خبر چهاردهم مهرماه در مورد اخراج عارف کوچولو
http://iranscope.blogspot.com/2015/09/blog-post_89.html
منبع:
https://goo.gl/jBRBLm
خبر دهم مهر ماه در مورد پسربچه ده ساله ای که مدیر مدرسه ای در کرج به بهانه بهایی بودن می خواهد اخراج کند.
خبر قبلی که سه روز پیش منتشر شد
محمد نوری زاد: مدیر مدرسه ای در کرج پسر بچه ای را به بهانه بهایی بودن می خواهد اخراج کند
http://iranscope.blogspot.com/2015/09/blog-post_89.html
و برادران سپاه داخل شدند!
یک: صبح امروز سه شنبه چهاردهم مهر من و دکتر ملکی و آقای کریم بیگی و پدر عارف کوچولو رفتیم داخل مدرسه. که ای بسا سخن به نرمی بگوییم و دلی بلرزد و قلمی بلغزد و عارف کوچولو در دبستان گهواره ی دانش پذیرفته شود. ابتدا آقای محمدی صاحب امتیاز مدرسه به داخل راهمان نمی داد. هُلِ مان می داد بیرون که: در بیرون با هم صحبت کنیم. بعدش که دکتر ملکی را به وی معرفی کردم، سی چهل بار صورتش را به کف کفش دکتر مالید برسم ارادت البته در وادی کلمات. خانم اسکندری مدیر دبستان هم بود. رفتیم به اتاقی که صندلی های کافی داشت. همینجور که داشتیم دوستانه صحبت می کردیم و پیش می رفتیم و جناب محمدی یک نفس سخن می گفت و به کسی نیز مهلت نمی داد، ناگهان صدای در بلند شد و دیدیم در وا شد و پنج تن از برادران سپاه با ادب تمام و با نشان دادن حکم شان داخل شدند.
من اساساً تکذیب می کنم تمامیِ حرف کسانی را که می گویند این برادران مستقیم آمدند سراغ من و یقه ی مرا گرفتند و هل دادند بیرون که: گم شو بیرون اینجا کرج است تهران نیست. سر تیم برادران با احترام رو به من و دکتر کرد و گفت: شما چرا زحمت کشیده اید از تهران تا مهر ویلا آمده اید برای وساطت؟ ما مگر مرده ایم؟ این بچه مثل بچه ی خودمان حقی و حقوقی دارد و ما به همان چشمی که به بچه های خودمان نگاه می کنیم به این بچه نیز می نگریم. بعدش با عزت و احترام ما را به بیرون از مدرسه دعوت کردند و گفتند: مطلقاً نگران آینده ی این بچه نباشید خودمان در یکی از بهترین مدرسه های کرج ثبت نامش می کنیم. و پشت بندش به این سخن بزرگان استناد کردند که: بترس از ظلم به کسی که پناهی جز خدا ندارد.
دو: آقای محمدی صاحب امتیاز کف بر دهانِ دبستان با دیدن برادران، حال و هوای متفاوتی پیدا کرد و یکی دو تا فحش آبدار نثار من کرد که برادری از برادران سپاه تیز نگاهش کرد که: این چه رسم مهمان نوازی است آقای محمدی؟ اینان میهمان ما کرجی ها هستند. چرا فحش می دهی؟ حالا نوری زاد هیچی، از دکتر ملکی شرم کن پیرمرد.
سه: عارف کوچولو را از سرکلاس بیرون کشیدند و از مدرسه بیرون انداختند. یکی از برادران سپاه با دیدن این صحنه سرش را بر شانه ی من نهاد و زد زیر گریه که: این چه رسم برخورد با یک پسر بچه ی ده ساله است؟ ظاهراً پسر بچه ی خودش در همین سن و سال بود و وی به یاد بچه ی خودش افتاده بود.
چهار: من با صدای بلند اعلام می کنم که از برادران سپاه جز ادب و متانت و رفتاری انسانی و قانونمند هیچ ندیدم. این حرفهای نادرستِ بعضی ها که می گویند: مأموران سپاه از هیچ ملاطفت معکوسی مضایقه نکردند با نوری زاد، اساساً بی مورد و مغرضانه است. چرا که سر تیم شان بار دیگر آمد و در حضور جمع به ما قول داد: عارف کوچولو را در بهترین مدرسه ی کرج ثبت نامش می کنیم نه بخاطر نوری زاد و دکتر ملکی و دوستانی که از تهران به اینجا آمده اند، بل بخاطرِ خود این بچه که مثل بچه های خودمان صاحب حق است. و ادامه داد: بچه ی ده ساله که نمی داند فرقه ی ضاله یعنی چه؟
پنج: این دو عکس، به لحظه ای مربوط است که هم ما را و هم عارف کوچولو را از مدرسه بیرون انداخته اند. دکتر ملکی حالش با دیدن عارف کوچولو منقلب شد. در پشت سر من - که از این صحنه عکس گرفته ام - پنج مأمور اطلاعات سپاه سر در آغوش هم فرو برده و در حال گریه کردن اند از تماشای احوال درونیِ عارف کوچولو. خب مسلمان اند این برادران. مگر دل ندارند؟
محمد نوری زاد
چهاردهم مهرماه نود و چهار
یک: صبح امروز سه شنبه چهاردهم مهر من و دکتر ملکی و آقای کریم بیگی و پدر عارف کوچولو رفتیم داخل مدرسه. که ای بسا سخن به نرمی بگوییم و دلی بلرزد و قلمی بلغزد و عارف کوچولو در دبستان گهواره ی دانش پذیرفته شود. ابتدا آقای محمدی صاحب امتیاز مدرسه به داخل راهمان نمی داد. هُلِ مان می داد بیرون که: در بیرون با هم صحبت کنیم. بعدش که دکتر ملکی را به وی معرفی کردم، سی چهل بار صورتش را به کف کفش دکتر مالید برسم ارادت البته در وادی کلمات. خانم اسکندری مدیر دبستان هم بود. رفتیم به اتاقی که صندلی های کافی داشت. همینجور که داشتیم دوستانه صحبت می کردیم و پیش می رفتیم و جناب محمدی یک نفس سخن می گفت و به کسی نیز مهلت نمی داد، ناگهان صدای در بلند شد و دیدیم در وا شد و پنج تن از برادران سپاه با ادب تمام و با نشان دادن حکم شان داخل شدند.
من اساساً تکذیب می کنم تمامیِ حرف کسانی را که می گویند این برادران مستقیم آمدند سراغ من و یقه ی مرا گرفتند و هل دادند بیرون که: گم شو بیرون اینجا کرج است تهران نیست. سر تیم برادران با احترام رو به من و دکتر کرد و گفت: شما چرا زحمت کشیده اید از تهران تا مهر ویلا آمده اید برای وساطت؟ ما مگر مرده ایم؟ این بچه مثل بچه ی خودمان حقی و حقوقی دارد و ما به همان چشمی که به بچه های خودمان نگاه می کنیم به این بچه نیز می نگریم. بعدش با عزت و احترام ما را به بیرون از مدرسه دعوت کردند و گفتند: مطلقاً نگران آینده ی این بچه نباشید خودمان در یکی از بهترین مدرسه های کرج ثبت نامش می کنیم. و پشت بندش به این سخن بزرگان استناد کردند که: بترس از ظلم به کسی که پناهی جز خدا ندارد.
دو: آقای محمدی صاحب امتیاز کف بر دهانِ دبستان با دیدن برادران، حال و هوای متفاوتی پیدا کرد و یکی دو تا فحش آبدار نثار من کرد که برادری از برادران سپاه تیز نگاهش کرد که: این چه رسم مهمان نوازی است آقای محمدی؟ اینان میهمان ما کرجی ها هستند. چرا فحش می دهی؟ حالا نوری زاد هیچی، از دکتر ملکی شرم کن پیرمرد.
سه: عارف کوچولو را از سرکلاس بیرون کشیدند و از مدرسه بیرون انداختند. یکی از برادران سپاه با دیدن این صحنه سرش را بر شانه ی من نهاد و زد زیر گریه که: این چه رسم برخورد با یک پسر بچه ی ده ساله است؟ ظاهراً پسر بچه ی خودش در همین سن و سال بود و وی به یاد بچه ی خودش افتاده بود.
چهار: من با صدای بلند اعلام می کنم که از برادران سپاه جز ادب و متانت و رفتاری انسانی و قانونمند هیچ ندیدم. این حرفهای نادرستِ بعضی ها که می گویند: مأموران سپاه از هیچ ملاطفت معکوسی مضایقه نکردند با نوری زاد، اساساً بی مورد و مغرضانه است. چرا که سر تیم شان بار دیگر آمد و در حضور جمع به ما قول داد: عارف کوچولو را در بهترین مدرسه ی کرج ثبت نامش می کنیم نه بخاطر نوری زاد و دکتر ملکی و دوستانی که از تهران به اینجا آمده اند، بل بخاطرِ خود این بچه که مثل بچه های خودمان صاحب حق است. و ادامه داد: بچه ی ده ساله که نمی داند فرقه ی ضاله یعنی چه؟
پنج: این دو عکس، به لحظه ای مربوط است که هم ما را و هم عارف کوچولو را از مدرسه بیرون انداخته اند. دکتر ملکی حالش با دیدن عارف کوچولو منقلب شد. در پشت سر من - که از این صحنه عکس گرفته ام - پنج مأمور اطلاعات سپاه سر در آغوش هم فرو برده و در حال گریه کردن اند از تماشای احوال درونیِ عارف کوچولو. خب مسلمان اند این برادران. مگر دل ندارند؟
محمد نوری زاد
چهاردهم مهرماه نود و چهار
منبع:
https://goo.gl/jBRBLm
خبر دهم مهر ماه در مورد پسربچه ده ساله ای که مدیر مدرسه ای در کرج به بهانه بهایی بودن می خواهد اخراج کند.
محمد نوری زاد: اعتراضم را به مهر ویلا می کشانم!
"عارف" کوچولو ده ساله است. پدرش او را در دبستان "گهواره دانش" مهر ویلای کرج ثبت نام کرده و شهریه اش را نیز پرداخته و عارف کوچولو یکی دو روز هم سرکلاس رفته. اما سرکار خانم اسکندری مدیر دبستان به بهانه ی بهایی بودنِ وی، او را به سر کلاس راه نمی دهد و پاهایش را در یک کفش کرده که: مدرسه یا جای من است یا جای این کودک بهایی. و اصرار دارد به این که: این کودک باید از مدرسه اخراج شود. اعلام می کنم اگر تا دوشنبه این کودک را به سر کلاس راه ندهند، یا به تنهایی یا با دوستانم جلوی این مدرسه به اعتراض خواهم ایستاد. از تمام مهر ویلایی های انسان و انسان دوستانِ هرکجا تقاضا دارم تا جایی که مقدورشان است مرا در این حرکت انسانی یاوری کنند. ما باید یک بار برای همیشه به بعضی ها نشان بدهیم که: احمق ها حق زندگی دارند اما حق خراب کردن زندگی دیگران را ندارند.
محمد نوری زاد
دهم مهر نود و چهار - تهران
"عارف" کوچولو ده ساله است. پدرش او را در دبستان "گهواره دانش" مهر ویلای کرج ثبت نام کرده و شهریه اش را نیز پرداخته و عارف کوچولو یکی دو روز هم سرکلاس رفته. اما سرکار خانم اسکندری مدیر دبستان به بهانه ی بهایی بودنِ وی، او را به سر کلاس راه نمی دهد و پاهایش را در یک کفش کرده که: مدرسه یا جای من است یا جای این کودک بهایی. و اصرار دارد به این که: این کودک باید از مدرسه اخراج شود. اعلام می کنم اگر تا دوشنبه این کودک را به سر کلاس راه ندهند، یا به تنهایی یا با دوستانم جلوی این مدرسه به اعتراض خواهم ایستاد. از تمام مهر ویلایی های انسان و انسان دوستانِ هرکجا تقاضا دارم تا جایی که مقدورشان است مرا در این حرکت انسانی یاوری کنند. ما باید یک بار برای همیشه به بعضی ها نشان بدهیم که: احمق ها حق زندگی دارند اما حق خراب کردن زندگی دیگران را ندارند.
محمد نوری زاد
دهم مهر نود و چهار - تهران
منبع:
محمد نوری زاد: مدیر مدرسه ای در کرج پسر بچه ای را به بهانه بهایی بودن می خواهد اخراج کند
همین شنبه ی گذشته بود که دوستی به من ایمیل زد: پسربچه ی ده ساله ای را در کرج می خواهند از مدرسه اخراج کنند به بهانه ی بهایی بودنش. به دوستم گفتم: بچه ی ده ساله که نمی تواند بهایی یا مسلمان یا مسیحی باشد. مدیر مدرسه اما این پسربچه را بهایی دیده بود و گفته بود: مدرسه یا جای من است یا جای این بچه. فردای آن روز - یکشنبه عصر - با پدر این پسربچه قرار گذاشتم جلوی مدرسه. با هم رفتیم داخل.
مدیر مدرسه بانویی شصت و ریز نقش و عبوس بود. در راهروی مدرسه تا پدر گفت: شما فرموده بودید بیایم پرونده ی بچه را بگیرم، گفت: بله، این مدرسه یا جای من است یا جای این بچه. گفتم: سرکار خانم، این بچه آیا عیب و نقصی دارد که می خواهید اخراجش کنید؟ گفت: هیچ عیب و نقصی ندارد جز این که اعتقادات من او را نمی پذیرد. یکی دو جمله بیش نگفته بود که دانستم این بانو از آن پوک مغزهای اساطیریِ برآمده از عهد عتیق است و کل ظرفیتِ ذهنش را از تولیدات گندآلودِ انجمن حجتیه انباشته است و جز مبارزه ای فراگیر با بهاییان هیچ انگیزه ای برای زندگی کردن ندارد گویا.
گفتم: پس عیب و نقصی اگر هست از اعتقادات شماست. و گفتم: شما چه فرقی با داعش دارید؟ و گفتم: شما اگر ذره ای شعور داشتید این بچه را می پذیرفتید و با رفتار خوبتان، با ادب تان، با خردمندی و مدارای تان، او را بخود متمایل می کردید. نه این که از همین سن کودکی او را به اسلام و تشیع و حجابی که سرمایه اش کرده اید متنفر سازید. و گفتم: من اگر نتوانم درِ این مدرسه را بخاطر همین رفتار شما گِل بگیرم، حتماً کاری می کنم که هر اتومبیلی که از اینجا رد می شود به بی خردیِ جاری در این مدرسه آب دهان بیندازد. در بیرون مدرسه به پدر گفتم: شما هرگز پرونده را پس نگیرید. پسر شما، دانش آموز این مدرسه است. و گفتم: هر روز صبح او را به مدرسه بیاورید و بروید. بگذارید او را به کلاس راه ندهند. ما یک جا باید این نابخردیِ غلظت گرفته را جارو کنیم.
منبع:
https://goo.gl/j5Mjtp
----------------------
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر