محمد نوری زاد: مارا از هم پاشیدند امروز!
http://iranscope.blogspot.com/2015/11/blog-post_21.html
http://iranscope.blogspot.com/2015/11/blog-post_21.html
یک: سه شنبه ای که گذشت، دعوت شدم به سرای قلم. دکتر مهدی خزعلی تماس گرفت که بیا و پانزده دقیقه صحبت کن در باره ی ریا و زهد فروشی که در اشعار حافظ فراوان است. خودش غزل بیستم حافظ را به بسط می نشست و قرار بود ریا و زهد فروشی همان غزل را برای من باقی گذارد. در آن محفل، پدر سعید زینالی نیز بود. که در جمع، او را بر خیزاندم و مختصری از رنج های وی و همسرش را واشکافتم. عجبا که من به این دو که می رسم، چیزی در گلویم خانه می کند و مرا از سخن گفتن باز می دارد. پیرمرد سپید موی به تقاضای من از جا برخاست. و من احساس کردم پسرش سعید شانه های مرا تکان می دهد. یک ماه پیش، فردی برای من پیامی نوشت که: به پدر و مادر سعید خبر بدهید که با بیت رهبری تماس بگیرند این هم شماره اش. گل از گلم شکفت. یعنی خبری است آیا؟ شماره ای را که به من داده بود، به مادر سعید دادم. مادر چه پر در آورده بود. فردایش با پدر رفته بودند بیت رهبری. با سرداری در آنجا مفصل صحبت کرده بودند. و سردار، مفصل قول داده بود برای پیگیری. از همان قول های سر به نیست.
دو: خوشم می آید از دکتر خزعلی. که همه ی اشعار حافظ را از محتوا تخلیه می کند به نفع اسلام و مسلمین. من در آن جمع، از وی نیز سپاس گفتم. بخاطر " همینی که هست" بودنش. مطلع غزل این است: "روزه یک سو شد و عید آمد و دل ها برخاست". دکتر خزعلی این غزل را از همان بیت اولش اسلامیزه کرد تا به بیخش. حتی این بیت را:
باده نوشی که در او روی و ریایی نبوَد
بهتر از زهد فروشی که در او روی و ریاست
که من گفتم: در این بیت، روی سخن حافظ جز این چه می تواند باشد که: یک آدم عرق خور بی شیله پیله، شرف دارد بر یک آیت الله نماز شب خوانِ قرآن سربگیرِ پیشانی پینه بسته ی ریاکار؟ من شاید بیست دقیقه صحبت کردم. که ایکاش یکی از مخاطبان من در این سخنِ بیست دقیقه ای، شخص رهبر بود. تا می شنید تأثیرِ فاجعه ی این نهضت ریاکاری و تزویر و چاپلوسی و فرومایگی های اخلاقی را که در سالهای پس از انقلاب اسلامی، توسط دم و دستگاه ها و آدمهای اسلامی در میان مردم جاری شده و حالا حالاها نیز خیال کوچیدن که ندارد، نیز بر غلظتش افزوده می شود دم به ساعت.
سه: شب با آقای دکتر خزعلی و دوستانی دیگر، رفتیم به دیدنِ دکتر اسماعیل گرامی مقدم که چندی پیش از زندان بدر آمده بود. وقتی پسرنوجوانش برای همه ی ما چای آورد، چای پدرش را بر میز مقابلش نهاد. و بعد، دست پدر را گرفت و بر دیواره ی فنجان مماس کرد. اینجا بود که دانستم چشمان دکتر نمی بیند. که چشمانش تاب برداشته بود و به جایی دیگر می نگریست. برای دکتر گرامی مقدم شش سال زندان بریده اند. وی از شب ها و روزهای تلخ سلول انفرادی گفت. این که هرچه تقاضا کرده بود وی را به انفرادی نفرستند، قاضی بی وجدان، و بازجوی هیولا، به خواسته اش وقعی ننهاده و او را به سیاهچال انفرادی فرو می فشرند. دکتر مدتی کوتاه، مشاور شیخ مهدی کروبی بوده. جرمش؟ اجتماع و تبانی، و توهین به نظام مقدس. این که هیولاهای اسلامی، یک مرد نابینا را به شکنجه گاهِ انفرادی می فرستند و هیچ به این که " چشمان من نمی بیند و من در انفرادی از درون می فرسایم" اعتنا نمی کنند، تنها در حوزه ی زامبی های داعشی قابل تصور است و بس.
چهار: جمعه شب با دکتر ملکی رفتیم منزل " رویین عطوفت" که هم اکنون در زندان است تا ده سال بجرم تشکیل یک ان جی او به اسم رنگین کمان برای کتابخوانی. خیلی ها بودند. بانوان گوهر عشقی و مادر سعید زینالی و مادر و پدر شهید مصطفی کریم بیگی و دوستانی دیگر. کمی که نشستم، برخاستم تا بروم. به احترام، در برابر سه مادر، گوهر بانو و مادر سعید زینالی و مادر مصطفی کریم بیگی تعظیم کردم. راستی همسر رویین عطوفت چه پر انرژی و چه شادان است. من هروقت کمی کم می آورم، از این عزیزان روح می گیرم.
پنج: امروز اطراف اوین را مأموران نیروی انتظامی و مأموران لباس شخصی پر کرده بودند. جوری که به آقای زینالی ( پدر سعید زینالی) گفتم: به ازای هر نفرِ ما پنج مأمور آورده اند. تا رفتیم به سمت ورودیِ اوین، لباس شخصی های کمین کرده در زیر پل هجوم آوردند که: برگردید. و هل دادند و پوستر یکی از خانمهای جوان را کشیدند جوری که او به زمین افتاد و جیغ کشید. اتومبیل های کلانتری و ون ها می آمدند و در اطراف ما جولان می دادند. رشته ی کار از دستشان بدر رفته بود. بین خودشان بگو مگو داشتند. ابتدا ما را در جهت مخالف زندان اوین به سمت بالا راندند. کمی بعد مأمور کشتی گیر آمد که: برگردید پایین. وقتی برگشتیم، یکی از مأموران لباس شخصی رگ گردنش ور جهید که: نوری زاد داری روی اعصاب ما راه می روی ها؟ گفتم: کی اینجا رییس است؟ بگویید ما با او هماهنگ شویم؟
یکی از شاگردان طاهری از سمت پل به سوی ما آمد. بانویی بود جوان. به او گفتم: برو به میان خانمها که اوضاع کمی تلخ است. آقای زینالی که پوستری از عکس پسرش را در دست داشت، خندید و به من گفت: اتفاقاً خیلی هم شیرین است. و همو به مأموری که چهره ای تلخ داشت گفت: شما پسر مرا برگردان، من و خانواده ام از اینجا می رویم تا خود آمریکا. هر چه من تلاش می کردم اوضاع همانجوری پیش برود که مأموران می خواهند تا کش و قوسی پیش نیاید، یکی دو تا از مأمورانِ عصبانی فضا را به سمت تنش می راندند. محسن شجاع را گرفتند و با زور بداخل اتومبیلی فرو تپاندند و بردند.
شش: خانم علی شناس که عکسی از پسرش را به سینه فشرده بود به یکی از فرماندهان لباس شخصی گفت: چرا می ترسید پس؟ ما که کاری با شماها نداریم؟ در این هنگام دکتر ملکی سر رسید و به مأموری که می گفت: حضور شماها بخاطر این که مجوز ندارید غیر قانونی است گفت: اتفاقاً طبق قانون اساسی حضور ما قانونی است و نیازی به مجوز نداریم. مأمور لباس شخصی با برافروختگی به خانم علی شناس گفت: ما می ترسیم؟ خانم علی شناس گفت: اگر نمی ترسیدید، اینهمه مأمور به اینجا نمی کشاندید! مأمور لباس شخصی که ریشی توپی به صورت داشت و کمی به فربگی می زد گفت: حکومت عدل علی همین است. ما نمی گذاریم به این حکومت آسیبی برسد. به زبان خودش گفتم: در حکومت عدل علی، علی با یک یهودی برابر بود. در اینجا رهبر با یک روستایی برابر است؟
هفت: برای یکی از ون ها دست بالا بردند. آمد. خانم علی شناس و عده ای از بانوان را هل دادند به داخل ون. من هم رفتم داخل ون. که هرکجا اینها را می برید من هم هستم. مرا به زور بیرون کشیدند که: این برای زنهاست. داد زدم: با این خانمها کاری نداشته باشید. سرگردی جلو آمد و دم گوشم گفت: آرام باش، اینها را می برند یکی دو تا خیابان آنطرف تر پیاده شان می کنند. اما دروغ می گفت سرگرد. بعدش نوبت به پدر سعید زینالی رسید. کله ی پیرمرد موی سپید را گرفتند و به زور چپاندنش داخل یک اتومبیل پلیس. عکس پسرش را هم از دستش کشیدند. پیرمرد نعره کشید که: عکس پسرم را بدهید!
آقای رضا ملک را نرسیده به ما گرفتند و بردند. من ماندم و دکتر ملکی و جمعی از خانمها و یکی دو نفر از آقایان. باید این لشگر شکست خورده را سامان می دادم. یکی از فرماندهان رو به مأموری دیگر داد زد: نوری زاد را ببرش به یک جای دور. مأموری که کت و شلواری طوسی به تن داشت آمد و دست مرا گرفت و برد به طرف زندان. در آنجا گفت: قدم بزنیم تا اوضاع آرام شود. گفتم: من از دکتر ملکی جدا نمی شوم. گفت: دکتر جایی نمی رود. و پرسید: حرف حسابت چیست؟ گفتم: حرف من چیزی است که شماها شهامت گفتنش را ندارید. گفت: ما شهامت گفتنش را نداریم؟ گفتم: من می گویم: رهبر در چشم قانون با یک چوپان برابر است. اما نیست. نه که نیست، بل که قانون را تباه کرده. گفتم: من می گویم رهبر بخاطر مدیریتِ گند هسته ای باید محاکمه شود اما نه که خم به ابرو نمی آورد، طلبکار هم هست. گفتم: شما از تماشای اینهمه دزدی و بیکاری و دختران تن فروش شرم نمی کنی؟ گفت: در هرکجا از اینجور چیزها هست. گفتم: کشور ما دو تا ام الفساد دارد. یکی سرداران سپاه اند و یکی آخوندهای هرکجا. و تا زمانی که این دو تا بر سر کارند، روز به روزِ این مملکت سیاه و سیاه تر می شود.
هشت: شاید ده دوازده نفر مانده بودیم که ما را هم تاراندند. دکتر ملکی و یکی دو نفر را سوار کردم و رفتیم به سمت خانه ی دکتر. در راه پرسیدم: دکتر چه بکنیم برای شنبه ی دیگر؟ شاید منظورم این بود که جایمان را عوض بکنیم یا نه؟ دکتر محکم گفت: هفته ی آینده هم می آییم اینجا.
نه: خبرنگار یکی از شبکه های خارجی زنگ زد و وقتی ماجرای امروز اوین را شنید، گفت: فکر نمی کنید این عصبیت ها بخاطر بیانیه ی اخیر سازمان ملل است که در آن ایران را بخاطر حضورش در سوریه محکوم کرده؟ گفتم: آخوندها و سرداران در سوریه وارد باتلاقی شده اند که نه راه پس دارند و نه پیش. و گفتم: آخوندهای ایران، برای رهایی حزب الله از سقوطِ ناگزیرش، همه ی حیثیت کشورمان را در طبقِ قمار نهاده اند. وگرنه برای آنان، بشار اسد، ریسمانی است که به بقا و حیات حزب الله بند است.
ده: دیروز کتاب " دیبای زربفت" که گزیده ای است از تاریخ بیهقی – به همتِ دکتر محمد جعفر یاحقی – را مطالعه می کردم. به جمله ای برخوردم دریغم آمد با شما در میان نگذارم. ابوالفضل بیهقی، که قلم سحر انگیز و شیوایش در نگارش تاریخِ عهد عزنویان، طعمی به نوشانوشیِ سکرآورترین شراب های ادب پارسی دارد، در جایی از تاریخ خود به برخی از شخصیت های نیشابور می پردازد: " و مردی بود به نشابور که وی را ابوالقاسم رازی گفتندی. و این مرد، بوالقاسم، کنیزک پروردی و نزدیکِ امیر نصر آوردی و با صلت بازگشتی."
می گویم: شما این روزها می شنوید که مردی در جایی مزرعه ای دارد و در آن شتر مرغ پرورش می دهد. یا دیگری: اسب. یا دیگری: گاو. و دیگری: مرغ و بلدرچین و اردک و جوجه های یک روزه. این بوالقاسم را تجسم کنید که در نیشابور بساط و تشکیلاتی چشمگیر برای خود داشته و در آن کنیزک پرورش می داده است. کنیزک یعنی دخترکان نورسی که آنان را در جنگی و زد و خوردی از خانه و زندگی شان برداشته و در بازارها بفروش می رسانده اند. و این بوالقاسم، کارش همین بوده که کاری به زنان و مردان برده نداشته. تخصصش پرورش دخترکان نورس بوده برای بُردن به دم و دستگاه شاهان و امیران و حاکمان. تحویل می داده و با پاداش و پول باز می گشته. و شما در این میان، عاطفه های خراش خورده و شأن انسانیِ مخدوشِ این دخترکان را تجسم کنید که در هر کجای تاریخ، فریاد رسی نداشته اند هیچ اندر هیچ! به قول یکی: کرامت انسانی تو برم!
یازده: یکی از دوستان در اوین ماند تا اخبار آنجا را قدم به قدم برای من بفرستد. هوا تاریک شده بود و این آخرین خبرها بود: پدر سعید زینالی را به اوین برده و او را در اوین کتک زده اند و طی پرونده ای وی را به دست اطلاعات سپرده اند به همراه آقای رضا ملک. محسن شجاع هنوز در اوین است و خبری از او نداریم. خانم علی شناس و چند تن از شاگردان آقای طاهری را به زندان قرچک ورامین فرستادند. کاش یکی از آن همه مأمور، مسئولی بود و سخن ما می شنید. یادم نمی رود این سخن آقای زینالی را که همین امروز می گفت: ما با هرکی که برخورد می کنیم و مشکلمان را با او در میان می گذاریم، می گوید: من اختیاری از خودم ندارم. و گفت: من مانده ام کیست در این میان که اختیار با اوست؟ به وی گفتم: در یک نظام هردمبیل، اوضاع همینجور است. آن بالایی که همه ی سرنخ ها را به سرانگشتان خود بند کرده، هیچ شخصیتی و هیچ هویتی و هیچ انتخابی و هیچ اختیاری برای دیگران قائل نمی شود. جوری که همه برای هر کاری باید دست بالا ببرند و از وی اجازه بگیرند. در یک چنین نظام شَتَل معلقی، آنچه که بیش از همه رخ می دهد، دزدی و آدمکشی و تزلزل قانونی است. اگر گفتید چرا؟ من امروز عکس و فیلم قابلی نداشتم تقدیمتان کنم. بقول جوونا: مملکته داریما؟!
محمد نوری زاد
سی ام آبان نود و چهار - تهران
سی ام آبان نود و چهار - تهران
منبع:
----------------------
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر