عذرا فراهانی: برای بیست و نهمین سالگرد شهادت
برادرم سردار شهید عباس فراهانی
http://iranscope.blogspot.com/2015/07/blog-post_15.html
دل تو دلم نبود. زن دایی هم مثل اسپند روی آتیش شده بود. هی میآمد توی آشپزخونه و هی میرفت بدون این که حرفی بزند یا کاری بکند. من هم انگار او را نمیدیدم . نه حرفی نه صحبتی فقط دل آشوب شده بودم. زبانم نمیچرخید تا از او چیزی بپرسم اصلا جرات حرف زدن و نگاه کردن به زن دایی را هم از دست داده بودم و آن زن غریبه هم برایم شده بود سمبلی از ترس و اضطراب. او که بود ؟ با خانه ما چکار داشتند. حالا دیگه مطمئن بودم خواستگاری نیامدند، پس چرا این همه منتظر نشستند. چرا مدام درگوشی با زن دایی پچ و پچ می کردند. 45 دقیقه ای میشد که این میهمانان ناخوانده آشوب به دلم انداخته بودند که زنگ خانه به صدا درآمد. از آشپزخانه فریاد زدم: مادرم آمد. با صدای فریاد من صدای هق هق زن دایی و زن غریبه بصدا در آمد و من مثل دیوانه ها فقط نگاه میکردم. در شیشهای را باز کردم تا مادرم بیاید و ببینم چه اتقاقی افتاده است. دیدم دو سه تا از پسر خاله هایم زیر شانه ی مادرم را گرفته و او را کشان کشان به خانه میآورند. خدایا چه بلایی سرمانآمده که من بی خبرم. اصلا خدایا من نمی خواهم بدانم چه خبر است. پشت سر آنها خاله هایم ضجه زنان وارد شدند و همه نام عباس را صدا میزدند ومن تنها سرم را بردیوار آشپزخانه میکوبیدم. بر همان دیوار و برهمان شعری که با اکلیل برای آمدن عباس از جبهه نوشته بودم.
دوست دارم شمع باشم گوشهای تنها بسوزم بر سر بالین امشب از غم فردا بسوزم
یک ربع بعد پسر عمه ها نیز با همان وضعیت اسفبار پدرم را کشان کشان به خانه آوردند. پدرم زل زد به چشمان مادرم گفت: اعظم ، یادت هست اولین باری که عباس راه افتاده بود چه کفشهای خوشگلی برایش خریده بودیم. او حالا دیگر برای رفتن به هیچ کفشی نیاز ندارد...
منبع:
https://www.facebook.com/azra.farahani.7/posts/395657687296698:0
http://iranscope.blogspot.com/2015/07/blog-post_15.html
چه فرقی می کند خاطرهها هزار ساله باشد یا بیست
ونه ساله؟ من هنوزرفت و آمد بسیاری از خاطره ها را به کوچه پس کوچه های دلم فراموش
نکردهام و البته تلخترینشان را. بعد از ظهر چنین روزی زن دایی ممد و یک زن غریبه
به خانهمان آمدند. زن دایی سراغ همه را گرفت و پرسید پدر و مادرت کجایند؟ به رسم
حال و هوای آن روزهای دور یک لحظه فکر کردم زن دایی ممد برای خواهر بزرگترم
خواستگارآورده. بدو به آشپزخانه رفتم تا برایشان شربت بیاورم. زن دایی به آشپزخانه
آمد و به چشمانم زل زد، میخواست چیزی بگوید، چشمانش قرمز شد، آب دهانش را قورت داد
و گفت: مادرت کی بر میگردد؟ گفتم: تازه رفته، نمیدانم کی برمیگردد. او گفت:
منتظر میمانیم. حالا رنگ و روی زن دایی نشان میداد که نه تنها خبری از خواستگاری
نیست بلکه او و زن همراهش از چیزی نگرانند. دوباره به آشپزخانه آمد و پرسید: راستی
از عباس چه خبر؟ گفتم: از اول تیر ماه که به جبهه رفته تقریبا بی خبریم. چشمان زن
دایی ناگهان سرخ شد وخودش در یک لحظه از مقابلم گریخت. هول شدم. به دیوار تکیه
دادم. نمیخواستم توی اطاق بروم. چند دقیقه بعد دوباره زندایی آمد و گفت: بیا تو
بنشین تا مادرت بیاید . دلم نمی خواست کنارآنها باشم . فقط هرچند دقیقه یواشکی سرک
میکشیدم و میدیدم زن دایی داره اتاق را ترو تمیز میکند. دلم نمیخواست بروم و
ازاو بپرسم چرا این کاررا میکنی. پیش از این او حتی یک بار هم به یکی از وسایل
خانه ما دست نزده بود. گنگ و گیج با سینی شربت به اتاق رفتم. زن دایی حالا با دیدن
من اشکهایش را پاک کرد. خدایا او را چه شده . او همیشه زن خندان و بشاشی بوده. حالا
که با این این زن غریبه آمده همه کارهایش عجیب و غریب به نظر میرسد.
دل تو دلم نبود. زن دایی هم مثل اسپند روی آتیش شده بود. هی میآمد توی آشپزخونه و هی میرفت بدون این که حرفی بزند یا کاری بکند. من هم انگار او را نمیدیدم . نه حرفی نه صحبتی فقط دل آشوب شده بودم. زبانم نمیچرخید تا از او چیزی بپرسم اصلا جرات حرف زدن و نگاه کردن به زن دایی را هم از دست داده بودم و آن زن غریبه هم برایم شده بود سمبلی از ترس و اضطراب. او که بود ؟ با خانه ما چکار داشتند. حالا دیگه مطمئن بودم خواستگاری نیامدند، پس چرا این همه منتظر نشستند. چرا مدام درگوشی با زن دایی پچ و پچ می کردند. 45 دقیقه ای میشد که این میهمانان ناخوانده آشوب به دلم انداخته بودند که زنگ خانه به صدا درآمد. از آشپزخانه فریاد زدم: مادرم آمد. با صدای فریاد من صدای هق هق زن دایی و زن غریبه بصدا در آمد و من مثل دیوانه ها فقط نگاه میکردم. در شیشهای را باز کردم تا مادرم بیاید و ببینم چه اتقاقی افتاده است. دیدم دو سه تا از پسر خاله هایم زیر شانه ی مادرم را گرفته و او را کشان کشان به خانه میآورند. خدایا چه بلایی سرمانآمده که من بی خبرم. اصلا خدایا من نمی خواهم بدانم چه خبر است. پشت سر آنها خاله هایم ضجه زنان وارد شدند و همه نام عباس را صدا میزدند ومن تنها سرم را بردیوار آشپزخانه میکوبیدم. بر همان دیوار و برهمان شعری که با اکلیل برای آمدن عباس از جبهه نوشته بودم.
دوست دارم شمع باشم گوشهای تنها بسوزم بر سر بالین امشب از غم فردا بسوزم
یک ربع بعد پسر عمه ها نیز با همان وضعیت اسفبار پدرم را کشان کشان به خانه آوردند. پدرم زل زد به چشمان مادرم گفت: اعظم ، یادت هست اولین باری که عباس راه افتاده بود چه کفشهای خوشگلی برایش خریده بودیم. او حالا دیگر برای رفتن به هیچ کفشی نیاز ندارد...
منبع:
https://www.facebook.com/azra.farahani.7/posts/395657687296698:0
ایرانسکوپ#
#iranscope
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر