سه‌شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۹۱

قندچی-وصيّت نامه خامنه ای و داستان رژيم سلطانی

وصيّت نامه خامنه ای و داستان رژيم سلطانی



پيش از هر بحثی لازم ميدانم اشاره کنم که هدفم از پرداختن به اين گفتمان ابداً بي ارزش کردن زحمات کساني نيست که نظريه پردازان اصلي تئوری سلطانيسم در جنبش سياسي ايران هستند و مشخصاً لازم ميدانم آقای اکبر گنجی و آقاي سعيد حجاريان را ذکر کنم که بخاطر درافتادن با جمهوری اسلامی سختی های زيادی متحمل شدند هنگاميکه رژيمی که قبلاً جزئي از آن بودند هنوز برسر کار است و ميتوانستند زندگی آسوده ای داشته باشند. آقای سعيد حجاريان هنگام بازداشت و در بيدادگاه رژيم مجبور به پس گرفتن نظراتش در اين زمينه شد ولي اين موضوع ذره اي در موافقت يا نقد من با نظرات ايشان اثری ندارد و احترامم نيز براي زحمات ايشان براي جنبش دموکراسي خواهي ايران در اين سالها به جای خود است. همچنين بويژه در ارتباط با جنبش اخير که در پی انتخابات 22 خرداد ماه شعله ور شد، آقاي اکبر گنجي در خارج کشور شايد بيش از هر فرد ديگری براي حمايت از جنبش در داخل ايران فعاليت نمودند و در واقع از روزي که به خارج آمده اند از همه آنها که سالهاست در خارج هستند بيشتر فعاليت نموده اند. درست است که نقد نظري به نوانديشان ديني و از جمله به ايشان دارم و نيز درست است که هنوز از اينکه ايشان به خاطر پاسخ ندادن به سؤالات اپوزيسيون در رابطه با آنچه در سالهاي کارشان در جمهوري اسلامي روشن نيست، انتقاد دارم، ولي جدا از اختلاف نظرها و تفاوت در شيوه هاي کار، احترام ايشان براي زحماتشان براي جنبش دموکراسي خواهي ايران محفوظ است و شايسته احترام.
اما جدا از همه موضوعات فردي چرا اين بحث سلطانيسم از نظر من مهم است؟
پاسخ در يک کلمه است. تصور ايران بعنوان رژيم سلطانی باعث ميشود سطح انتظار ما از مردم ايران پائين بيايد و روحيات روستائيان را در جامعه ايران تعيين کننده ببينيم و شايد نوانديشان دينی هم ناخود آگاه سطح انتظار خود را به نوانديشی دينی پائين آورده اند وقتي بسياري از آنها از نوشته هايشان معلوم است که افق انديشه شان فراتر از حصاری است که به دور خود کشيده اند. البته درباره اين دومی يعني اينکه *شخصاً* عمق انديشه شان چيست به من ربطي ندارد که کنکاش کنم، نه روانشناس هستم و نه اگر بودم هم وقتی کسی برای روانکاوی رجوع نکرده است دادن تحليلهای روانشناسانه از ديگران، کار آدم های بيکار است و نه روانشناسان واقعی، که بدون درخواست هيچ نظری درباره شخصی نميدهند. در نتيجه اين دوستان آنچه خود درباره اعتقاداتشان ميگويند برايم نظر آنها است و در پی تحليل فردي از عمق انديشه آنها نيستم. به عبارت ديگر موضوع بحثم تئوری رژيم سلطانی است و نه افراد معين.
دوباره لازم است يادآوري کنم دوستان نوانديش مذهبي از اصطلاح سلطانيسم براي توصيف جمهوری اسلامی ايران استفاده ميکنند و هيچگاه نميگويند رژيم خلافت. در واقع کاربرد خود لغت سلطانيسم بجای خلافت اين معنا را نهفته دارد که رژيم از نظر اين دوستان *سکولار* است. اينکه اين دوستان نظير آقای سروش سکولاريسم را درست درک نکرده اند و به همين علت رژيم کنونی را سلطانيسم که عبارتی سکولار است خطاب ميکنند، و نه خلافت که رژيم مذهبي تلقی ميشود، به دليل درک غلط اين دوستان از سکولاريسم است. اما در اينجا به موضوع درک اين دوستان از سکولاريسم و اختلافشان با سکولارها نمی پردازم، موضوعی که در گذشته مفصل در رابطه با اين دوستان بحث کرده ام (1).
امروزه بسياری در جنبش بين المللي حتی دولت آقای پوتين و مدودف را نيز سلطانيسم خطاب ميکنند و بويژه دست چين کردن آقای مدودف توسط پوتين را منطبق بر تعريف استفاده از نوچه ها و نزديکان در نظريه سلطانيسم ماکس وبر ميدانند. اما همه اين بحث ها درک بهتری از روسيه کنونی نميدهد. وقتی وبر از رژيم هائي نظير دولت عثماني در اواخر قرن نوزدهم صحبت ميکند واقعاً رژيمیدر جنوب اروپا را نگاه ميکند که همزمان با رشد کشورهای سرمايه داری بريتانيا و فرانسه هنوز در توليد ماقبل سرمايه داري که نامش را فئوداليسم يا هرچه ديگر بگذاريم دست و پا ميزد. اما کاربرد نظريه سلطانيسم در مورد اروپای شرقي در سالهاي اوج قدرت شوروي هيچ مسأله جديدي را حل نکرد همانطور که تئوري مشابه آن که نظريه شيوه توليد آسيائي در ميان کساني مانند وارگا بود گرهي را نگشود و دست آخر هم تحول کشورهاي اروپاي شرقي تحولي شهری بود که تفاوت چندانی هم با تحول بقيه اروپا نداشت گرچه بخاطر سايه ديکتاتوري کمونيسم شوروي براين کشورها سالها تحول مدرن اين کشورها به تعويق اقتاد، اما بازهم اصل رشد آنها در همان زمان امپراطوري شوروي، همان تحول شهري و صنعتي و حتي فراصنعتي بود، و بحث هائي که نوعی شبه فتوداليسم را عنصر تعيين کننده در اين کشورها ميديد شکست خورد و به جايی نرسيد و نقشی هم در تحولات ايفا نکرد.
درست است که در بخش اعظم چين تئوريهائي که آن کشور را شبه فئودالی ميديد در قبل از انقلاب آن کشور درست از آب درآمد اما در اکثر کشورهای اروپائي و ايران خودمان اين نظرات غلط از آب درآمده است. در ايران نه تنها انقلاب بهمن ماه بلکه انقلاب مشروطيت نيز بيان تحول شهری بودند. درست است که رژيم اسلامی سعي فراوان کرده است که ايران را از نظر فکري به ماقبل مشروطه ببرد ولي تلاش براي عقب بردن، با پيروزي در آن، خيلي فاصله دارد. هنوز ايران نسبت به کشورهائي نظير عربستان که به غرب خيلی هم نزديک هم هستند، در عرصه هائي مثل رانندگي زنان فرسنگ ها مدرن تر است تا چه رسد به عرصه هاي اقتصادي که اقتصاد صنعتي و فراصنعتي هم در آن رشد کرده است. يعني همانقدر که کاربرد سلطانيسم درباره روسيه امروز بي معني است درمورد ايران هم همينطور است. حتي روسيه سال 1905 هم به تحليل خود لنين رشد سرمايه داري داشت و ابداً حتی با چين 30 سال بعد از آن تاريخ قابل مقايسه نبود. منظورم اين است که آنچه درباره عثماني يا چين در نظرات وبر درست طرح شده است اصلاً در رابطه با ايران يا روسيه امروز بي معني است و اين بحث ها در جنبش فکری ما اتلاف وقت است همانطور که زمانی بحث های شبه فئوداليسم و شيوه توليد آسيائی سالها وقت جنبش سياسی ايران را تلف کرد.
حال ممکن است گفته شود که گر رژيم ولايت فقيه در ايران يک نوع سلطنت سلطاني يا خلافت نيست، پس چيست؟ چون نه به سلطنت مشروطه انگلستان شباهتي دارد و نه به جمهوري هاي دموکراتيکی نظير فرانسه. پاسخ اين است که در اروپاي مدرن دولت ها اگر سلطنتي ماندند يا با مشروطه شدن، دموکراتيک شدند، و يا بندرت توانستند چند صباحي سلطنت مطلقه را ادامه دهند و آنها هم که جمهوري شدند يا دموکراتيک شدند و يا در مقاطع معيني نيز نظير يونان و اسپانيا سالها بعد از شکست فاشيسم بازهم در آنها ديکتاتوري ادامه يافت و در 30 سال گذشته در آنها نيز، يکي بعد از ديگري، ديکتاتوري ها جاي خود را به دموکراسي داده اند، در اسپانيا به شکل سلطنت مشروطه و در يونان به شکل جمهوري پارلماني. البته در طول مدرنيسم اروپا، فاشيسم نازي و يا استبداد کمونيستي نيز وجود داشته است. حتی دولت های دوران گذار از قرون وسطی به عصر مدرن در اروپا نيز برخی ملوک الطوايفی بودند مثل ايتاليا، اما دولت هاي اشرافي به ندرت وجود داشته است و فقط در کشورهاي کوچکی نظير موناکو هنوز وجود دارند، و رژيم هاي اليگارشي که آنها هم از انواع اصلی دولت های اقليت در يونان و روم باستان به شمار ميرفتند، اما با دولت اشرافيت فرق داشتند، در اروپاي مدرن اساساً وجود نداشته است.
اگر بخواهيم شکل ويژه سيستم سياسي ايران را در زمان جمهوري اسلامي با يکي از مدلهاي موجود در غرب مقايسه کنيم شايد اليگارشي بيش از هر مدلي درست بنظر آيد. همانطور که ذکر شد حتي در اروپاي ماقبل مدرن، در قرون وسطي هم از اليگارشي خبري نبود گرچه در نقاط زيادی سيستم ملوک الطوايفي يک واقعيت بود. شايد اگر جمهوري اسلامي بعد از مشروطيت در ايران شکل گرفته بود نتيجه اش نوعي سيستم ملوک الطوايفي ميشد ولي تقويت بسيار زياد دولت متمرکز هم در عرصه سياسی و هم در عرصه اقتصادي در طول سلطنت پهلوي باعث شده است که جمهوري اسلامي گرچه با رهبري بسيار تمرکز ناپذير روحانيت شروع شد ولي قوام متمرکز خود را از دست نداد، نه چون سلطاني است، بلکه بالعکس، چون اقتصادش بسيار از فئوداليسم و تيول داری فاصله دارد و هر تشبيهي به عثماني و چين قبل از انقلاب بي معني است.
در نتيجه بنظر من جمهوري اسلامي شکلي از حکومت اليگارشی را که در تاريخ يونان و روم باستان وجود داشته است را خلق کرده است. در يونان و روم باستان رژيم هاي اينگونه در زمانهای مختلف به وفور يافت ميشده است در يونان و روم سيستم دولت محدود به دموکراسي و ديکتاتوري يا سلطنت مطلفه نبوده است و به همين علت هم ارسطو از اليگارشی بمثابه يکی از اشکال اصلي حکومت گری سخن ميگويد در صورتيکه صاحب نظران علم سياست در دوران مدرن حرفی از آن نميزنند. منظورم از اليگارشی حکومت اشرافيت نيست، بلکه مشخصاً گروه بندي هاي حکومتگر است که بر مبنای خانواده و موقعيت اقتصادی يا جايگاه افراد در دستگاه نظامی و دولتی شکل ميگيرد. هزار فاميلي که لزوماً اشرافيت نيستند. نه تنها اليگارشی با حکومت اشرافيت فرق دارد با دموکراسي هم از زمين تا آسمان فرق دارد. در دموکراسی هر انسانی مساوی ديگری از نظر سياسی فرض ميشود در صورتيکه در اليگارشی تعداد معدودی از مردم از حقوق مساوی از نظر سياسی برخوردارند و به همين علت حکومت يک اقليت است که به عنوان حکومتگران پذيرفته شده اند شايد اصطلاح خودي هاي رژيم جمهوري اسلامي اينگونه بشود بهتر تعريف شود.
گالبريت در کتاب خود تحت عنوان "آناتومی قدرت،" نظريه وِبِر که قدرت را بمعني اِعمال اراده خود بر رفتار ديگران تعريف ميکند، ذکر کرده است. وی همچنين سه ابزار قدرت را اعمال زور، پاداش اقتصادی، و چيزی شبيه نفوذ فکری می بيند. در گذشته مفصلاً درمورد نظريه گالبريت و نقطه نظراتم درباره آن
نوشته ام اما اينجا فقط هدفم روشن کردن اين نکته است که در ايران اصل بحث اصلاً دولت سلطاني وبر نيست. در ايران بعد از انقلاب 57 روحانيت و بازار اهميت بسيار بالائي يافتند. در 30 سال گذشته مرتب از اهميت هردو آنها کاسته شده است و از نظر اقتصادي کسانيکه با سرمايه گذاري هاي جديد مرتبط هستند يعني ثروت نو، اهميت بازار را پشت سر گذاشته اند. در پايان دوران شاه نيز بازار بيشتر در اپوزيسيون مطرح بود تا در نقش اقتصاد واقعی کشور. روحانيت نيز نسبت به 30 سال پيش لطمات جدي ديده است. به همين علت اگر در سال 1360 هنگام بيرون انداختن مجاهدين خلق و بني صدر از قدرت، اتحاد روحانيت و بازار اهميت کليدي داشت امروز چنين نيست. اگر در آنزمان هاشمي رفسنجاني با داشتن حمايت روحانيت و بازار توانست نقش عمده در متحد کردن قدرت بازي کند و حتي بعد از مرگ خميني، جمهوری اسلامي را يک پارچه نگهدارد، امروز کسانيکه چنين نقشی را ميخواهند ايفا کند مجبورند راه ديگری بروند که در پائين به آن می پردازم.
البته کساني نظير آقاي مصباح يزدي و احمدی نژاد در پي ايجاد رژيم مهدويت جهاني هستند که شايد آقاي مجتبي خامنه اي را هم در نقش ولي فقيه بعد از آيت الله خامنه ای می بينند. اين موضوع را در گذشته بحث کرده ام اما اين جريان يکی از جريانات متعددی است که در اليگارشی جمهوری اسلامي مطرح است. طرح اتحاد بازار و روحانيت هم که در زمان مرگ آيت الله خميني مطرح شد امروز توسط حبيب الله عسگر اولادي و هاشمی رفسنجانی دنبال ميشود و سخنان اخير آقای عسگر اولادی که وصيت نامه آيت الله خامنه اي را ذکر کرده است و در آن تحسين هاي آقای خامنه ای از حجت الاسلام رفسنجاني را بر می شمارد فقط طرح وحدت براي جلب ميرحسين موسوي نيست بلکه در واقع ارائه برنامه بازار و روحانيت براي آينده رژيم بعد از مرگ آيت الله خامنه ای است. اما همانطور که ذکر شد ديگر نه بازار اهميت 30 سال پيش را دارد و نه روحانيت. روحانيتي که بعد از انتخابات مجلس هفتم هنوز قدرتي دارد و امروز مجلس شورای اسلامي کنونی، سخنگويش است، مواجب بگير دولت است، و آنچه هم روحانيتي است که نه در دولت و نه در مجلس نماينده ای دارد بخاطر شکست حکومت مذهبي در ايران خيلي ضربه خورده است و ضعيف تر از آن است که در طرح هاي رژيم به حساب آيد و فقط وقتي دولت بخواهد با اپوزيسيون وارد بده بستان شود، آن بخش روحانيت نظير آيت الله منتظري و آيت الله صانعي را ممکن است در نظر بگيرد وگرنه روحانيتي که در اين رژيم قدرتي دارد در آخرين انتخابات مجلس رأی خود را به آقای علي لاريجاني داد و اينگونه ايشان رييس قوه مقننه شدند. اجازه دهيد بيشتر توضيح دهم.
امروز آقاي لاريجاني، روحانيت در قدرت و بخش مهمی از ثروت نو را با خود متحد دارد، ثروتمندانی که مشاعی و صادق محصولی در برابرشان هيچ محسوب ميشوند. رسانه هاي جمعي امروز بسيار بيشتر از دوران مرگ آيـت الله خمينی اهميت دارند و نفوذ آقای لاريجانی در آن قابل ملاحظه است. بيخود نيست که فيلتر سايتهاي اينترنتی و تلويزيون ماهواره آنقدر براي همه جناح های رژيم بعنوان ابزار سوم قدرت اهميت دارد چرا که رسانه ها امروز از روحانيت بيشتر در شکل دادن قدرت حاصل از عادات و روحيات مردم جا باز کرده اند. در همين حال برادارن لاريجاني قوه قضائيه و قوه مقننه را در درست دارند و آنهم با حمايـت روحانيت، اما مسأله بسيار مهم آنها نداشتن نفوذ در نيروهاي نظامي است. به عوض يک جريان رقيب آنها يعنی احمدي نژاد در بخشی ار فرماندهی سپاه پاسداران نفوذ دارد و البته با بخشي از ثروت نو (نظير صادق محصولی ها و مشاعي ها) نزديک است ولي در مطبوعات بدترين جايگاه را دارد. از سوی ديگر نيز محسن رضائي، رفسنجانی و موسوی نيز به درجات مختلف به گروه بندی های ديگري از پاسداران و نيروهاي نظامی نزديک هستند. محسن رضايی نه تنها در نيروهای مسلح بلکه در رسانه ها هم نفوذ دارد که اهميتش را در کنار گروه های ثروت نو اشاره کردم. البته آقای رفسنجانی و نفوذش در بازار اهميت گذشته اش را خيلی از دست داده است . به هر حال از نظر لاريجانی، آقای احمدی نژاد نظير بنی صدر است که بسيار شلوغ ميکند و با اين کار مردم را هوشيار ميکند و امکان معاملات پشت پرده را ضربه ميزند و بايستی نظير بنی صدر حذف شود.
آقای لاريجاني خوب ميداند که ضعف نفوذش در پاسداران و ارتش مشکل بزرگی براي وي است تا بتواند نقشي مشابه رفسنجانی 20 سال پيش بعد از فوت آيت الله خامنه اي ايفا کند. از سوي ديگر از نظر او گروه بندی های ديگري که شامل کانديداهای ديگر رياست جمهوری هستند و بعد از تظاهرات سبز در ايران محبوبيت مردمي يافته اند نقشي مانند مجاهدين در سال 1360 دارند که هنوز تحمل ميشوند چون در نيروهاي مسلح طرفدار دارند اما در آينده اينها هم بايد حذف شوند. به همين علت برادر وی صادق لاريجاني رئيس قوه قضاييه خيلی روشن درباره ميرحسين موسوی گفت که وی سنخيت به اصطلاح منافقين دارد و اقای علي لاريجانی رييس مجلس نيز خيلی فوري بدون انجام هرگونه هر تحقيقاتي گفت که همه اتهامات تجاوز نيروهاي انتظامي به معترضان در زندانها دروغ است. ايشان در موقعيت مجلس چطور انقدر فوری موضع گرفتند، اين کار نه فقط براي حمايت از آيت الله خامنه ای بلکه هم ايشان، و هم صادق لاريجانی در قوه قضاييه، و هم برادر ديگرشان جواد لاريجانی که آقای موسوی را در دانشگاه مورد حمله قرار داد بخاظر يافتن نفوذ در سپاه پاسداران، بسيج، و ارتش است چون برادران لاريجانی ازعنصر کليدی نظامی در مقايسه با رقبای خود بي بهره اند. به عبارت ديگر گروه حکومتگر لاريجانی ميخواهد به زعم خود بنی صدر و مجاهدين امروز را حذف و نقشی مانند هاشمی رفسنجانی در دوران مرگ خمينی ايفا کند.

در نتيجه براي برادران لاريجاني مسأله اصلي دست يابي به متحدين قوي در نيروهاي مسلح است تا قدرت را بعد از مرگ آيـت الله خامنه اي در ايران قبضه کنند و از نظرشان رد کردن احمدي نژاد نظير ردکردن بني صدر است و وقتي هر سه قوه دولت و نيروهاي مسلح را با خودداشته باشند، حتي مصباح يزدي و بيت خامنه اي (مجتبي خان) اهميت ندارند همانطور که وقتي رفسنجاني، بني صدر و مجاهدين را از قدرت به بيرون پرتاب کرد ديگر سيد احمد خميني و بيت امام اهميتي نداشتند. مسأله به قدرت رسيدن يک دسته تازه حکومتگر است. برخی برادران لاريجانی را به خاندان کندی تشبيه کرده اند. بنظر من بهتر است درک شود که در ايران جمهوری اسلامی با دموکراسی روبرو نيستيم و با اليگارشی روبرو هستيم و شايد بهتر است آن نويسندگان مثال بهتری پيدا کنند تا تشبيه برادران لاريجانی به کندی ها.

در نتيجه نظرات دوستاني که رژيم ايران را حکومت سلطاني وبر ميدانند اشتباه است و ولايت فقيه در ايران مثل يک سلطنت نيست چه بخواهد سلطنت مطلقه باشد و چه مشروطه، حتي دموکراسي اصلاح طلبان هم بيشتر، دوران های کشمکش بين گروه هاي مختلف اليگارشي بوده است تا که دموکراسی. موضوع اپوزيسيون ايران نيز بايد پايان دادن به رژيم اليگارشي باشد و معنايش نيز اين است که بايد تک تک آحاد مردم از حقوق مساوي در عرصه سياسي برخودار باشند و نه فقط عده ای محدود از حق سياسی برخوردار گردند و به همين علت هم سکولاريسم مهم است چرا که اساس جکومت مذهبی بر تبعيض و حقوق نا مساوی بين معتقدان به مذهب رسمی و ديگران بنا شده است. همانطور که ذکر کردم آقاي لاريجاني مخالفتش با احمدي نژاد به همان دليلي است که مخالفت آقاي رفسنجاني با بني صدر بود يعنی فکر ميکند که او زيادي شلوغ ميکند و مردم را در کارهائي دخالت ميدهد که نبايد بدهد. ديدگاه اليگارشي اينگونه اليت منشانه است همانگونه که علي لاريجاني براي رييس مجلس شدن به قم رفت وحمايـت هاي لازم را گرفت و نه آنکه بيايد در مطبوعات شلوغ کند. از نظر يک حکومتگر در سيستم اليگارشی مردم را نبايد به اين حرفها هوشيار کرد. دقيقاً هم فرق اينها با دموکرات بودن در همين است. در واقع در اين جوّ عمومی سيستم سياسی جمهوری اسلامی بايد خيلی دقت کرد که حتی در مورد کساني نظير آقای موسوی که تا حالا در رابطه با تظاهرات بعد از انتخابات 22 خرداد شجاعانه ايستاده اند درخواست شفاف تر و شفاف تر بودن کرد. شيشه عمر رژيم های اليگارشی در هوشيار شدن مردم و حرف زدن با مردم است. در واقع آقای احمدی نژاد اگر يک خدمتی به ايران کرده باشد اين حرف زدن های زيادش در مطبوعات است. اگر امثال لاريجانی بر سر کار بودند خيلی ساده همانطور که اقای لاريجانی گفت در يک خط ميگفتند که تجاوزی در زندان صورت نگرفته است و بعد هم هر کسی حرف ميزد را به سازمان های دولتی به اصطلاح مسؤل حواله ميدادند و مسأله را در بوروکراسی ذوب ميکردند.
به اميد جمهوري آينده نگر دموکراتيک و سکولار در ايران،
سام قندچي، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
سی مهرماه 1388
October 22, 2009

بعد التحرير نوروز 1392-مقاله بالا چهار ماه بعد از آغاز جنبش سبز نوشته شده بود اما از نظر اهميت بحث در زمان حاضر تجديد چاپ شده است

 پانويس:

iran#

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ