بيدار انديشي و روشن بيني
سام قندچي
http://www.ghandchi.com/449-Enlightenment.htm
اجازه دهيد قبل از هر چيز ذکر کنم که در اين نوشتار من هيچ مذهبي و از جمله بودائيسم را ترويج نميکنم. در واقع، به خوانندگان پيشنهاد ميکنم که فيلم سينمائي "آنا و پادشاه Anna and the King" را ببينند که نشان ميدهد چگونه مذهب بودائيسم به مواردي از ظلم و ستم در تاريخ مرتبط بوده است. همچنين پيشنهاد ميکنم خوانندگان فيلمي به نام "آبWater" را ببينند که نشان ميدهد مذهب هندو نيز چه فجايع انساني را تا به امروز مرتکب شده است. جالب است که مانند همه مذاهب ديگر، هواداران فناتيک بودائيسم و هندوئيسم هم سعي در ممنوع کردن اين فيلم ها کرده اند. مکاتيب ديگر ايدئولوژي غير مذهبي هم از فاشيسم تا کمونيسم موارد مشابه ظلم و ستم را نشان داده اند. اين را نوشتم که روشن باشد هدف من تطهير يک مذهب يا ايدئولوژي معين نيست بلکه هدف بحث برخي ايده هائي است که بودا طرح کرده است و من آنها را جالب يافته ام.
بيش از يکسال پيش در مقاله اي تحت عنوان "ايران و بيدار انديشي[http://www.ghandchi.com/391-Awake.htm]" منظورم از *بيدار انديشي* را به شرح زير توضيح دادم:
"منظور من از *بيدار انديشي*، نوع معيني از انديشيدن نيست، و حتي به فکر کردن هم محدود نيست و نحوه توجه ما به همه هستي است. يعني منظور من از بيدار انديشي، بيدارawake بودن، آگاهaware بودن، وبه عبارت بهتر انديشناکmindful زندگي کردن است. حکايت پائين از کريشنا مورتيKrishnamurti، اين تفاوت را خيلي خوب توضيح ميدهد:
"توجه داشتن attention با تمرکز حواسconcentration يکي نيست. تمرکز حواس، بيرون نگاه داشتن است؛ در صورتيکه توجه، که آگاهي کامل است، چيزي را بيرون نميگذارد، و همه چيز را شامل ميشود. بنظر من ميرسد که اکثر ما آگاه نيستيم، نه تنها درباره آنچه ميگوئيم، بلکه درباره محيط زيست مان، ابرها، و حرکت آب. شايد به اين خاطر که ما خيلي نگران خوديم ، يعني مشغول با مسائل کوچک جزئي خود، ايده هاي خود، لذت هاي خود، جستجوها و جاه طلبي هاي خوديم، که بطور عيني آگاه نيستيم. اما ما خيلي درباره آگاهي حرف ميزنيم. يکبار در هندوستان من با اتومبيل سفر ميکردم. راننده اي بود که ماشين را ميراند و من در کنار او نشسته بودم. سه آقاي متشخص در صندلي پشت نشسته بودند، و درباره آگاهي بحث ميکردند، و متأسفانه در همان لحظه راننده به جاي ديگري نگاهش رفته و بزي را به زير گرفت، و آن سه جنتلمن کماکان مشغول بحث آگاهي بودند کاملأ ناآگاه از آنکه بزي را به زير گرفته بودند. وقتي اين فقدان توجه به آن آقايان که ميخواستند آگاه باشند ياد آوري شد، خيلي تعجب کردند [کريشنا مورتي، "آزادي از شناخته شدهFreedom From the Known"، متن انگليسي، 1969، ص31].
"عبارات بالا نشان ميدهند که بيدار انديشي درباره نحوه توجه به جهان است و نه فقط شکلي از انديشيدن. در نتيجه آگاهي را نميتوان فقط برابر با آموختن دانست، همانطور که بسياري آگاه هستند که سيگار سم مضر است، اما از ترک آن عاجزند. در واقع اين حقيقت، چه توسط متفکرين تيزبين شرق نظير بودا، و چه بوسيله انديشمندان علم گراي غرب نظير رنه دکارت اذعان شده است. در رابطه با بودا، حکايت زير جالب توجه است، که در واقع جوهر تأمل انديشمندانهmeditation بودائي را در بيدار انديشي توضيح ميدهد، لازم به ياد آوري است که اصطلاح "ويپاساناvipassana " که در متن زير آمده است بمعني ديدن همه چيز آنگونه که هست، ميباشد:
"ميگويند اندکي پس از روشن بيني enlightenment، بودا از کنار مردي در سر راه گذر ميکرد که آن مرد از تشعشع و آرامش فوق العاده حضور بودا يکه خورده و ميايستد و ميپرسد: "دوست عزيز، شما چه هستيد؟ آيا شما يک موجود زميني هستيد يا يک خدائيد؟" بودا ميگويد، "نه." "خب، پس، آيا شما يک جادوگر يا ساحريد؟" دوباره بودا پاسخ ميدهد، "نه." "آيا شما يک انسانيد؟" "نه." "خب، دوست من، پس شما چه هستيد؟" بودا پاسخ ميدهد، "من بيدار هستم." نام بودا يعني "کسي که بيدار است، و اين تجربه است، که جوهر واقعي و اساس ويپاساناvipassana ، يا بصيرت تأمل انديشمندانهinsight meditation را تشکيل ميدهد [جک کورنفيلدJack Kornfield، "جستجوي جوهر فرزانگيSeeking the Heart of Wisdom" ، متن انگليسي، 1987، ص 3]."
همانطور که اشاره شد حقيقت بالا درباره جوهر تأمل انديشمندانه، نه تنها بوسيله متفکرين تيزبين شرق نظير بودا بلکه بوسيله انديشمندان علم گراي غرب نظير رنه دکارت نيز اذعان شده است که مفصلاً در نوشته "دکارت و لائيکات" [http://www.ghandchi.com/397-Descartes.htm] آنرا بحث کرده ام که چرا از نظر من ريشه تأمل انديشمندانه دکارت که پايه گذار فلسفي علمي مدرن است، در آموزش بودا نهفته است.
در آن رساله درباره نظريه دکارت نوشتم که او "برخورد مشابهي با اصل cogito (عبارت معروف دکارت که ميگويد: من فکر ميکنم، پس هستم) دارد که بنظر من معنايش شبيه اين انديشه بودائي است که وقتي سؤال کنيم "من کيستم،" دريابيم که "من" آنوقت معني دارد،که درباره خود *فکر* کنيم. وگرنه، عبارت *خود* به تنهائي مجموعه اي از احساسات، حرکات، و غيره است، که گرچه واقعيت دارند، اما بيان چيزي بنام "من" بمثابه يک مفهوم concept، نيستند!"
البته ارزيابي من از فلسفه علمي دکارتي مورد قبول عمومي نيست و مثلاً با تحليل والپولا راهولا محقق بودائي از اين موضوع متفاوت است که مينويسد، "...ما نميتوانيم انکار کنيم که اين ديدگاه بودائي [يعني اينکه هيچ فکر کننده اي در پشت انديشه نيست و خود فکر همان فکر کننده است] صد و هشتاد درجه در تقابل با اصل دکارتي cogito "من فکر ميکنم، پس هستم" قرار دارد [والپولا راهولا، "بودا چه فکر ميکرد،" 1958، انتشارات گروو، ص. 26]. برعکس نظر وي، من مفصلاً در رساله "دکارت و لائيکات" بحث کردم که ديدگاه دکارتي نيز به اين معني است که "من" فقط وقتي معني دارد که ما شروع به انديشيدن کنيم، در غير آنصورت "من" فقط مجموعه اي از چيزها، اتمها، و غيره است. بنابراين بنظر من نقطه آغاز دکارت در تأمل انديشمندانه اش که پايه گذاري متد علمي است، همان نقطه آغازي است که بودا وقتي که به معناي *خود* ميپردازد، در نظرش است. همچنين براي توضيح بيشتر درباره درک من از عمل تأمل انديشمندانه در انديشه بودا لطفاً به نوشتار "کنفرانس پرندگان" [http://www.ghandchi.com/320-Conference.htm] مراجعه کنيد.
***
اما آنچه در اين نوشته ميخواهم بحث کنم روشن بيني است. آيا روشن بيني قابل دسترسي است؟ آيا روشن بيني با علم در تعارض است؟ آيا روشن بيني معادل ديدگاه عرفاني است و نه يکسان با ديدگاه علمي؟
در مقايسه با آنچه درباره برداشت از روشن بيني در ميان خردگرايان و علم گرايان غرب نظير دکارت ذکر کردم، بنظر من در ايران اساساً درک غلطي از آموزش بودا وجود داشته است و بمثابه معادل عرفان و در تقابل با علم درک شده است. به همين سبب از يکسو علم گرايان ما از اين مبحث گذشته اند و از سوي ديگر متفکرين عرفان منش ما روشن بيني را در برابر درک علمي درک کرده و بدانسان اشاعه داده اند.
چرا در ايران روشن بيني غلط درک شده است؟
بنظر من درک مذهبي مونيستي از جهان در انديشه ايراني چه قبل از اسلام، در افکار زرتشت، و چه پس از اسلام در انديشه اسلامي، در ايران رواج و تفوق داشته، و از پشتيباني دولت برخوردار بوده است، و اين امر باعث شده است که متفکرين ايران همه چيز را در چارچوب ا انديشه يکتاگرائي توضيح دهند. مهمترين مؤلفه اين يکتاگرائي اعتقاد به خدائي است که مسؤل اين جهان است و در نتيجه حتي عرفا که ميخواهند همه چيز را در يک وحدت وجود توضيح دهند، براي انسان اين مقام را قائل ميشوند که به مقام خدائي ميتواند برسد. براي بحث مفصل من درباره ديدگاه فلسفي قرون وسطي لطفاً به نوشتار "مدرانيسم و معناي زندگي" [http://www.ghandchi.com/359-Modernism.htm] مراجعه کنيد. همچنين برای توضيح بيشتر درباره نظر من در باره مبحث خدا و متافيزيک رجوع کنيد به "خدا و ماhttp://www.ghandchi.com/363-GodAndUs.htm" و نيز مراجعه کنيد به نوشتار "متافيزيک و مذهبhttp://www.ghandchi.com/264-Metaphysics.htm"].
صوفيان قادر نبودند که کلاً بحث خدا را از موضوع انديشه خود درباره معنويات به کنار بگذارند، کاري که مهمترين دستاورد انديشه هاي فلسفي بودا است. در واقع مهمترين جنبه انديشه هاي بودا در اين بود که وي برعکس همه متفکرين هندو در زمان خود، معتقد بود که به بحث درباره موضوعاتي نظير خدا و روح، ابدي بودن يا اذلي بودن جهان، محدود يا نامحدود بودن هستي، يکي بودن يا دوگانه بودن بدن و روح، نيازي نيست، تا که به تبيين معنويات مورد نظر وي نائل شد. در واقع کاهنان مذهب هندو در زمان بودا اساساً به اين بحث ها پرداخته اند ولي بودا اين مباحث را سودمند نميديده و وقت خود را با اين بحث ها صرف نکرده است.
به قول والپولا راهولا شايد بتوان گفت که بودا تنها پايه گذار يک مذهب بزرگ است که هيچگاه نه ادعا کرده است که موجودي ماورالطبيعه است و نه گفته است که از ماورالطبيعه حامل پيامي يا مأموريتي است. حقيقتي را که بودا ادعا کرده است در زير درخت معرفتBodhi-tree يافته است، مدعي است هر انساني ميتواند بيابد. ( البته والپولا راهولا در عين حال مينويسد که مذهب بودائيسم در تاريخ 2500 ساله خود از خشونت دور بوده است چرا که خشونت در هر شکل آن با آموزش بودا در تضاد است. گرچه من با ادعاي دوم موافقم ولي در خوشبيني ادعاي اول درباره تاريخ مذهب بودائيسم با وي هم نظر نيستم،. علت نظرم را در ابتداي اين مقاله درباره دو فيلم سينمائي نوشتم، و حتي جنگهاي خونين تاميل تايگرهاي هندو با دولت سري لانکاي بودائيست که همين امروز در جريان هستند و ريشه مذهبي دارند، دليل ديگري بر نظر من هستند.)
به بحث درک انسان عادي از انديشه بودا برگردم. اجازه دهيد خيلي ساده اين بحث را توضيح دهم. يک فرد عادي بودائيست هدف معنوي خود را اين نميبيند که نظير معتقدين اکثر مذاهب جهان، بنده يک خدائي باشد و آن خدا را عبادت کند، يا که نظير صوفيان و عرفا، خدا را در عالم وجود در همه چيز ببيند و بخواهد به درجه خدائي برسد. اصلاً بحث خدا برايش مطرح نيست. هدف معنوي او در زندگي اين است که به مقام بودا بودن برسد، نه بمعني يک کيش شخصيت، بعنوان هدفي قابل دستيابي براي هرکسي، در ديدن حقيقت، يعني کسي شدن که بيدار انديش و روشن بين است. يعني از منظر اين انديشه، انسان در روشن بيني، يعني در ديدن حقيقت، به درجات عاليتر ميرسد، و همزمان در وي خصائلي نظير شفقت نهادينه ميشوند.
در نتيجه اينکه انسان روشن بين چگونه خصلت و ساختمان و منشأ و آينده جهان را براي خود و ديگران در هر زماني توضيح ميدهد موضوع علم و دانش موجود و درک وي از جهان است و موضوع تعالي معنوي وي نيست. در نتيجه اين شناخت براي مردم عادي ممکن است خيلي محدود و براي افراد با دانش تر ممکن است وسيع تر باشد و معادل توضيح علمي زمان خود باشد. به عبارت ديگر توضيح اينکه خدائي هست يانه، جهان تکاملي است يا نه، گذشته چه بوده و آينده چيست موضوع دانش است، و مسأله اصلي تعالي معنوي نيست که از آن نظر مورد توجه بودا قرار گيرد.
پس موضوع توجه حقيقتي که انسان پس از روشن بيني به درک آن نائل ميشود، چيست؟
قبل از بحث موضوع اجازه دهيد ذکر کنم که توجه من به اين موضوع فلسفي بمثابه يک فرد غير مذهبي است. وگرنه انواع فرقه هاي مذهب بودائيسم، نظير همه مذاهب ديگر، به دانش دوره هاي مختلفي که در آندوران ها شکل گرفته اند محدود مانده اند، و بسياري هم مانند همه مذاهب ديگر، آن دانش کهنه شده را به دگم تبديل کرده اند، و همانگونه هم درکشان از جهان به همان نسبت عقب مانده است، و درکشان از موضوعات مشخص به دوراني تعلق دارد که توضيحات معين فرقه آنها در آن دوره نگاشته شده اند. اين برداشت هاي شناختي مشخص مکاتيب بودائي از جهان و جامعه موضوع مورد توجه من نيست و منظور من در اينجا نوع نگرش در انديشه بودا به تعالي معنوي است، که در مقايسه با پايه گذاران اکثر مذاهب ديگر از جمله راهبان مذهب هندو، که قبول خدا و برهمن و يک متافيزيک معين را براي قبول طريق معنوي پيشنهادي خود لازم ميديدند، بودا چنين نيازي را نميديد. با اين وجود تکرار ميکنم که بودائيسم بمثابه يک مذهب در تاريخ چندان تفاوتي با بقيه مذاهب ندارد و درک علم دوره معين شکل گيري هر فرقه اش به دگم آن فرقه تبديل شده است و مذهب بودائيسم همانطور که در اول اين نوشتار متذکر شدم همانقدر مسأله داشته و دارد که ديگر مذاهب، و اصلاً فرقه ها و مذاهب بودائي موضوع مورد علاقه من نيستند.
جالب است که ابتدا حقيقتي که پس از روشن بيني بودا ديده است قابل ترديد است که بتواند براي يک فرد عادي جالب باشد اما تجربه بودائيسم نشان ميدهد که مردم عادي توان درک حقيقت با همه بغرنجي هايش را دارند و پذيرش اين ديدگاه بغرنج، منحصر به گروهي از فرهيختگان جامعه نمانده است. هرچند در عين حال بايستي خاطر نشان کنم که با گسترش اين بينش در ميان مردم عادي، برخي جنبه هاي ساده پندارانه اين بينش، که در واقع ارثيه هندوئيسم هستند، نظير کارماkarma و تناسخ، در بودائيسم بمثابه يک مذهب، بيشتر مورد توجه قرار گرفته اند.
تفسير بودا درباره "کارما" و تناسخ اصل بحث او نيست ولي بسادگي معناي کارما و تناسخ در اين بينش نهفته است که همان نيروهائي که هر لحظه ميتوانند انسان را بميرانند و زنده کنند پس از پايان زندگي انسان در کالبد کنوني هم ميتوانند باعث تولد و مرگ شوند. اساساً بودائيسم نه به روح جدا از بدن اعتقادي دارد و نه وجود يا وجود نداشتن خدا موضوع تفکرش است. در نظر بودا رسيدن به عاليترين مرحله تعالي معنوي که نيروانا ناميده ميشود پايان اين زائيده شدن و مردن است اما معنايش محشور شدن روح با خدا نيست که بسياري از صوفيان ايران تصور کرده اند. همانطور که اشاره شد اصلاً روحي جدا از بدن براي بودا مطرح نيست، و حتي بودا درباره آنچه پس از مرگ براي انسانهاي متعاليArahant، نظير خود وي و مرحله تکاملي که او به آن رسيده بود، چندان حرفي نميزند، و تکيه اش بر روي اين است که خود وي هم يک انسان مثل همه انسانهاي ديگر است که دارد ميميرد و قرار هم نيست که بازگردد.
چرا براي من جالب است که بودا تا آخرين لحظه حيات ميگويد که يک انسان نظير هر کس ديگر است که دارد ميميرد گرچه کسي است که به نيروانا رسيده است اما تکرار ميکند که قرار نيست برگردد؟ بنظر من تجربه بودائيسم ثابت کرده است که بر عکس تصور بسياري از روشنفکران، مردم عادي قادر به درک چنين نگرش سخت و بغرنجي بوده اند، و انتظار هم نداشتند که بودا موجود ماوراالطبيعه باشد تا انديشه هاي معنوي وي را ارج نهند.
***
به اصل بحث برگردم. موضوع اصلي بحث بودا "حقيقت" است که پس از شش سال کوشش فردي به روشن بيني رسيده است و ديدن حقيقت معني روشن بيني اوست. روشن بيني يا ديدن حقيقت يعني چه؟ من در اينجا ميخواهم يک مثال بزنم. شايد اين مثال من خيلي گفتن بديهيات بنظر برسد وليکن بنظر من بياني از روشن بيني است:
به سونامي در سواحل اقيانوس هند فکر ميکنم. آيا ميشود گفت که يک خداي ظالمي است که تصميم ميگيرد که کودکان معصوم در سواحل اندونزي را بکشد؟ نميشود گفت که آن کودکان خدا را جستجو نکردند و به همين علت به چنين سرنوشتي دچار شدند. هر عقل سليمي نشان ميدهد که هيچ توجيه حکمت الهي نيز قابل توضيح چنين فاجعه اي نميتواند باشد. البته من نميخواهم بگويم که بخشي از مردم در دنيا ترجيح نخواهند داد آنگونه بيانديشند. اما اگر اين توجيهات قابل قبول نيستند، پس اين واقعيت، يک واقعيت تلخ است، و اين هم درست است که انديشيدن به چنين واقعيتي و درک اين حقيقت ابتدا باعث نا اميدي ميشود.
اگر نشود خدائي را بخاطر واقعه محکوم کرد و بالعکس اگر نتوان گفت که اگر خدائي قادر هست ولي اين يک حکمت الهي بوده و مثلاً همه کشته شدگان به بهشت ميروند، در آنصورت احساس دردناکي همراه پوچي زندگي گريبانگير ما ميشود. البته ميشود کسي به خدائي که خالق است ولي در جزئيات نميتواند دخالت کند، نظير يک نيروي اوليه معتقد باشد، که در آنصورت بازهم نتيجه يکي است و آن هم واقعيت دهشتناک اين رويداد است که جدا از آنکه فکر کنيم خدا بعداً قادر باشد در اين باره که در زمان اتفاق افتادن قادر به کاري نبوده است، بعداً آن را جبران کند!
اما روشن بيني به اين معني که به هرحال اين واقعيـت است، واقعيتي بسيار دردناک، چگونه درکي بالاتر است؟ آيا احساس درد يا احساس پوچي و همه احساسات ديگر کماکان پس از روشن بيني وجود خواهند داشت؟ بله! و حتي بيش از قبل. پس تفاوت يک انسان روشن بين تر که اين واقعيت را درک ميکند با ديگران در چيست؟
بنظر من آنچه بودا ميگويد يعني اذعان به وجود رنج، گام نخست است. اذعان به اين معني نيست که دنبال راهکار براي از بين بردن عوارض سانحه يا در پي جلوگيري از لطمات سونامي در آينده نباشيم. به عبارت ديگر اذعان، به معني تسليم شدن نيست. اذعان يعني شفافيت و اينکه نترسيم با واقعيت دردناک وجود اين حقيقت دردناک و اين نوع رنج نامنصفانه مواجه شويم. درست است که بعداً بودا از غير دائمي بودن حرف ميزند ولي آنهم بمعني اين نيست که پس در باره اين فجايع و راه مقابله با آن ها کاري نکنيم. بلکه فقط يک توضيح بديهي است که رنج هميشگي نيست همانطور که شادي هم هميشگي نيست. و بالاخره وقتي که ميگويد که *خود* وجود ندارد، باز هم توضيح واقعيات است همانگونه که در بحث درباره تأمل انديشمندانه و دکارت بحث کردم.
دوست فقيد من جک لي ( با نام مستعار کلوخ کوچک) عبارات زير را از بودا نقل ميکرد که بيان بسيار خلاصه اي از روشن بيني است:
"حقيقت در درون ما است، و از هيچ چيز بيروني بر نميخيزد، هر اعتقادي که در آن باره داشته باشيم. يک مرکز بسيار دروني در همه ما هست، که در آنجا حقيقت در کمال خود وجود دارد، و در دور و بر آن، ديواري بر روي ديوار ديگر، جسم ما آن را احاطه کرده است. آن حقيقت کامل آشکار که حقيقت است.[http://iranscope.ghandchi.com/Anthology/Jack_Li-Zen.htm] "
بنظر من روشن بيني قابل کسب است و اصلاً معنايش اين نيست که جواب آماده براي مسائلي که علم و تکنولوژي، تجربه و دانش ميتوانند حل کنند، از پيش مهيا شده است. يک روشن بين همانقدر نياز به همه اين ابزار هاي دانش پژوهي دارد که هر کس ديگر.
اما چرا در ايران روشن بيني غلط درک شده است؟ چرا صوفيان ما در برابر شريعتمداران دين که انسان را بنده خدا ميديدند ميخواستند انسان را به خدائي برسانند. آيا اين واقعيت زندگي بشر برايشان آنقدر سخت بود که در صورت به دور انداختن افسانه شريعت، ترجيح ميدادند ره افسانه ديگري به پيش گيرند؟ من نميدانم، ولي برايم آشکار است که آنچه آنها به آن رسيدند روشن بيني نبوده است و بويژه ارائه تصوير مونيستي در برابر بينش پلوراليتسي بودا از حقيقت است، يعني ديدن حقيقت بمعني تقليل آن به نوعي يکتائي، خدا! براي بحث مفصل تر درباره صوفيگري مراجعه کنيد به "صوفيگري و تقديرگرائي" [http://www.ghandchi.com/354-Sufism.htm].
ديگر آنکه از نظر بودا، روشن بيني در خود شفقت را حمل ميکند، و بنظر من اين جوهر معنوي روشن بيني است در صورتيکه هيچوقت انديشمندان بودائي را نميبينيم که مرتب درباره عشق، محبت و شفقت بگويند و در توصيف اين صفات نيک به نصيحت کردن بنشينند. در واقع در ديدگاه معنوي مرتبط با روشن بيني، هم پاي وقوف به درد مشترک نه تنها بشريت بلکه همه حيات و هستي، اين صفات نيز در فرد به همراه ديدن حقيقت نهادينه ميشوند که همراهاني که در اين درد داريم را غمخوارشان باشيم و بدينسان شفقت جزئي غير قابل بيان از روشن بيني ميشود.
نقل قول پائين از فيليپ کاپلو که در واقع يک کوآنKoan است تفاوت ديدگاه شفقت compassion بودائي را از نصايح مذهبي که حرف زدن درباره مهرباني و بخشش است، نشان ميدهد، و ميتواند براي تأمل انديشمندانه درباره همه اين بحث درباره روشن بيني حقيقت و نهادينه شدن غمخواري و شفقت سودمند باشد:
فرماندار منطقه اي در چين باستان چند روزي را در کوهستان با معلم ظنZen خود که استاد معروفي بود، صرف ميکند. وقتي که فرماندار آماده بازگشت ميشود، استاد از او ميپرسد، "وقتي که به پايتخت بازگردي، چگونه بر مردم حکم خواهي راند؟" فرماندار پاسخ ميدهد، "با شفقت و درايت." استاد نظر ميدهد که "در آنصورت همه آنها در رنج و عذاب خواهند بود." [فيليپ کاپلو، "ظن-امتزاج شرق و غرب،" 1979، ص. 199].
سام قندچي، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.iranscope.com
4 مرداد 1385
July 26, 2006
متن مقاله به زبان انگليسي
http://www.ghandchi.com/449-EnlightenmentEng.htm
مطالب مرتبط:
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralism.htm
http://www.ghandchi.com/449-Enlightenment.htm
اجازه دهيد قبل از هر چيز ذکر کنم که در اين نوشتار من هيچ مذهبي و از جمله بودائيسم را ترويج نميکنم. در واقع، به خوانندگان پيشنهاد ميکنم که فيلم سينمائي "آنا و پادشاه Anna and the King" را ببينند که نشان ميدهد چگونه مذهب بودائيسم به مواردي از ظلم و ستم در تاريخ مرتبط بوده است. همچنين پيشنهاد ميکنم خوانندگان فيلمي به نام "آبWater" را ببينند که نشان ميدهد مذهب هندو نيز چه فجايع انساني را تا به امروز مرتکب شده است. جالب است که مانند همه مذاهب ديگر، هواداران فناتيک بودائيسم و هندوئيسم هم سعي در ممنوع کردن اين فيلم ها کرده اند. مکاتيب ديگر ايدئولوژي غير مذهبي هم از فاشيسم تا کمونيسم موارد مشابه ظلم و ستم را نشان داده اند. اين را نوشتم که روشن باشد هدف من تطهير يک مذهب يا ايدئولوژي معين نيست بلکه هدف بحث برخي ايده هائي است که بودا طرح کرده است و من آنها را جالب يافته ام.
بيش از يکسال پيش در مقاله اي تحت عنوان "ايران و بيدار انديشي[http://www.ghandchi.com/391-Awake.htm]" منظورم از *بيدار انديشي* را به شرح زير توضيح دادم:
"منظور من از *بيدار انديشي*، نوع معيني از انديشيدن نيست، و حتي به فکر کردن هم محدود نيست و نحوه توجه ما به همه هستي است. يعني منظور من از بيدار انديشي، بيدارawake بودن، آگاهaware بودن، وبه عبارت بهتر انديشناکmindful زندگي کردن است. حکايت پائين از کريشنا مورتيKrishnamurti، اين تفاوت را خيلي خوب توضيح ميدهد:
"توجه داشتن attention با تمرکز حواسconcentration يکي نيست. تمرکز حواس، بيرون نگاه داشتن است؛ در صورتيکه توجه، که آگاهي کامل است، چيزي را بيرون نميگذارد، و همه چيز را شامل ميشود. بنظر من ميرسد که اکثر ما آگاه نيستيم، نه تنها درباره آنچه ميگوئيم، بلکه درباره محيط زيست مان، ابرها، و حرکت آب. شايد به اين خاطر که ما خيلي نگران خوديم ، يعني مشغول با مسائل کوچک جزئي خود، ايده هاي خود، لذت هاي خود، جستجوها و جاه طلبي هاي خوديم، که بطور عيني آگاه نيستيم. اما ما خيلي درباره آگاهي حرف ميزنيم. يکبار در هندوستان من با اتومبيل سفر ميکردم. راننده اي بود که ماشين را ميراند و من در کنار او نشسته بودم. سه آقاي متشخص در صندلي پشت نشسته بودند، و درباره آگاهي بحث ميکردند، و متأسفانه در همان لحظه راننده به جاي ديگري نگاهش رفته و بزي را به زير گرفت، و آن سه جنتلمن کماکان مشغول بحث آگاهي بودند کاملأ ناآگاه از آنکه بزي را به زير گرفته بودند. وقتي اين فقدان توجه به آن آقايان که ميخواستند آگاه باشند ياد آوري شد، خيلي تعجب کردند [کريشنا مورتي، "آزادي از شناخته شدهFreedom From the Known"، متن انگليسي، 1969، ص31].
"عبارات بالا نشان ميدهند که بيدار انديشي درباره نحوه توجه به جهان است و نه فقط شکلي از انديشيدن. در نتيجه آگاهي را نميتوان فقط برابر با آموختن دانست، همانطور که بسياري آگاه هستند که سيگار سم مضر است، اما از ترک آن عاجزند. در واقع اين حقيقت، چه توسط متفکرين تيزبين شرق نظير بودا، و چه بوسيله انديشمندان علم گراي غرب نظير رنه دکارت اذعان شده است. در رابطه با بودا، حکايت زير جالب توجه است، که در واقع جوهر تأمل انديشمندانهmeditation بودائي را در بيدار انديشي توضيح ميدهد، لازم به ياد آوري است که اصطلاح "ويپاساناvipassana " که در متن زير آمده است بمعني ديدن همه چيز آنگونه که هست، ميباشد:
"ميگويند اندکي پس از روشن بيني enlightenment، بودا از کنار مردي در سر راه گذر ميکرد که آن مرد از تشعشع و آرامش فوق العاده حضور بودا يکه خورده و ميايستد و ميپرسد: "دوست عزيز، شما چه هستيد؟ آيا شما يک موجود زميني هستيد يا يک خدائيد؟" بودا ميگويد، "نه." "خب، پس، آيا شما يک جادوگر يا ساحريد؟" دوباره بودا پاسخ ميدهد، "نه." "آيا شما يک انسانيد؟" "نه." "خب، دوست من، پس شما چه هستيد؟" بودا پاسخ ميدهد، "من بيدار هستم." نام بودا يعني "کسي که بيدار است، و اين تجربه است، که جوهر واقعي و اساس ويپاساناvipassana ، يا بصيرت تأمل انديشمندانهinsight meditation را تشکيل ميدهد [جک کورنفيلدJack Kornfield، "جستجوي جوهر فرزانگيSeeking the Heart of Wisdom" ، متن انگليسي، 1987، ص 3]."
همانطور که اشاره شد حقيقت بالا درباره جوهر تأمل انديشمندانه، نه تنها بوسيله متفکرين تيزبين شرق نظير بودا بلکه بوسيله انديشمندان علم گراي غرب نظير رنه دکارت نيز اذعان شده است که مفصلاً در نوشته "دکارت و لائيکات" [http://www.ghandchi.com/397-Descartes.htm] آنرا بحث کرده ام که چرا از نظر من ريشه تأمل انديشمندانه دکارت که پايه گذار فلسفي علمي مدرن است، در آموزش بودا نهفته است.
در آن رساله درباره نظريه دکارت نوشتم که او "برخورد مشابهي با اصل cogito (عبارت معروف دکارت که ميگويد: من فکر ميکنم، پس هستم) دارد که بنظر من معنايش شبيه اين انديشه بودائي است که وقتي سؤال کنيم "من کيستم،" دريابيم که "من" آنوقت معني دارد،که درباره خود *فکر* کنيم. وگرنه، عبارت *خود* به تنهائي مجموعه اي از احساسات، حرکات، و غيره است، که گرچه واقعيت دارند، اما بيان چيزي بنام "من" بمثابه يک مفهوم concept، نيستند!"
البته ارزيابي من از فلسفه علمي دکارتي مورد قبول عمومي نيست و مثلاً با تحليل والپولا راهولا محقق بودائي از اين موضوع متفاوت است که مينويسد، "...ما نميتوانيم انکار کنيم که اين ديدگاه بودائي [يعني اينکه هيچ فکر کننده اي در پشت انديشه نيست و خود فکر همان فکر کننده است] صد و هشتاد درجه در تقابل با اصل دکارتي cogito "من فکر ميکنم، پس هستم" قرار دارد [والپولا راهولا، "بودا چه فکر ميکرد،" 1958، انتشارات گروو، ص. 26]. برعکس نظر وي، من مفصلاً در رساله "دکارت و لائيکات" بحث کردم که ديدگاه دکارتي نيز به اين معني است که "من" فقط وقتي معني دارد که ما شروع به انديشيدن کنيم، در غير آنصورت "من" فقط مجموعه اي از چيزها، اتمها، و غيره است. بنابراين بنظر من نقطه آغاز دکارت در تأمل انديشمندانه اش که پايه گذاري متد علمي است، همان نقطه آغازي است که بودا وقتي که به معناي *خود* ميپردازد، در نظرش است. همچنين براي توضيح بيشتر درباره درک من از عمل تأمل انديشمندانه در انديشه بودا لطفاً به نوشتار "کنفرانس پرندگان" [http://www.ghandchi.com/320-Conference.htm] مراجعه کنيد.
***
اما آنچه در اين نوشته ميخواهم بحث کنم روشن بيني است. آيا روشن بيني قابل دسترسي است؟ آيا روشن بيني با علم در تعارض است؟ آيا روشن بيني معادل ديدگاه عرفاني است و نه يکسان با ديدگاه علمي؟
در مقايسه با آنچه درباره برداشت از روشن بيني در ميان خردگرايان و علم گرايان غرب نظير دکارت ذکر کردم، بنظر من در ايران اساساً درک غلطي از آموزش بودا وجود داشته است و بمثابه معادل عرفان و در تقابل با علم درک شده است. به همين سبب از يکسو علم گرايان ما از اين مبحث گذشته اند و از سوي ديگر متفکرين عرفان منش ما روشن بيني را در برابر درک علمي درک کرده و بدانسان اشاعه داده اند.
چرا در ايران روشن بيني غلط درک شده است؟
بنظر من درک مذهبي مونيستي از جهان در انديشه ايراني چه قبل از اسلام، در افکار زرتشت، و چه پس از اسلام در انديشه اسلامي، در ايران رواج و تفوق داشته، و از پشتيباني دولت برخوردار بوده است، و اين امر باعث شده است که متفکرين ايران همه چيز را در چارچوب ا انديشه يکتاگرائي توضيح دهند. مهمترين مؤلفه اين يکتاگرائي اعتقاد به خدائي است که مسؤل اين جهان است و در نتيجه حتي عرفا که ميخواهند همه چيز را در يک وحدت وجود توضيح دهند، براي انسان اين مقام را قائل ميشوند که به مقام خدائي ميتواند برسد. براي بحث مفصل من درباره ديدگاه فلسفي قرون وسطي لطفاً به نوشتار "مدرانيسم و معناي زندگي" [http://www.ghandchi.com/359-Modernism.htm] مراجعه کنيد. همچنين برای توضيح بيشتر درباره نظر من در باره مبحث خدا و متافيزيک رجوع کنيد به "خدا و ماhttp://www.ghandchi.com/363-GodAndUs.htm" و نيز مراجعه کنيد به نوشتار "متافيزيک و مذهبhttp://www.ghandchi.com/264-Metaphysics.htm"].
صوفيان قادر نبودند که کلاً بحث خدا را از موضوع انديشه خود درباره معنويات به کنار بگذارند، کاري که مهمترين دستاورد انديشه هاي فلسفي بودا است. در واقع مهمترين جنبه انديشه هاي بودا در اين بود که وي برعکس همه متفکرين هندو در زمان خود، معتقد بود که به بحث درباره موضوعاتي نظير خدا و روح، ابدي بودن يا اذلي بودن جهان، محدود يا نامحدود بودن هستي، يکي بودن يا دوگانه بودن بدن و روح، نيازي نيست، تا که به تبيين معنويات مورد نظر وي نائل شد. در واقع کاهنان مذهب هندو در زمان بودا اساساً به اين بحث ها پرداخته اند ولي بودا اين مباحث را سودمند نميديده و وقت خود را با اين بحث ها صرف نکرده است.
به قول والپولا راهولا شايد بتوان گفت که بودا تنها پايه گذار يک مذهب بزرگ است که هيچگاه نه ادعا کرده است که موجودي ماورالطبيعه است و نه گفته است که از ماورالطبيعه حامل پيامي يا مأموريتي است. حقيقتي را که بودا ادعا کرده است در زير درخت معرفتBodhi-tree يافته است، مدعي است هر انساني ميتواند بيابد. ( البته والپولا راهولا در عين حال مينويسد که مذهب بودائيسم در تاريخ 2500 ساله خود از خشونت دور بوده است چرا که خشونت در هر شکل آن با آموزش بودا در تضاد است. گرچه من با ادعاي دوم موافقم ولي در خوشبيني ادعاي اول درباره تاريخ مذهب بودائيسم با وي هم نظر نيستم،. علت نظرم را در ابتداي اين مقاله درباره دو فيلم سينمائي نوشتم، و حتي جنگهاي خونين تاميل تايگرهاي هندو با دولت سري لانکاي بودائيست که همين امروز در جريان هستند و ريشه مذهبي دارند، دليل ديگري بر نظر من هستند.)
به بحث درک انسان عادي از انديشه بودا برگردم. اجازه دهيد خيلي ساده اين بحث را توضيح دهم. يک فرد عادي بودائيست هدف معنوي خود را اين نميبيند که نظير معتقدين اکثر مذاهب جهان، بنده يک خدائي باشد و آن خدا را عبادت کند، يا که نظير صوفيان و عرفا، خدا را در عالم وجود در همه چيز ببيند و بخواهد به درجه خدائي برسد. اصلاً بحث خدا برايش مطرح نيست. هدف معنوي او در زندگي اين است که به مقام بودا بودن برسد، نه بمعني يک کيش شخصيت، بعنوان هدفي قابل دستيابي براي هرکسي، در ديدن حقيقت، يعني کسي شدن که بيدار انديش و روشن بين است. يعني از منظر اين انديشه، انسان در روشن بيني، يعني در ديدن حقيقت، به درجات عاليتر ميرسد، و همزمان در وي خصائلي نظير شفقت نهادينه ميشوند.
در نتيجه اينکه انسان روشن بين چگونه خصلت و ساختمان و منشأ و آينده جهان را براي خود و ديگران در هر زماني توضيح ميدهد موضوع علم و دانش موجود و درک وي از جهان است و موضوع تعالي معنوي وي نيست. در نتيجه اين شناخت براي مردم عادي ممکن است خيلي محدود و براي افراد با دانش تر ممکن است وسيع تر باشد و معادل توضيح علمي زمان خود باشد. به عبارت ديگر توضيح اينکه خدائي هست يانه، جهان تکاملي است يا نه، گذشته چه بوده و آينده چيست موضوع دانش است، و مسأله اصلي تعالي معنوي نيست که از آن نظر مورد توجه بودا قرار گيرد.
پس موضوع توجه حقيقتي که انسان پس از روشن بيني به درک آن نائل ميشود، چيست؟
قبل از بحث موضوع اجازه دهيد ذکر کنم که توجه من به اين موضوع فلسفي بمثابه يک فرد غير مذهبي است. وگرنه انواع فرقه هاي مذهب بودائيسم، نظير همه مذاهب ديگر، به دانش دوره هاي مختلفي که در آندوران ها شکل گرفته اند محدود مانده اند، و بسياري هم مانند همه مذاهب ديگر، آن دانش کهنه شده را به دگم تبديل کرده اند، و همانگونه هم درکشان از جهان به همان نسبت عقب مانده است، و درکشان از موضوعات مشخص به دوراني تعلق دارد که توضيحات معين فرقه آنها در آن دوره نگاشته شده اند. اين برداشت هاي شناختي مشخص مکاتيب بودائي از جهان و جامعه موضوع مورد توجه من نيست و منظور من در اينجا نوع نگرش در انديشه بودا به تعالي معنوي است، که در مقايسه با پايه گذاران اکثر مذاهب ديگر از جمله راهبان مذهب هندو، که قبول خدا و برهمن و يک متافيزيک معين را براي قبول طريق معنوي پيشنهادي خود لازم ميديدند، بودا چنين نيازي را نميديد. با اين وجود تکرار ميکنم که بودائيسم بمثابه يک مذهب در تاريخ چندان تفاوتي با بقيه مذاهب ندارد و درک علم دوره معين شکل گيري هر فرقه اش به دگم آن فرقه تبديل شده است و مذهب بودائيسم همانطور که در اول اين نوشتار متذکر شدم همانقدر مسأله داشته و دارد که ديگر مذاهب، و اصلاً فرقه ها و مذاهب بودائي موضوع مورد علاقه من نيستند.
جالب است که ابتدا حقيقتي که پس از روشن بيني بودا ديده است قابل ترديد است که بتواند براي يک فرد عادي جالب باشد اما تجربه بودائيسم نشان ميدهد که مردم عادي توان درک حقيقت با همه بغرنجي هايش را دارند و پذيرش اين ديدگاه بغرنج، منحصر به گروهي از فرهيختگان جامعه نمانده است. هرچند در عين حال بايستي خاطر نشان کنم که با گسترش اين بينش در ميان مردم عادي، برخي جنبه هاي ساده پندارانه اين بينش، که در واقع ارثيه هندوئيسم هستند، نظير کارماkarma و تناسخ، در بودائيسم بمثابه يک مذهب، بيشتر مورد توجه قرار گرفته اند.
تفسير بودا درباره "کارما" و تناسخ اصل بحث او نيست ولي بسادگي معناي کارما و تناسخ در اين بينش نهفته است که همان نيروهائي که هر لحظه ميتوانند انسان را بميرانند و زنده کنند پس از پايان زندگي انسان در کالبد کنوني هم ميتوانند باعث تولد و مرگ شوند. اساساً بودائيسم نه به روح جدا از بدن اعتقادي دارد و نه وجود يا وجود نداشتن خدا موضوع تفکرش است. در نظر بودا رسيدن به عاليترين مرحله تعالي معنوي که نيروانا ناميده ميشود پايان اين زائيده شدن و مردن است اما معنايش محشور شدن روح با خدا نيست که بسياري از صوفيان ايران تصور کرده اند. همانطور که اشاره شد اصلاً روحي جدا از بدن براي بودا مطرح نيست، و حتي بودا درباره آنچه پس از مرگ براي انسانهاي متعاليArahant، نظير خود وي و مرحله تکاملي که او به آن رسيده بود، چندان حرفي نميزند، و تکيه اش بر روي اين است که خود وي هم يک انسان مثل همه انسانهاي ديگر است که دارد ميميرد و قرار هم نيست که بازگردد.
چرا براي من جالب است که بودا تا آخرين لحظه حيات ميگويد که يک انسان نظير هر کس ديگر است که دارد ميميرد گرچه کسي است که به نيروانا رسيده است اما تکرار ميکند که قرار نيست برگردد؟ بنظر من تجربه بودائيسم ثابت کرده است که بر عکس تصور بسياري از روشنفکران، مردم عادي قادر به درک چنين نگرش سخت و بغرنجي بوده اند، و انتظار هم نداشتند که بودا موجود ماوراالطبيعه باشد تا انديشه هاي معنوي وي را ارج نهند.
***
به اصل بحث برگردم. موضوع اصلي بحث بودا "حقيقت" است که پس از شش سال کوشش فردي به روشن بيني رسيده است و ديدن حقيقت معني روشن بيني اوست. روشن بيني يا ديدن حقيقت يعني چه؟ من در اينجا ميخواهم يک مثال بزنم. شايد اين مثال من خيلي گفتن بديهيات بنظر برسد وليکن بنظر من بياني از روشن بيني است:
به سونامي در سواحل اقيانوس هند فکر ميکنم. آيا ميشود گفت که يک خداي ظالمي است که تصميم ميگيرد که کودکان معصوم در سواحل اندونزي را بکشد؟ نميشود گفت که آن کودکان خدا را جستجو نکردند و به همين علت به چنين سرنوشتي دچار شدند. هر عقل سليمي نشان ميدهد که هيچ توجيه حکمت الهي نيز قابل توضيح چنين فاجعه اي نميتواند باشد. البته من نميخواهم بگويم که بخشي از مردم در دنيا ترجيح نخواهند داد آنگونه بيانديشند. اما اگر اين توجيهات قابل قبول نيستند، پس اين واقعيت، يک واقعيت تلخ است، و اين هم درست است که انديشيدن به چنين واقعيتي و درک اين حقيقت ابتدا باعث نا اميدي ميشود.
اگر نشود خدائي را بخاطر واقعه محکوم کرد و بالعکس اگر نتوان گفت که اگر خدائي قادر هست ولي اين يک حکمت الهي بوده و مثلاً همه کشته شدگان به بهشت ميروند، در آنصورت احساس دردناکي همراه پوچي زندگي گريبانگير ما ميشود. البته ميشود کسي به خدائي که خالق است ولي در جزئيات نميتواند دخالت کند، نظير يک نيروي اوليه معتقد باشد، که در آنصورت بازهم نتيجه يکي است و آن هم واقعيت دهشتناک اين رويداد است که جدا از آنکه فکر کنيم خدا بعداً قادر باشد در اين باره که در زمان اتفاق افتادن قادر به کاري نبوده است، بعداً آن را جبران کند!
اما روشن بيني به اين معني که به هرحال اين واقعيـت است، واقعيتي بسيار دردناک، چگونه درکي بالاتر است؟ آيا احساس درد يا احساس پوچي و همه احساسات ديگر کماکان پس از روشن بيني وجود خواهند داشت؟ بله! و حتي بيش از قبل. پس تفاوت يک انسان روشن بين تر که اين واقعيت را درک ميکند با ديگران در چيست؟
بنظر من آنچه بودا ميگويد يعني اذعان به وجود رنج، گام نخست است. اذعان به اين معني نيست که دنبال راهکار براي از بين بردن عوارض سانحه يا در پي جلوگيري از لطمات سونامي در آينده نباشيم. به عبارت ديگر اذعان، به معني تسليم شدن نيست. اذعان يعني شفافيت و اينکه نترسيم با واقعيت دردناک وجود اين حقيقت دردناک و اين نوع رنج نامنصفانه مواجه شويم. درست است که بعداً بودا از غير دائمي بودن حرف ميزند ولي آنهم بمعني اين نيست که پس در باره اين فجايع و راه مقابله با آن ها کاري نکنيم. بلکه فقط يک توضيح بديهي است که رنج هميشگي نيست همانطور که شادي هم هميشگي نيست. و بالاخره وقتي که ميگويد که *خود* وجود ندارد، باز هم توضيح واقعيات است همانگونه که در بحث درباره تأمل انديشمندانه و دکارت بحث کردم.
دوست فقيد من جک لي ( با نام مستعار کلوخ کوچک) عبارات زير را از بودا نقل ميکرد که بيان بسيار خلاصه اي از روشن بيني است:
"حقيقت در درون ما است، و از هيچ چيز بيروني بر نميخيزد، هر اعتقادي که در آن باره داشته باشيم. يک مرکز بسيار دروني در همه ما هست، که در آنجا حقيقت در کمال خود وجود دارد، و در دور و بر آن، ديواري بر روي ديوار ديگر، جسم ما آن را احاطه کرده است. آن حقيقت کامل آشکار که حقيقت است.[http://iranscope.ghandchi.com/Anthology/Jack_Li-Zen.htm] "
بنظر من روشن بيني قابل کسب است و اصلاً معنايش اين نيست که جواب آماده براي مسائلي که علم و تکنولوژي، تجربه و دانش ميتوانند حل کنند، از پيش مهيا شده است. يک روشن بين همانقدر نياز به همه اين ابزار هاي دانش پژوهي دارد که هر کس ديگر.
اما چرا در ايران روشن بيني غلط درک شده است؟ چرا صوفيان ما در برابر شريعتمداران دين که انسان را بنده خدا ميديدند ميخواستند انسان را به خدائي برسانند. آيا اين واقعيت زندگي بشر برايشان آنقدر سخت بود که در صورت به دور انداختن افسانه شريعت، ترجيح ميدادند ره افسانه ديگري به پيش گيرند؟ من نميدانم، ولي برايم آشکار است که آنچه آنها به آن رسيدند روشن بيني نبوده است و بويژه ارائه تصوير مونيستي در برابر بينش پلوراليتسي بودا از حقيقت است، يعني ديدن حقيقت بمعني تقليل آن به نوعي يکتائي، خدا! براي بحث مفصل تر درباره صوفيگري مراجعه کنيد به "صوفيگري و تقديرگرائي" [http://www.ghandchi.com/354-Sufism.htm].
ديگر آنکه از نظر بودا، روشن بيني در خود شفقت را حمل ميکند، و بنظر من اين جوهر معنوي روشن بيني است در صورتيکه هيچوقت انديشمندان بودائي را نميبينيم که مرتب درباره عشق، محبت و شفقت بگويند و در توصيف اين صفات نيک به نصيحت کردن بنشينند. در واقع در ديدگاه معنوي مرتبط با روشن بيني، هم پاي وقوف به درد مشترک نه تنها بشريت بلکه همه حيات و هستي، اين صفات نيز در فرد به همراه ديدن حقيقت نهادينه ميشوند که همراهاني که در اين درد داريم را غمخوارشان باشيم و بدينسان شفقت جزئي غير قابل بيان از روشن بيني ميشود.
نقل قول پائين از فيليپ کاپلو که در واقع يک کوآنKoan است تفاوت ديدگاه شفقت compassion بودائي را از نصايح مذهبي که حرف زدن درباره مهرباني و بخشش است، نشان ميدهد، و ميتواند براي تأمل انديشمندانه درباره همه اين بحث درباره روشن بيني حقيقت و نهادينه شدن غمخواري و شفقت سودمند باشد:
فرماندار منطقه اي در چين باستان چند روزي را در کوهستان با معلم ظنZen خود که استاد معروفي بود، صرف ميکند. وقتي که فرماندار آماده بازگشت ميشود، استاد از او ميپرسد، "وقتي که به پايتخت بازگردي، چگونه بر مردم حکم خواهي راند؟" فرماندار پاسخ ميدهد، "با شفقت و درايت." استاد نظر ميدهد که "در آنصورت همه آنها در رنج و عذاب خواهند بود." [فيليپ کاپلو، "ظن-امتزاج شرق و غرب،" 1979، ص. 199].
سام قندچي، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.iranscope.com
4 مرداد 1385
July 26, 2006
متن مقاله به زبان انگليسي
http://www.ghandchi.com/449-EnlightenmentEng.htm
مطالب مرتبط:
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralism.htm
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر