پنجشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۸

دکتر نوری علا-از صراط مستقيم تا نوانديشی مذهبی


از صراط مستقيم تا نوانديشی مذهبی
دکتر اسماعيل نوری علا
http://newsecularism.com/2009/10/30.Friday/103009-Esmail-Nooriala-The-Right-Way.htm

Publish Post
1

مسلمانان، روزی 17 بار از خداوند خود، «الله»، طلب می کنند که «ما را براه راست هدايت کن» (اهدنا الصراط المستقيم ـ سورهء «فاتحه»، آيهء 5، سوره ای که بخشی از نماز مسلمانان را تشکيل می دهد). اما، جدا از اينکه اکثر مسلمانان غير عرب حتی معنای اين کلمات را نمی فهمند، در ميان آنان که می فهمند نيز نمی توان در مورد اينکه «راه راست» (صراط المستقيم) چه معنائی دارد، يا«راه راست» از چه منازلی ساخته شده، و از کجا می توان مطمئن شد که شخص از آن منحرف نشده، به اجماع روشنی دست يافت.

هر مسلمان معتقدی می پندارد که بنده و مخلوق الله است، به دين او گرويده و احکام و دستورات آن دين را اجرا می کند و، لذا، در راه راست مشغول حرکت به سوی او است. حتی اين تقاضای تضرع آميز از الله که «ما را به راه راست هدايت کن»، پيش از آنکه نشان از شک مسلمان به راست بودن راهی که در آن گام بر می دارند باشد، نشانه ای از تضمين خواهی آنها است برای آن که مبادا در آينده خطا کنند و از راه راست منحرف شوند.

ولی، در اين زمينه، پرسش هميشگی آن است که اگر هرکس بپندارد که در «راه راست» اسلامی حرکت می کند اما، در عين حال، «رفتار» اش با ديگری و ديگران تفاوت داشته باشد، آنگاه آيا نبايد نتيجه گرفت که پيدا کردن يک «راه راست» مورد توافق مؤمنان چندان هم ساده و آسان نيست؟ شايد به همين دليل هم بوده که حديث سازان عارف مسلک، از قول معصومين جعل کرده اند که «طرق من الله به عدد خلائق» (يعنی راه های به سوی خدا به تعداد آدم ها است). اما اعتقاد به اين حديث خود نافی وجود يک «صراط مستقيم» خاص می شود که همهء مسلمانان بتوانند از طريق آن شاهراه يکتا به الله برسند.

بهر حال، آنچه که گفتم تنها در حوزهء انديشه و تصور مطرح می شوند، والا اعتقاد به وجود يک «صراط مستقيم واحد» و کوشش برای جلوگيری از انحراف مردمان از آن در تمام طول تاريخ انسان مطرح بوده و دارای جوانب و عواقب اجتماعی بی شماری شده است. داستان از اين قرار است که اگرچه هرکس می تواند در راهپيمائی به سوی الله راه و روش خود را داشته باشد اما، هنگامی که دين و مذهب رفته رفته، به شکل نهادهائی اجتماعی، صورت بندی شده و صاحب دستگاه و دستک و مقرارات و نان خوران متعدد می شوند، برآيند ناگزير تحول شان هم به شکل پيدايش يک «روايت رسمی از صراط مستقيم» می انجامد که رفتار و گفتار و ـ حتی ـ پندار مؤمنان با خط کش آن «روايت» سنجيده می شود.

بدين سان ما، از جمع عده ای برداشت شبيه بهم، به «فرابرداشت» يگانه ای می رسيم که می تواند در درون يک گروه هماهنگ و همپيوند از مؤمنان به «راه راست» تعبير شده و به شکل عده ای از «اصول» و «فروع» پيکربندی شود. و هرچه تعداد اعضاء چنين گروهی بيشتر شده و گروه به قدرت اجتماعی افزون تری دست يابد، «فراروايت» مورد توافق همپيوندان اش در جامعه دست بالاتر را می گيرد و خرده روايت های فردی يا فرعی را تحت الشعاع خويش قرار می دهد.

از نظر جامعه شناسی، سرچشمه و علت وجودی اينگونه «روايت های وحدت بخشنده» واقعيت نيازهای زندگی گروهی مردمان است. جامعه نياز به نظم و قانون دارد؛ يعنی به نخ گردنبدی که آدميان پراکنده را در نوعی سلسله مراتب اجتماعی منظم و مرتب کند و، در نقش نوعی ملاط يا چسب اجتماعی، همبستگی و يکپارچگی لازم برای ادامهء زندگی اجتماعی را فراهم سازد. اگر بخواهيم خود را در حوزهء بحث روايت های دينی محدود کنيم، چرا که در حوزه های هويتی مختلف ديگر نيز انواع روايت های استوره ای و تاريخی و غيره وجود دارند، بايد دانست که، در هر اجتماعی، فراروايت های غالب در مورد اينکه «راه راست» چيست بسيار اندک اند و پيروان اين فراروايت ها نيز برحسب تعداد و قدرت اجتماعی خود، اگرچه با هم می جنگند اما، در طول زمان، به نوعی از تحمل يکديگر و همزيستی مسالمت آميز تن در می دهند.

در واقع، هر «فراروايت دينی ِ سامان يافته و صاحب تشکيلات و کارکنان» همان پديده ای بشمار می رود که با نام «مذهب» شناخته می شود؛ و توجه کنيم که مذهب خود از ريشهء فعل «ذهب» است بمعنای راه رفتن (رفتار) و، لذا، مذهب يعنی نهادی اجتماعی که تعيين می کند «راه راست» واقعی کدام است و چه ويژگی هائی دارد.

دين ها هنگامی که از لحاظ اجتماعی صاحب پيکر و سامانه و تشکيلات می شوند به صورت چندين «مذهب» تجلی می کنند، با اين توجه که هر يک از اين مذاهب خود را صاحب «راه راست» متعلق به دين خود می دانند و بقيه را «گمراه» می خوانند.

می گويند دويست سیصد سالی پس از پيدايش دين اسلام در نجد عربستان، بيش از هفتاد و دو (عدد محبوب اهل دين امروز!) روايت از اين دين وجود داشته است؛ به اين معنی که در آن زمان هفتاد و دو روايت از اينکه مشخصات «راه راست» چيست و چگونه می توان مطمئن بود که در اين راه گام بر می داريم پديد آمده بودند و بين پيروان اين روايت ها نيز همواره جنگ و خونريزی سبعانه ای ادامه داشت (جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه / چون نديدند «حقيقت» [صراط المستقيم؟] ره افسانه زدند _ حافظ شيراز) است. حتی امروز هم می توانيم، مثلاً، در عراق ببينيم که چگونه دو فراروايت از دين اسلام، که بصورت دو مذهب سنی و شيعه متعين شده اند، هر يک ديگری را گمراه و خارج شده از راه راست می دانند و به همين بهانه ـ هرچند که مسلماً دلايل و علل ديگری هم در کارند ـ يکديگر را لت و پاره می کنند.

پس، در درون هر دين، مذاهب مختلفی وجود دارند که ملزومات کلی آن دين را بصورت های مختلفی درک کرده و ارائه می دهند و همين درک و اراده موجب آن می شود که پذيرندگان روايت ها خود را پويندهء «راه راست» حس کنند. در اين ميان، سازمان مذهبی و دينکاران شاغل در آن نيز «نمايندگان رسمی» فراروايتی به شمار می روند که هستهء اصلی ادراکات هر مذهب را ارائه می دهد. آنها نگاهبانان مذهب اند و می کوشند تا کسی از «گلهء مؤمنين» (تعبير مسيحی از پيروان عيسای مسيح) جدا نشده و براه خطا نرود.

در کليسای مسيحی «راه راست» يا «راه درست» را «ارتودوکسی» (orthodoxy) می خوانند که کلمه ای است يونانی، ساخته شده از «اورتو» به معنی «راست و درست و صحيح» و «دوکس» که به معنای «عقيده و باور» و، در نتيجه، فراروايت ارائه شده از جانب کليسا و دينکارانش را «باور درست» يا «اورتودوکسی» می خوانند. علوم اجتماعی نيز اين واژه را از مسحيت وام گرفته و آن را برای هر فراروايت غالبی بکار می برد. در فارسی هم ما دارای واژهء ترکيبی «راست دينی» هستيم و در شاهنامه هم از «دين بهی» ياد می شود که می توان آن را به «مذهب رسمی» يا «روايت غالب» ترجمه کرد.



2

در دين اسلام، هم در قرآن و هم در روايات و احاديث بعدی، برای ناميدن کسی که «راه راست» را قبول نداشته باشد از واژه های مختلفی استفاده می شود. شايد مهم ترين اين واژه ها «کافر» باشد که به معنای «پوشاننده» است و تلويحاً به کسی اطلاق می شود که «راه راست» را می پوشاند و در واقع منکر راست بودن آن می شود. قرآن پر است از واژهء «کفر» و «کافر»؛ و چون مذاهب اسلامی بوجود آمدند هر يک پيروان مسلمان مذاهب ديگر را نيز «کافر» خواندند و به کشتارشان همت گماشتند. بدين ترتيب، در حوزهء «دين اسلام» کافر کسی است که صحت آموزه های قرآن را منکر می شود و يا می پوشاند اما در حوزهء «مذاهب اسلامی» اين پيروان هر مذهب اند که مسلمانان ديگر را با بکار بردن اين واژه «تکفير» می کنند؛ يعنی به کافری متهم می سازند.

ماجرا اما به همينجا خاتمه نمی يابد، چرا که، در عين حال، وجود فراروايت های مختلف اين امکان را فراهم می سازد که فرد آدمی بخواهد و بتواند که از يک فراروايت جدا شده و به فراروايت ديگری بپيوندد. اين پديده ای است که بصورت کلی با عنوان «تغيير دين»، و در صورت عملی خود با نام «تغيير مذهب» شناخته می شود. در حوزهء تغيير مذهب شخص می تواند، مثلاً، مسلمان بماند اما از سنی بودن انصراف داده و شيعه شود، حال آنکه تغيير دين صورتی همچون جدا شدن از اسلام و پذيرش دينی ديگر، بگيريم مسيحيت، را دارد.

تحمل اين امر همواره برای اولياء يک فراروايت مذهبی مشکل بوده و کوشش می شود که حتی المقدور از حدوث چنين تغييری جلوگيری شود. کسی که از فراروايتی می برد، در اسلام «مرتد» شناخته می شود. اين واژه از ريشهء «رد» به معنی بيرون رفتن و برگشتن از عقيده و باور، و خروج از دين و مذهب بکار می رود؛ ما امروز اگرچه «تردد» را بصورتی عام و به معنی «رفت و آمد» بکار می بريم اما «ارتداد» در زبان مذهبی ما به معنی رفتن و خارج شدن و، پس، کافر شدن است.

بی آنکه بخواهم وارد تقسيم بندی های فقهای اسلامی در مورد انواع ارتداد و جايز بودن يا جايز نبودن «توبه از ارتداد» شوم، همينقدر کافی است که بگويم کسی که از دين اسلام (در راويت مذاهب گوناگونش!) خارج شود و عمل ارتداد را انجام دهد واجب القتل است. به همين دليل می گويند که جادهء شهر اسلامی يک طرفه است، می توان وارد آن شد اما خروج از آن ممکن نيست!

توجه کنيم که اين امر خاص دين اسلام نيست و، در همهء مذاهب متعلق به اديان عالم، همواره نگاهبانان «راه درست» بيشترين مجازات را برای خارج شوندگان از حوزهء اقتدار خود قائل بوده اند. شرح کشتاری که کاتوليک ها از پروتستان ها کرده اند و نيز کشتار اينها از آنها در تاريخ ثبت است.

بدينسان، می توان ديد که پيدايش هر مذهبی (در داخل دين ها) نشان از پيدايش نيايشگاه (بعنوان سازمان مرکزی) و دينکاران (بعنوان کارکنان آن سازمان) دارد و اين مجموعه خود را حاملان و نگاهبانان «راه درست» می دانند، و تا آنجا که زورشان برسد ديگران را وادار می کنند که فراروايت ايشان از «راه راست» را بپذيرند و هرکس هم که نپذيرد «کافر» محسوب می شود و آنکه از روايت سرپيچی کند «مرتد» و، در همه حال، مستوجب عقوبت مرگ. هم اکنون در زندان های ايران کسانی به انتظار مرگ نشسته اند که گناه شان خروج از اسلام و پيوستن به دين مسيحی است!



3

اما بايد توجه کرد که «فراروايت ِ» هر مذهب بهر حال پديده ای اجتماعی و دست ساخت دينکاران است و هرچند هم که بسيار سنگ شده (متصلب) و تغيير ناپذير بنظر رسد اما، بنا بر قانون و ناموس طبيعت زنده، همواره در معرض تغيير و تحول و دگرگونی ناشی از نيازهای متغير اجتماعی قرار دارد. يعنی، دينکاران چه بخواهند و چه نه، چاره ای ندارند جز اينکه بپذيرند فراروايت مذهب شان امری متحول است. اما آنها برای اين ضرورت نيز راه های ويژه ای پيش بينی می کنند و، بجای مقاومت در برابر تغيير، خود راه های تزريق تغييرات لازم به بدنهء ظاهراً متصلب فراروايت ها را بوجود آورده و بر اجرای آن نظارت می کنند.

بدين منظور، همواره و در هر مذهبی، از ميان جمع دينکاران عده ای «مرجع» و مجموعه ای از «روش ها» تعيين می شوند تا تغييرات لازم را ـ بی آنکه صدمه ای در کل فراروايت حاصل شود و يا نشان از کاربرد تغييرات برون نهادی باشد ـ اعمال و کنترل نمايند.



4

پس از استقرار اين سيستم که راه های تزريق تغيير را نيز در خود فراهم کرده است، هرگونه تغييری که از بيرون از اين جمع «مراجع و روش ها» مطرح شود عملی ممنوع و عبور از «خط قرمزها» محسوب می شود.

فقهای اسلامی هر گونه «کوشش بيرونی» برای ايجاد تغيير در روايت ها را عملی بشدت نامطلوب و معادل ارتداد (و نيز «الحاد» که به همان معنای «از دين درست برگشتن» است) و واجد عقوبت می دانند و از آن با عنوان «بدعت» ياد می کنند.

بدعت از فعل «بدع» بعنوان «نوآوری» می آيد و ما واژهء «بديع» (به معنی کاملاً نو) يا «بداعت» (به معنای سرآغاز و آفرينش پديده های نوين) را از آن ريشه گرفته ايم. در حوزهء سازمان های مذهبی همهء اديان «ايجاد بدعت در فراروايت» های مذهبی يکی از منفورترين کارها محسوب می شود و تاريخ همهء مذاهب پر از موارد بسياری از به مجازات رساندن کسانی است که خواسته اند از بيرون از «حلقهء مراجع» و «روش ها» شان دست به «نوآوری» بزنند. عمل نوآوری در تعابير سنتی از روايت های پايه ای مذهب، در نزد دينکاران سازمان مذهبی، ماهيتی جدا از ارتداد و الحاد ندارد.



5

من اين زمينه ها را با شتاب و اختصار تمام بيان کردم تا بتوانم نکته هائی چند را دربارهء روندی که اين روزها «نوانديشی دينی» خوانده می شود ـ و، بنظر من، حق است که آن را با نام درست اش، يعنی «نوانديشی مذهبی»، بخوانيم ـ بيان کنم.

چنانکه ديديم، اگر از پايگاه دينکاران سنتی و مراجع يک مذهب بنگريم، هرگونه «نوانديشی مذهبی» نوعی کفر و الحاد و ارتداد و خروج از دين محسوب می شود و دستگاه مذهبی اگر دستش باز باشد بدون شک همهء نوانديشان مذهبی را از دم تيغ می گذراند.

از مزدک و حلاج و سهروردی گرفته تا شيخ احمد احسائی و عليمحد شيرازی، همه چوب نوانديشی خود و برانگيختن تکفير مراجع را خورده اند. حتی مسيح هم بدان دليل به تحريک دينکاران يهودی و بدست سربازان رومی به صليب کشيده شد که، از نظر سازمان مذهبی آن زمان يهوديان، به «نوانديشی مذهبی» مشغول شده بود.

نوانديشی مذهبی کاری صعب و بسيار خطرناک است که، در صورت جا باز کردن و گروهی را به سوی خود کشيدن، می تواند منجر به «انشعاب» (شاخه و جوی باريکه زدن) و تشکيل «فرقه» شود. يعنی اگر دين را تنهء درخت بدانيم و مذاهب آن دين را شاخه های اصلی اش، هر نو انديشی دينی منجر به ايجاد يک شاخهء فرعی می شود که می تواند، در صورت وجود شرايط مساعد، به زندگی خود ادامه داده و حتی از تنهء درخت اصلی کنده شده و خود تنهء درخت جديدی را تشکيل دهد؛ همانگونه که نوانديشی های شيخ احمد احسائی (که سازمان مذهبی مجتهدين شيعه را بخطر می انداخت) به ظهور شاخه های فرعی متعددی در ساحت تشيع دوازده امامی انجاميد و از ميان آنها يک شاخه به نام «بهائيت» توانست خود را از موقعيت فرقه ای بيرون آورده و به يک «دين مستقل» با نام «ديانت بهائی» مبدل شود.

اما، در عين حال، روشن است که سازمان مذهب، که حافظ و نگاهبان و ارائه دهندهء «راه درست» است، برای سرکوب کفر و جلوگيری از ارتداد و الحاد، و خشکاندن ريشهء نوانديشی محتاج آن است که قدرت يا بازوی نظامی قدرت سياسی را از حاکمان جامعه بوام بگيرد و يا، اگر ممکن شد، آن بازو را از آن خود کرده و در اختيار انحصاری خويش در آورد. داشتن اين «بازوی سرکوب» کار جلوگيری از هرگونه خروج از مذهب و يا تجديد نظر در آن از طريق نوانديشی را تسهيل، و دست نخورده ماندن ظاهری ِ فراروايت تشکيل دهندهء مذهب را تضمين می کند.

در واقع، در طول تاريخ، نوانديشان مذهبی بيشترين صدمه را از عمال حاکمانی خورده اند که بازوی نظامی خود را در اختيار دينکاران گذاشته اند و، به همين دليل، منطقی است که آن دسته از نوانديشان مذهبی که جزو «مراجع رسمی مذهب» نيستند و از روش های تثبيت شده برای تزريق تغيير در رگ فراروايت مرکزی مذهب خود استفاده نمی کنند، بايد به دنبال آن باشند که از نزديک شدن سازمان مذهبی به سازمان حکومت (و نيروی سرکوبگر آن) جلوگيری کنند و امکان آن را فراهم آورند که، با کشيدن اين نيش زهرناک و مهلک سازمان مذهبی، برای خود فضای تنفسی و آزادی انديشيدن و بيان کردن فراهم سازند. هرچه سازمان مذهبی مستقر به سازمان حکومتی نزديک تر باشد کار تغيير مذهب دادن و خارج شدن از دين، چه رسد به نوانديشی در داخل مذهب، دشوارتر و ناممکن تر می شود. شيخ سهروردی را در ساختمان فرمانداری حلب کشتند و در زيرزمين همان ساختمان دفن کردند؛ منصور حلاج به فتوای شيخ الاسلام های حکومتی کشته شد؛ و حتی سياستمداری چون اميرکبير بازوی سرکوب حکومتی را در اختيار «مراجع عظام» گذاشت تا سيد عليمحمد باب را در تبريز تيرباران کنند. حال آنکه در عهد حاج ميرزا آغاسی (به خدمت و خيانت سياسی اش کاری نداريم)، که ميانهء چندانی با مراجع نداشت، باب توانست دعوت خود را مطرح کند، با «مراجع» به بحث بنشيند، تحت لوای حاکم اصفهان از آزار و اذيت مصون باشد، و گسترهء پيروان خود را ـ بخصوص در ميان طلاب دينی ـ به سراسر ايران بکشد. يا شريعت سنگلجی ـ آخوند نوآور دههء 1910 ـ با اتکاء به چتر حمايتی رضاشاهی توانست افکار نوآورانهء خود را مطرح ساخته و حتی در دانشگاه به تدريس دين بپردازد. نيز علی شريعتی در دور شدن حکومت محمد رضا شاه از سازمان مذهبی بود که فرصت يافت به تبليغ افکارش مشغول شده و مرکز مجهزی همچون حسينيهء ارشاد را در اختيار خود بگيرد.

پس، اگر بشنويم که گفته شود «نوانديشی مذهبی لزوماً خواستار استقرار سکولاريسم است» مسلماً با سخن گزافه ای برخورد نکرده ايم؛ چرا که بين خواستاری نوانديشی در فراروايت های مذهبی و استقرار حکومت سکولار رابطه ای ناگزير برقرار است و در اين زمينه نوانديشان مذهبی بايد در خط مقدم مبارزه برای استقرار حکومت سکولار مبارزه کنند.



6

اما چگونه است که برای «برخی» از نوانديشان مذهبی خواستاری استقرار حکومت سکولار نه امری استراتژيک، بلکه بصورت موضعی تاکتيکی، يا مصلحتی، در می آيد و آنان تنها تا زمانی خواستار سکولاريسم می شوند که به چتر حمايتی آن برای مبارزه با «مراجع رسمی» و نگاهبانان فراروايت های سنگ شدهء مذهبی احتياج دارند و درست هنگامی که احساس کنند در اين مبارزه نيازی به آن چتر حمايتی نيست، از خواستاری سکولاريسم انصراف داده و حتی در جبههء مخالفان آن قرار می گيرند؟

کسانی که پست و بلند حوادث مذهبی در ايران را تعقيب می کنند به ياد دارند که، به هنگام بقدرت رسيدن حزب مشارکت اسلامی در دوران سيد محمد خاتمی، از زبان برادر او، محمد رضا خاتمی که دبير کل اين حزب بود، شنيده شد که «ما در دو جبهه می جنگيم: ارتجاع مذهبی و سکولاريسم!» اما اکنون که اصلاح طلبان در ايران به پايان خط خود رسيده و نوانديشان وابسته به آنها يا در زندانند و يا به خارج کشور گريخته اند، خبر می شويم که نوانديشان مذهبی «از روز اول» خواستار و طرفدار حکومت سکولار بوده اند! و اين «روز اول» البته زمانی نيست که خاتمی به رياست جمهوری می رسد بلکه به دورانی تعلق دارد که نطفهء اصلاح طلبی بسته می شد و اميد چندانی برای بقدرت رسيدن اش وجود نداشت.

اما گفتم که اين گروه دمدمی مزاج تنها «برخی از نوانديشان مذهبی» را شامل می شود و ما مسلماً دارای نوانديشان نوع ديگری نيز هستيم که بصورت طبيعی و عقلائی سکولاريسم را برای هميشه تضمين کننده جريان سالم نوانديشی مذهبی می دانند.

سخن من در مقاله حاضر به آن «برخی» ها توجه دارد و می خواهد توضيح دهد که آنها چرا و چگونه به اين تناوب دائم بين خواستن و نخواستن سکولاريسم دچار می شوند يا شده اند. بنظر من، برای «حل اين معما» راه های معدودی در پيش روی ما است. نخست اينکه می توان ـ و شايد بايد ـ در اصالت «مذهبی بودن» روش های فکری اين نوانديشان شک کرد و بدان قائل شد که اينان، در واقع، فرصت طلبانی سياسی ـ مذهبی اند که «نوانديشی مذهبی» شان ماهيتی صرفاً سياسی دارد و آنان فقط خواستار جابجائی «صاحبان قدرت» اند، آنگونه که تعبير گروه آنان از فراروايت مذهب شان جانشين «اورتودکسی سنتی» آن مذهب شود و آنان بتوانند زمام امور حکومت مذهبی را در دست گيرند.

به همين دليل اينگونه «نوانديشان مذهبی» بيشتر بکار پيش نهادن نظريه ها و فرمول های سياسی مشغول بوده و، به سودای بقدرت رسيدن «خودی ها»، کلاً با پيدايش «حکومت مذهبی» مخالفت نکرده و به دادن توضيحات پيچيده و سراپا مغلوطی می پردازند مبنی بر اينکه، مثلاً، حکومت اسلامی می تواند دموکرات بوده و با حقوق بشر تنافری نداشته باشد و تنها راه رسيدن به چنين حکومت مطلوبی مسلط کردن نوانديشان مذهبی بر حکومت است. اخيراً خانم شيرين عبادی منادی اينگونه تفکر و نظر در دانشگاه های آمريکا شده و برای نوانديشان مذهبی ـ سياسی يارگيری می کند.



7

در اين زمينه می توان به تعلق خاطر اين «نوانديشان مذهبی» به «انقلاب 57» و «امام راحل» شان توجه کرده و ديد که اين علاقه از نتايج همين «ماهيت سياسی» نوانديشی شان محسوب می شود.

در واقع، نکته ای که کمتر مورد توجه قرار گرفته آن است که خمينی خود نمونهء اعلای اينگونه «نوانديشان سياسی ـ مذهبی» است که، بجای انديشيدن به مذهب برای نوسازی مذهب در راستای تطبيق آن با نيازهای امروز بشر، به تفکر دربارهء «حکومت مذهبی شده» مشغول بود و می خواست تا، با دست يافتن به قدرت سرکوب حکومتی، روايت قرون وسطائی خود را جانشين روايت سنتی کند.

اما تفاوت او با نوانديشان پس از خود آن بود که او يکی از اعضاء مجموعهء «مراجع» مدهب دوازده امامی نيز محسوب شده و، بدين لحاظ، از مصونيتی برخوردار بود که ديگرانی چون شريعتی ـ يا، اکنون، سروش ـ از آن برخوردار نبوده و نيستند. او قادر بود که، با سوء استفاده از اين موقعيت، در داخل سازمان دينکاران امامی مانور دهد و، در عين برانگيختن نفرت بسياری از دينکاران همرديف خود، از صفوف آنان جدا نشود.

مثلاً، اگرچه نظريهء «ولايت فقيه» او، از لحاظ کارکرد و نتيجه، شباهت های بسياری با نظريهء «رکن رابع ِ» شيخ احمد احسائی دارد، اما او از سرنوشت شيخ احمد درس گرفته و تا آنجا پيش نمی رفت که کل سازمان مذهبی را عليه خود برانگيزد. در عين حال، وجود چتر حمايتی حکومت سکولارمآب محمد رضاشاه نيز ـ تا حد ممکن ـ به خونين شدن اختلافات درون مذهبی اجازهء رشد نمی داد.

به همين دليل هم هست که بقدرت رسيدن خمينی با بقدرت رسيدن سازمان مذهبی و استقرار «ارتودوکسی» دوازده امامی معادل نيست و او، با رسيدن بقدرت، مقدمات انحلال «ارتودکسی سنتی» و تأسيس يک فراراويت «خمينيستی» را فراهم ساخته و، در واقع، دست به تأسيس دينی نو زد که با در دست داشتن قدرت می توانست مراجع مرکزی ارتودوکسی سنتی، همچون آيت الله شريعتمداری، را تبديل به شيخ احمد احسائی جديدی کند. به اعتقاد من، ظهور خمينی در سی سال پيش به ظهور مذهبی نو انجاميده که در سه دههء گذشته به تدريج جانشين مذهب امامی سنتی شده است و جالب اينکه اين مذهب نو، با مرگ بنيانگزار اش و شکل گرفتن تدريجی اورتودکسی اش، رفته رفته دست به محدود کردن نوانديشان ديگر زده و اغلب آنها را يا به زندان انداخته و يا از کشور فراری داده است. پيوند و جدائی ِ توأمان نوانديشان مذهبی ـ سياسی ما با «امام راحل» و کوشش آنان برای «بازگشت» به «دوران طلائی خمينی!» نيز در همين نکته نهفته است.

پيروزی خمينيسم و عواقب بعدی آن برای کشور ما خود دليل اثباتی روشن و بارز ديگری است بر اين نتيجه گيری که نوانديشی مذهبی اگر با تئوری پردازی سياسی توأم شود بيشتر کوششی سياسی خواهد بود تا مذهبی؛ و نگاه موافق اما موقتی اش به سکولاريسم نيز بدان خاطر است که اين گونه حاکميت، فضائی آزاد را بوجود می آورد تا هرگونه تفکری در زير چتر حمايتی اش اجازهء رشد داشته باشد. اما اينگونه نوانديشی، اگر بقدرت رسد، در نخستين قدم مجبور خواهد بود تا سکولاريسم را تعطيل کند تا بتواند اورتودوکسی خود را به کرسی نشانده و از پيدايش «ارتدادهای بعدی!» جلوگيری نمايد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ