ميدان ها و پارک های همه جای دنيا می توانی انبوهی از جمعيت و جماعت را بيابی، می توانی به دل آنها بزنی، می توانی همرنگ آن جماعات شوی و، اما، همچنان تنها و منزوی باقی بمانی. چرا؟ زيرا جمع و گروه «حيوانات اجتماعی» يا «شهروندان» را نخی نامرئی به نام «پيوند اجتماعی» بهم متصل می سازد که از اعماق تاريخ مشترک و تجربه های بلند زيستی آدميانی ساکن در يک مکان واحد بدست می آيد. «شهر»، در اين معنا، همچون هوائی است که بدون آن انسان مي ميرد؛ و در سايهء همين معنا است که حافظ ما نيز هفت قرن پيش ناليده که «سينه مالامال درد است، ای دريغا مرهمی / دل ز تنهائی بجان آمد، خدا را همدمی». و همدمی يعنی «دم زدن» با يکديگر، و مشترکاً از يک هوا نوشيدن و جان گرفتن و ـ در معنای اجتماعی اش ـ از يک سرچشمهء تاريخی سيراب شدن.



3

اما، قصد من از نوشتن اين خطوط، پيش از آنکه پرداختن به مفهوم «همدمی» باشد، ناظر بر معنای ديگری در اين بيت حافظ است که به «از دست رفتن همدمی» اشاره می کند و دردی که بدان خاطر سينه را مالامال می سازد و راه نفس را می بندد؛ دردی که حافظ از آن با واژهء «تنهائی» ياد می کند که دل آدمی را بجان می آورد و مرگ را گاه از زندگی شيرين تر می کند.

بيائيد از خود بپرسيم که مگر حافظ در شيراز نمی زيست، زمانی مقرب دربار نبود، و هميشه از حضور خويش در مسجد و مدزسه و خانقاه و خمخانه ياد نکرده است؟ پس رمز تنهائی او چيست؟ اينکه معشوقی داشته و او را از دست داده است؟ شعر حافظ به اين پرسش آخر پاسخ منفی می دهد و می گويد که نه، چنين نيست. و راز تنهائی شاعر را اينگونه بيان می کند که: «آدمی در عالم خاکی نمی آيد به دست / عالمی ديگر ببايد ساخت، وز نو آدمی».

و چرا او به اين وضعيت تلخ رسيده است؟ همين شعر به ما می گويد که چيزی به نام «آدمی» (با ياء نسبت و نه وحدت، به معنای «آدميت») از ميانه برخاسته است و در عالم شاعر به دست نمی آيد. يعنی، شاعر فقدان «همدم» را در زوال «آدميت» می بيند و از اين خسران است که می نالد.

بنظر من بين «آدميت» در اين شعر حافظ و آن «روابط خاص شبکه ای شهروندی» در نزد ارسطو و لاک اشتراکی معنوی وجود دارد. ارسطو نيز در واقع به همين «آدميت» (که جانشين درست تری برای مفهوم «تمدن» است) نظر داشت و انسان را حيوانی زينده در سايهء آن می دانست.

به زمانهء تلخ حافظ بنگريم: به استيلای ملايان آل مظفر بر فارس و شيراز؛ به حاکميت دروغ و تزوير زاهدان ريائی، به سلطهء مفتیان و محتسبان که شاعر را وا می دارند تا به ديگران نصيحت کند که «پنهان خوريد باده، که تعزير می کنند» يا «در آستين مرقع پياله پنهان کن / که، همچو چشم صراحی، زمانه خونريز است» و عاقبت هم چنان به تنگ می آيد که حتی آرزوی «حملهء قوای خارجی» را می کند ـ در همان غزل، آنجا که می گويد «خيز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهيم و کز نسيم اش "بوی جوی موليان آيد همی"» (که می دانيم آن ترک سمرقندی کسی جز هلاکوخان مغول نبوده است).



4

حال، اگر بين مفاهيم «شهروندی» و «سياست» که هر دو ريشه در واژهء يونانی polis پيوندی وجود داشته باشد، چاره ای نيست که «سياست ِ درست» را در حفظ «پيوندهای اجتماعی» و ايجاد فضائی که «آدميت» در آن جاری باشد بدانيم و بپذيريم که وقتی در جامعه ای سياست موجب سستی آن پيوند و زوال اين آدميت شود آنچه بر جان ها سلطنت آغاز می کند فقدان «همدمی»، «تنهائی» و سينه های مالامال درد خواهد بود. آری، «حکومت بد» آدميان در جامعهء خودشان به «زندان های انفرادی» و «خلوت های انزوا زده» می کشاند و حيات روانی شان را در معرض نابودی قرار می دهد.

اساساً مگر بر اساس فهم همين نکته نيست که حاکمان يکی از ابزار شکنجه و آزار را در «زندان انفرادی» يافته اند؟ و براستی هم که، اگر آدمی به رانش های قوی ريشهء روانشناختی مجهز نباشد، براحتی در بندها و سلول های انفرادی بتدريج از طبيعت هستی خود دور می شود و فرو می شکند؟

باری، اگر انسان حيوانی اجتماعی باشد آنگاه طبيعت اش به او حکم می کند که از انزوا گريزان باشد و از تنهائی بترسد. آيا هيچ به تنهائی هائی که در شب و تاريکی و اماکن بی سکنه به ما دست می دهد فکر کرده ايد؟ آنچه در اين لحظات تجربی در جان آدمی می خلد ترس است؛ ترس ناب. و آنچه «مرهم» اين ترس جان شکن بشمار می آيد باز يافتن همدمان و ياران و شهروندان جامعهء خويش است. حافظ اين تجربه را نيز چنين شيرين بوصوف می کشد که: «غم غريبی و غربت چو بر نمی تابم / به شهر خود روم و شهريار خود باشم». و بايد مواظب باشيم که اين واژهء «شهريار» را درست بخوانيم. منظور از آن «سلطان و پادشاه» نيست بلکه اين واژه مقلوب عبارت «يار ِ شهر» است. زيرا آنکه شهر را ياری می کند قادر است که غم غريبی و غربت را برماند.



5

و بر بنياد اين زمينه چينی است که می خواهم رمز و راز دردی را که ملت ما سی سال است با سينه هائی مالامال از درد کشيده به زبان شعر و روانشناسی و جامعه شناسی برايتان بازگو کنم و به يادتان آورم که حکومت اسلامی، با همهء «جماعت» گرائی هايش (يدالله مع الجماعة) و همهء نماز های جماعت و جمعه اش، در اين سی ساله مشغول انتفای اصول شهروندی، اضمحلال ريشه های آدميت، و نابودی پيوندهای اجتماعی در کشورمان بوده و کوشيده است تا سلول های انفرادی اوين ها و کهريزک هايش را در هر خانه و هر دلی که در سينهء آدميان می تپد باز سازی کند؛ همه کس را به انزوا و سکوت بکشاند، شهرها را به قبرستان هياکل متحرک مبدل سازد، شادی و سرور و شادمانی را بکشد و تنهائی ترس آور را در جان شهروندان ايرانی بنشاند.

وقتی که آدميان در تاکسی و اتوبوس و مترو کنار هم می نشينند اما جز سکوت و پروای سخن گفتن چيزی ميانشان جاری نيست، وقتی دهان ها را می بويند و قناری ها را بر آتش سوسن کباب می کنند، وقتی از آدميان زنده موجوداتی وهم زده می آفرينند که در برابر دوربين های تلويزيون به همهء جنايات و اشتباهات و تقصيرهای ممکن اعتراف می کنند، وقتی انسان را گرگ انسان می کنند، وقتی مادران را مجری احکام اعدام می سازند، وقتی مردمان را به تماشای پيکرهای رقصنده بر جراثقال ها دعوت می کنند، آنچه که در واقعيت زندگی اجتماعی پيش می آيد يک مرگ دسته جمعی است؛ مرگ «آدميت» و سرآغاز انزوا و تنهائی و ترس.



6

و که بود آنکه در سرآغاز «جنبش سبز» به ديگران اين ورد جادوئی را ياد داد و گفت که در کنار هم بايستند و، يک صدا و خطاب به هم، تکرار کنند: «نتريسم، نترسيم؛ ما همه با هم هستيم»؟

که بود که خواست تا «باهمستان ِ» آدمی را احياء کند؟

که بود که می دانست آدميان، برای «از تشنگی نمردن»، بايد به بازسازی «آدميت» و پيوندهای «شهروندی» خويش بپاخيزند؟

که بود که می دانست انسان فقط در تنهائی است که از مرگ می هراسد، اما هنگامی که با شهروندان ديگرش در برابر آتش گلوله سينه سپر می کند، مرگ نيز تولهء هرزه ای بيش نيست که دل روياروئی با آدمی را ندارد؟

که بود که به مردم ما ياد داد تا هنگامی که در ايستگاه های مترو به انتظار ايستاده اند با هم سرود بخوانند و شعار سر دهند؟

که بود که اين نردبام شکوه مند را پيش پای جوانان ما قرار داد که در ارتفاع گرفتن هر پله اش آدم تر شوند و لباس ترس را از تن به در کنند؟

که بود که اين شراب را حافظ وار به دست آنان داد و گفت: «رندی آمور و کرم کن، که نه چندان هنر است / حَـيَوانی که ننوشد می و انسان نشود؟»

آدميان، در شبکهء درست شهروندی است که می توانند از انزوا به درآيند و نترسند. هيچ آيا به ترس فرو رفته در لباس آدميان تنها خيره شده ايد آنگاه که دمش را لای پايش گذاشته و در انزوائی کشنده از کنارهء ديوارهای شهر رد می شود؛ سربلند نمی کند تا چشمش به چشم شهروندان ديگر نيافتند؛ لبخند را جائی در پس پشت جا گذاشته است و شتابان می رود تا در تابوت تنهائی خويش دراز کشد و زمان برايش جز ضربان بيهوده و بی معنای قلبی پر از درد نيست؟

ما اعضاء يک ارکستر کيهانی هستيم؛ يا،نه، در کشتی جامعه پاروزنان مسافريم که چون با هم و در يک ضرباهنگ منظم و هماهنگ پارو زنيم سفينهء شهر و جامعه مان بر دريای زندگی می رقصد و پيش می رود.

براستی چرا سعدی بنی آدم را اعضای يک پيکر می ديد؟ نه اينکه وقتی هر پيکر را به اجزائش تکه تکه کنی و هر تکه را به تنهائی بنگری در آن شور و گرمای زندگی را نخواهی يافت؟ اعضاء يک پيکر در پيوندهای معين بين خود است که «مجموعه» را به يک موجود زنده و پويا مبدل می سازند، حال آنکه هريک در تنهائی نه نقشی دارند و نه کارکردی ـ همانی که معنا و مفهوم زندگی انسان اجتماعی است.



7

اما چون «باهمستان» بوجود آيد و در خيابان جاری شود، ترس از شهروندان رخت بر می بندد و از آن حاکميتی می شود که، نه بر اساس پيوند های شهروندی، که بر اساس اشتراک منافع گردانندگانش هستی و حرکت دارد و هيچ چيز جز احتياج و منفعت بازوهای نظامی اش را در شبکه ای زنده و انسانی گرد هم نمی آورد.

آيا در خيابانی که در آن تظاهراتی برقرار است، در چهره و چشم اعضاء نيروهای انتظامی رژيمی سرکوبگر خيره شده ايد؟ آيا دريافته ايد که تک تک آنها چقدر «تنها» هستند؟ فرماندهان نظامی تصور می کند که با مارش نظامی و قدم روهای هماهنگ می توانند «پيکر» ی را بسازند که همچون هيولای دکتر فرانکشتن می تواند هر مانعی را از سر راه خود بردارد. اما نمی دانند که مهره های شطرنج آنان نيز «حيواناتی اجتماعی» اند که تنها با بودن در داخل يک شبکه روابط پويا و سرشار از آدميت و شهروندی است که حيات واقعی می يابند. در غير اين صورت، در پشت هر نقاب و زره و سپری، جانی منزوی و تنها زندگی می کند که سراپا ترس است. چرا سربازان و مزدوران و لباس شخصی های آنان نمی خوانند که «نترسيم، نترسيم؛ ما همه با هم هستيم»؟ پاسخ روشن است: برای اينکه جان های آنان با هم نيست و در نتيجه آنها در فضای باهمستان زندگی نمی کنند، حتی اگر روزگاری آنان نيز زيستن در باهمستان انقلابی دور را تجربه کرده باشند.

آری، چه تلخ و دردناک است سفر «انقلابيونی» که روزی برای عدالت و آزادی و برابری قيام می کنند و به تدريج روح برخاسته از آدميت خود را به شياطين شهوت و ثروت و قدرت می فروشند، از لباس پاسداران روابط شبکه ای شهروندی بدر می آيند تا در لباس پاسداران ولايت مطلقه فرو روند. آنها تنهاترين تنهايانند و اين ترس است که دائماً اعضاء و جوارح ايشان را می جود؛ ترس از پدر سالاری بی رحمت از يکسو، و ترس از جمعيت آگاه شده به رمز حيات بخش باهم بودگی ِ خويش، از سوی ديگر.



8

و کلام آخر اينکه، اگر نيک بنگريم، گوهر آدميت و شهروندی، آنچه شهر را برقرار و داير و آباد نگاه می دارد و شهرياران را زنده می سازد، چيزی جز عشق به انسان، به ديگری و ديگران نيست؛ چرا که عشق اجتماعی تنها زدايندهء تنهائی و کشندهء ترس آدميان است. اين عشق فروکاهندهء خودخواهی و خودپسندی ـ که فلک الافلاک انزوا و تنهائی اند ـ و برون کنندهء آدمی از درون و پيوند دهندهء انسان های اجتماعی با هم است. آری، ملاط ساختمان باهمستان عشق است.

و اينجا است که به ياد شعری از جوانی های فروغ فرخزاد می افتم، به نام های دوگانهء تولد و تبعيد، که در آن می گويد: «چون نهالی سست می لرزد / روحم از سرمای تنهایی // می خزد در ظلمت قلبم / وحشت دنیای تنهایی // دیگرم گرمی نمی بخشی / عشق "ای خورشید یخ بسته"...»

و به ياد آوريم که خورشيد ما ايرانيان نيز اکنون، از پس سی سال يخ زدگی، بار ديگر از پشت شيربچگان ايران سر بر می آورد تا «وحشت دنيای تنهائی» را بتاراند و جوی های پر طراوت با همستان را در خيابان های ايران جاری سازد. آی که چقدر زمزمهء «با هم استيم» شيرين و سازنده بگوش می رسد وقتی که جوانانمان، در هر گرد همآئی، آن را، بقول فروغ، «به درخت و آب و آينه پيوند می دهند و نمی ترسند».

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ