یک: من با حضور شبانه روزی ام در مقابل زندان
اوین، به راهی یکسویه پای نهاده ام. راهی که جز پایداری از من نمی خواهد. انتهایش
هرچه می خواهد باشد. شاید یک روز آدم عاقلی در سپاه پیدا شد و مرا صدا زد و گفت:
بیا، این دو خواسته ی بدیهی و قانونی و دمِ دستی ات. و همان آدم عاقلِ سپاه بگوید:
بگیر این ریز به ریزِ هشتاد قلم جنسی که سپاه چهار سال پیش از خانه ات برداشته و
برده، و این هم گذرنامه ات. و سر آخر دستی بر شانه ام نهد و بگوید: برو بسلامت. و
یا نه، سرداران سپاه همگی بر این شوند که وقعی به این ژولیده ی به سیم آخر زده
ننهند تا مبادا سرانگشتانش به بلندای قامت موشک های یک و دو و سه ی شهاب شان خراش
اندازد و قدم زدن های تمام نشدنی اش غباری بر قبه های روی شانه هایشان بنشاند.
ایکاش همه ی ما برای حقِ واقعی و حتمیِ خود، به رسمِ “پایداری” وفادار می ماندیم.
ظلم ها و زورگویی ها از آنجا سر بر می کشند که ما سر فرو می بریم به هر دلیل، و دم
فرو می بندیم به هر دلیل.
دو: شنبه بود و آغازین روزِ هفته. با کوله ای که به پشت بسته بودم، مستقیم رفتم جلوی درِ بزرگ و اصلی زندان اوین. سربازی که آنجا بود در آمد که برو پایین. به وی گفتم: به بالاتری ها بگو که من فلانی هستم و قرار شده اینجا بمانم. گفت: با کی قرار گذاشتی؟ گفتم: با خودم. سربازِ دیگری که مرا می شناخت، سربازِ تازه کار را توجیه کرد و خود به داخل رفت تا بالاتری ها خبر کند. داستان حضور در آن نقطه، رسمیت پیدا کرد.
سه: طرفِ من، گرچه بظاهر سپاه است و این اوست که با بالا کشیدنِ اموال و ممنوع الخروج کردنم، یک رویه ی کاملاً حقوقی را به قُلّکِ گنجینه های امنیتیِ خود انداخته، اما حتماً طرفِ قانونی و پاسخگویِ حتمیِ خواسته های قانونیِ من و مسئول مستقیمِ هر پیشامدی که برای من رخ بدهد، دستگاه قضا و همین دادسرای داخل اوین است. از سال 88 به این سوی، دادسرای اوین سه چهار سرپرست داشته که دوتای آنها بخاطر اوضاعِ ناجور و مفسده های مالی شان از کار برکنار شده اند. این آخری که اسمش هست: امین ناصری، سابقاً قاضیِ شعبه ی شش همین دادسرا بوده که اکنون شده سرپرست. یک روز بروبچ اطلاعات زدند و سرو صورت مرا خونین کردند و در یک نمایش از پیش هماهنگ شده مرا آوردند پیش همین آقای امین ناصری که قاضیِ شعبه شش بود در آن زمان. تا مرا با آن ریخت و قیافه ی خونین دید، صورتش را تلخ کرد و گفت: اوه اوه، چی شده آقای نوری زاد؟ گفتم: کاری شده که شما خواسته اید. فروتنانه گفت: شما درست می گویید. گفتم: شما اگر از اطلاعات و سپاه نمی ترسیدید و قاضیِ مستقلی بودید من الآن اینطور نبودم. صادقانه گفت: شما هروقت قاضیِ مستقل دیدید، سلام مرا به وی برسانید! حالا همین جناب امین ناصری ترفیع گرفته و شده سرپرست دادسرای داخل اوین که امیدوارم سرنوشتِ قبلی های همین دادسرا نصیبش نشود.
چهار: یک عکاسِ تُپُل و خوش اخلاق را فرستاده بودند تا از حضور من عکس بگیرد. ظاهراً خوانده بودند که من نوشته بودم به سیم آخر می زنم آنهم جلوی اوین. کمی بعد یک جوان لاغر نیز دیده شد که کارش عکاسی بود. این دومی کاپشنی قرمز با نوارهای سیاه به تن داشت. حالا این از کجا آمده بود و آن از کجا، برایم مهم نبود. کاری به کار من نداشتند. عکاس تپل اما آمد جلو و دست داد و گفت: کاریِ جدید شروع کرده اید!؟ گفتم: تک نفره. پرسید: هروقت فرصت کردید به این سئوال من پاسخ بدهید که: چی شد که از آن طرف برگشتید به این طرف. چی شد که رفیق و همراه آوینی و خانواده ی شهدا و نظام ناگهان اینجور شد؟ گفتم: از کنار یک ساختمان نیمه کاره رد می شدم ناگهان یک بشکه از آن بالا افتاد روی سرم و من نیز ناگهان تغییر کردم و از آن طرف برگشتم به این طرف!
پنج: آقای نعمتی را دیدم که عصا زنان از شیب زندان بالا می آید. در اینجا هم زندانیان و مأموران و سربازان رفت و آمد دارند و هم کسانی که سروکارشان با دادسرای داخل اوین است. هم من هم نعمتی هم آقای دکتر ملکی و هم بسیاری دیگر از دوستان در همین دادسرا پرونده داریم. در اصل، من گرچه جلوی درِ اصلی زندان اوین می ایستم اما سروکار اصلی ام با دادسراست. هنوز با نعمتی خوش و بش نکرده بودم که دیدم اتومبیل پلیس از شیب بالا آمد و در کنار من توقف کرد. جناب سرهنگ یاسینی رییس کلانتریِ ولنجک بود. سلام و علیکی کردیم. پرسید: برنامه ات چیست؟ گفتم: می خواهم اینجا بمانم شب و روز. با جایی تماس گرفت و به سمت من برگشت و گفت: فعلاً برای برخورد با شما از بالا چیزی به من نگفته اند. هروقت چیزی ابلاغ کردند من طبق ضوابط عمل می کنیم. دست بر سینه نهادم و گفتم: ای من فدای آن ضوابطِ شما. و تأکید کردم: شما هرچه فرمان بدهید من عمل می کنم. به هرکجا که ببرید می آیم. بی هیچ مقاومتی. اما دوباره برمی گردم همینجا. درست مثل یک کِش. که اگر بکشید و ولش بکنید، برمی گردد سرجای اولش. سرهنگ گفت: فقط شاگردان طاهری نباشند. که اگر بیایم و ببینم عکس طاهری را بالا گرفته اند نرسیده ضرب و شتم را شروع می کنم. به وی اطمینان دادم که حرکت من کاملاً فردی اما از جنسِ سیم آخر است. دو عکاس از گفتگوی من و سرهنگ عکس می گرفتند با عکاس کلانتری که سربازی بود شدند سه نفر. نعمتی جلو آمد و به داستان پاکباختگی اش و وکیلی که نابودش کرده بود اشاره کرد و سر آخر پای شلوارش را بالا زد و محل جراحی را نشان سرهنگ داد. نعمتی چندی پیش عملِ قلبِ باز داشت. همانجا به جناب سرهنگ گفتم: من هرکاری که می کنم، یا هر حرفی که می زنم، تقریباً همانی است که در دل شماست. منتها شما و دیگران بنا به مصالحی ترجیح می دهید آن حرفها در درون تان باقی بمانند.
شش: آقای هاشم زینالی آمد. پیرمرد نفس نفس می زد. آمده بود دنبال گوشی اش که معلوم نبود در جیب کدام مأمور زنگ می خورد. خوش وبشی کرد و رفت داخل دادسرا. دو سه ماه پیش که وی را و بیست نفر دیگر را دستگیر کردند، گوشی هایشان را گرفته بودند.
هفت: یک لوله ی قطور پولیکا در محوطه ی گلکاریِ جلوی زندان افتاده بود و بد جوری مرا وسوسه می کرد. منتها کمی قطور بود و سنگین. دو دل بودم. که آیا بروم و برش دارم یا نه؟ اما رفتم و برش داشتم و تمیزش کردم. یک متر و نیم پارچه ی سفید داشتم در کوله ام. مادرم در آن برای من نان فرستاده بود. پارچه ی سفید را با نخی که همانجا پیدا کردم به لوله ی قطور بستم. من حالا صاحب یک پرچم بودم. لوله اش قطور است؟ عیبی ندارد. کمی سنگین است؟ چه باک؟
هشت: آقای زینالی از دادسرا بدر آمد و گفت: هیچ! و این هیچ، یعنی کاری پیش نرفت. خیال داشت برود کلانتری ولنجک. شاید ردّی از گوشی اش را در آنجا بیابد. مأموران کلانتری ولنجک با همکاری مأموران لباس شخصی دستگیرشان کرده بودند.
نه: عکاس تپل فرصتی پیدا کرد و آمد جلو و همان پرسشِ نخست خود را تکرار کرد. این که: چه شد که برگشتی؟ آمد و رفت زندانیانِ راه راه پوش و دستبند بدست و مأمورانِ پرونده زیربغل، فرصتِ پاسخگویی به من نمی داد. از آنسوی، لوله ی پرچمی که به دوش داشتم به لوله ی موشک پرانِ “استینگر” می مانست. به دوش که می گرفتمش، انگار جایی را نشانه رفته بودم و خیال داشتم همانجا را بترکانم. اما فی الواقع من کجا و نشانه گیری کجا؟ من جز دو خواسته ی شخصیِ خود مگر حرف دیگری داشتم؟ این دو تا را می دادند و ما می رفتیم پیِ کارمان.
ده: هرچه به نعمتی اصرار کردم که برود، نرفت و ماند. به وی گفتم: من اگر اینجایم به این خاطر است که زده ام به سیم آخر. گفت: من خیلی وقته که به سیم آخر زده ام. عکاسِ تپل آمد و گفت: نگفتی؟ حوصله ی سئوال های همینجوری را نداشتم. پس باید می رفتم به آن نقطه ی پایانی. گفتم: می خواهی بدانی من چرا تغییر کردم و برگشتم؟ گفت: بله، گفتم: بخاطر این که فکر نمی کردم آخوندها آدم بکشند و دزدی بکنند و به اسم خدا بر گرده ی مردم سوار شوند. و فکر نمی کردم دست مجتبی خامنه ای و سپاه و طائب خونی و آلوده به دزدی ها باشد. و البته این را نیز گفتم که من در عمق جهالت گیر افتاده بودم و فکر می کردم آخوندها مستقیماٌ از جانب خدا مأموریت دارند برای رستگاری بشر. و سرآغاز این رستگاری نیز ایران است و انقلاب اسلامی ایران. بنده ی خدا کلی خودش را آماده ی بحث کرده بود. دانست که من آنچه را که در پایان بنا بوده بگویم در همین آغاز سخن وا گفته ام.
یازده: خانم محتشمی پور و دخترش را دیدم که از درِ کوچک زندان اوین بیرون آمدند. بخود گفتم: حتماً روز ملاقات بوده و از ملاقات می آیند. آمدند جلو و مرا استینگر به دوش دیدند که پارچه ای سفید بر سرِ آن بسته شده بود و باد به بازی اش می گرفت. خانم محتشمی پور همسر آقای سید مصطفی تاج زاده است که آقای تاج زاده از سال 88 در زندان است و یکسره هم در انفرادی. من خود چهار ماه و نیم با آقای تاج زاده در یکجا زندانی بودیم. بارها اشاره کرده ام که سپاه و بیت رهبری عامل اصلیِ زندانی شدن تاج زاده اند و بشدت از حضور وی در جمعِ سایر زندانیان هراس دارند و بهمین خاطر است که او را تنهای تنها زندانی کرده اند در این سالهای طولانی. خانم محتشمی پور به استینگرِ روی دوشم نگاه کرد و با همان نگاه پرسید داستان چیست؟ گفتم: پارچه اش را داشتم و لوله اش را از داخل همین باغچه پیدا کردم. هر دو خندیدند. گفتم: من برای پس گرفتن اموالم و رفع ممنوع الخروجی ام ناگزیرم از به آب و آتش زدن. پرسید: مگر نگرفتید اموال تان را؟ گفتم: این بار با سپاه طرفم. خودش متوجه شد و گفت: اوه بله آنها اموالی بود که اطلاعات برده بود. در ادامه گفت: نظر آقای تاج زاده اما بر این است که آرام آرام پیش برویم. پارچه ی سفید پرچم را نشانش دادم و گفتم: از این آرامتر؟ مشفقانه گفت: کاش به بعد از انتخابات موکولش می کردید. گفتم: شاید این همزمانی به فال نیک افتاد. رو کردم به دختر آقای تاج زاده که جوان است و در این سالها هماره در کش و قوس و اضطراب و نگرانی های ناشی از زندانی شدنِ پدر. به وی گفتم: دخترم، می دانم که نبود پدر در خانه بسیار دشوار و فرساینده است. تا کنون صبر کرده ای این چند وقت را نیز صبوری پیشه کن و مدام نیز سرت بالا باشد. و گفتم: من سلام خیلی ها را که از تو دورند به تو می رسانم. و سر آخر با یک : دوستتان داریم، بدرقه شان کردم.
دوازده: جوانی آمد که فِرت و فِرت سیگار می کشید. اعصابش بهم ریخته بود. برادرش – محمدرضا احمدی – در زندان بود از یکسال و نیم پیش بی هیچ مرخصی. می گفت: این بی انصافی است که یک نفر را بخاطر حضورش در یک جلسه ی سرای قلم دستگیر و به سه سال زندان محکومش کنند. برادرش بیمار بود و طبق تشخیص پزشک زندان باید در خارج از زندان پیگیر مداوای خویش باشد. جوانِ فرت وفرتی، درونی زلال داشت. از کرج آمده بود. هرچه کردم که برود، گفت: من هستم در کنارتان. حتی عواقبِ این حضور را برایش واشکافتم، رام نشد. به وی و به نعمتی گفتم: این راهی است که من به تنهایی باید طی کنم. هردو اما گفتند: ما هستیم. وقبول نکردند که نکردند. با خنده گفتم: حالا به ما می گویند: ” به سیمِ آخر زدگان”! درِ دادسرا بسته شد اما رفت و آمد اتومبیل ها به داخل زندان ادامه داشت. دو جوان عکاس، نرم نرم از ما فاصله گرفتند و رفتند. باور کردند که من شب همانجا خواهم ماند و آنان برای ماندنِ شبانه حکمی نداشتند لابد.
سیزده: لوله ی استینگریِ پرچم سنگین بود و مرا از کت و کول می انداخت. کمی هم به طنز گراییده بود این نماد صلحی که من به دوش داشتم. یعنی راستش را بخواهید اینجوری می شد تفسیرش کرد که: گرچه پارچه ی پرچم سفید است و سفید بودنِ آن نشانه ای است از صلح طلبی، لوله ی قطور اما سخن دیگری دارد. خلاصه یک جوری بود این لوله ی قطور که همه ی حسّ صلح طلبیِ پرچم را می تاراند و همان موشک اندازِ استینگر را متبادر می کرد در اذهانِ خلایق. که یعنی این بابا که پرچم سفید به دوش گرفته، علاوه بر صلح طلبی، سخن دیگری نیز دارد که این سخنِ دیگر را باید از دهان لوله ی قطورش پرسید. آنقدر گشتم تا این که در فضای گلکاری جلوی زندان یک لوله ی نازک سفید پیدا کردم و عملیات انتقال پارچه ی پرچم از آن به این انجام شد با موفقیت. آخیش، چقدر سبک و معقول! اما شاید تنها اشکالش در دراز بودنش بود. کمی از اندازه خارج بود. شاید نیم متر. حالا باید در باغچه ی گلکاری بدنبال یک ارّه می گشتم لابد. بی خیال! دسته ی دراز پرچم، چندان هم عیب محسوب نمی شود. من خیلی این لوله ی نازک سفید را دوست داشتم. یعنی باعث و بانیِ این دوست داشتن، همان لوله ی استینگری بود خداییش. که اگر سنگینی و قطوری و هیبت نامعقول آن نبود، سبکی و نازکی و معقول بودنِ این رخ نمی نمود. حالا یک کمی اگر دراز است، باشد. ما گل را با خارش دوست داریم. بله، ما اینگونه ایم! حیف که عکاس های مأمور رفته بودند و نبودند تا از پرچم بدوشیِ من با این دسته ی دراز پرچم عکس بگیرند.
چهارده: صدای اذان مغرب در فضا پیچید و هوا رو به تاریکی رفت. اصرارِ من کارِ خودش را کرد. نعمتی و جوان فرت و فرتی پذیرفتند که بروند. نعمتی گفت: می رویم اما نه این که برویم و پشت سرمان را نگاه نکنیم، بل می رویم و با لباس گرم برگردیم. حریفشان نمی شدم. رفتند و من ماندم و قدم زدن در ده قدمی درِ اصلی و بزرگ زندان اوین. باران نم نم می بارید و نمی بارید. تا می آمدیم که جدی اش بگیریم، نمی بارید. و تا می آمدیم فراموشش کنیم، می بارید. عالمی داشتیم با هم دیشب با این نم نم باران.
پانزده: یکی از مأموران یا کارکنان زندان که جمال مبارکش به حزب اللهی های پیشانی پینه بسته شباهت داشت، با اتومبیل سمندش از داخل بدر آمد و با دیدن من گفت: باز که آمدی که؟ گفتم: بخاطر این که شماها سرتان را فرو برده اید داخل زندگی تان و کاری با زندگی مردم ندارید. گفت: مگه نگرفتی اموالت را؟ گفتم: از اطلاعات چرا اما از سپاه نه. سری تکان داد و بی اعتنا گاز داد و رفت. با صدایی که بشنود گفتم: بله، بروید و زندگی تان را بکنید.
شانزده: عروس و داماد جوانی با یک اتومبیل سفید و نو آمدند و جلویِ در، دور زدند و همانجا به انتظار ماندند. عروس جوان چادری بود و داماد جوان ریشی به صورت داشت. پنج شش دقیقه نگذشته بود که مردی شصت ساله با سر و رویی سپید و جای مهری بر پیشانی و قدی کوتاه آمد و درِعقب اتومبیل را باز کرد. عروس جوان تعارف کرد که بابا بیا جلو. مرد با لحنی که طعمِ شوخی اش هویدا بود به داماد جوان گفت: بفرستمت زندان؟ دمِ دسته ها! و به عروس جوان گفت: اذیتت که نمی کنه؟ عروس جوان به شوخی گفت: کم نه! و: رفتند. خوش باشند.
هفده: شاید آن مردِ لاغر و کشیده، رییس پلیس زندان بود که لباس شخصی به تن داشت. تا از درِ کوچک زندان به سمتِ سربازان دمِ در اصلی رفت، همه ی سربازان میخ شدند و به احترام در یک صف ایستادند و سرها را بالا بردند و پاها را جفت کردند و دست ها را به تن چسباندند و سلام نظامی کردند. رییس، پاسخ سلام شان را داد و با نگاهی به من، رفت سراغ یکی از سربازان و چیزی به وی گفت و از آن قدم زنان رفت به سمت یک اتومبیل پژو 405 که راننده اش یک سرباز بود. سوار شد و پژو چرخی زد و رفتند.
هجده: ساعت هشت شب به بعد، زمانِ آزاد شدن زندانیان است. خانواده ها یک به یک آمدند و پشت درِ کوچک زندان جمع شدند. با هم گفتگو کردند و میوه خوردند و تخمه شکستند و سیگار کشیدند و با تلفن های همراهشان صحبت کردند. عزیزانِ زندانی شان این الفت را در میانشان جاری کرده بود. دو زن بودند و یک پیرمرد و بقیه جوان.
نوزده: یکی آمد که کت و شلواری متمایل به آبی به تن داشت. تسبیحی دور انگشتانش تاب می داد. پنجاه ساله می نمود. ریشی توپی داشت با رگه های سفید. جای مهر؟ البته. با نگاهی به من، رفت و برگشت و گفت: تو به اموالت نمی رسی. گفتم: می رسم. گفت: نمی رسی. و گفت: بگو چرا؟ گفتم: چرا؟ گفت: بخاطر این که اموالِ بدرد بخورت دست بچه هاست و ازشان کار کشیده اند. مخصوصاً کامپیوتر اپلت. این ها را به تو پس نمی دهند. حالا بپرس چرا؟ پرسیدم: چرا؟ گفت: بخاطر این که کلی اطلاعات محرمانه و غیر محرمانه داخل اینهاست و اگر بدهند ممکن است ریکاوری بکنی دردسر درست بکنی. گفتم: این به نظر شما دزدی نیست؟ گفت: دزدی هست یا نیست که منتظر چیزی نباش. سپاه نم پس نمی دهد به تو. گفتم: سپاه به مردم که می رسد سینه سپر می کند و کلت کمرش را نشان می دهد، اما در بیرون مرزها همین سپاه می شود فرش زیر پای خیلی ها. و گفتم: یادتان هست قرار بود یک کشتی دارو بفرستند یمن و عربستان تهدید کرده بود که می زند و سپاه هم تهدید کرده بود که می زنم. آخرش چه شد. و گفتم: من اگر بجای رهبر بودم، خیلی از این سردارها را می فرستادم پیِ لوله کشی و آهنگری و دلالی گری هایی که پیش از جنگ مشغولش بودند. کاش قوه ی عاقله ای بر سرِ سپاه بود و بجای ترساندن مردم و دزدی از جیب مردم برای فرداهای خود، به این می پرداخت که: اساساً چرا باید کار مملکت به تنگناهای تهدید و می زنم و می کشم و فلان فلانت می کنم بکشد که بعدش معلوم شود چیزی در چنته نیست و همه اش بلوف بوده مثل سرلشگرهای صدام؟
بیست: ساعتی که گذشت، زندانیان یک به یک از درِ کوچک بیرون آمدند و در آغوش پدران و مادران و بستگان و دوستان جا گرفتند. خندیدند و گریه کردند و دست در دست هم از پله ها پایین رفتند. همه که رفتند، یکی ماند. زندانی اش آزاد نشده بود. جوانی قد بلند به سمت من آمد. بسته ای خرما برای من آورده بود. صورتش را بوسیدم و از وی خواستم که برود. دلش نمی آمد برود. اما رفت. چه طعمی داشت خرماهایش. هنوز دارمش البته.
بیست و یک: ساعت ده شب که شد، یک پلیس موتور سوار آمد و پرسید: موردت چیه؟ گفتم: سپاه. تلفنش زنگ خورد. اسمم را پرسید. گفتم. گفت: اسمش نوری زاد است. تلفن را خاموش کرد و باز پرسید: موردت چیه؟ گفتم: سپاه. پرسید: موردت چیه یعنی مشکلت چیه؟ گفتم: سپاه. تلفنش زنگ خورد. گاز داد و دور زد و رفت.
بیست و دو: ده و نیم شب بود که یک اتومبیل پلیس با چراغهای گردان وارد محوطه شد. دیدم یک سروان با ریشی سفید نرم نرم بالا می آید. به احترامش خود پایین رفتم. گفت: ول کن برو. گفتم: دلم می خواهد جناب سروان. اینقدر دلم هواهی زندگی کردن دارد که نگو و نپرس. خیلی وقت است که مثل مردم زندگی نکرده ام. دلم بعضی وقتها برای اینجور زندگی تنگ می شود. جناب سروان گفت: موردت چیه؟ گفتم: سپاه. گفت: سپاه چی؟ گفتم: هم اموالم را برده و هم ممنوع الخروجم کرده. و شماها که هیچ، دستگاه قضایی که هیچ، مجلس که هیچ، بیت رهبری هم حریفش نمی شود. گفت: خب دست بالای دست بسیار است دیگه. گفتم: من حقم را می خواهم. مگر چه می خواهم؟ دوستانه گفت: به صلاح تو نیست که اینجا بمانی و بخوابی. گفتم: من هستم و شما به وظیفه ی قانونی خودتان عمل کنید. مرا مثل یک کش به هرسمت و تا هر کجا که بکشند، به محض رها کردنم برمی گردم اینجا.
بیست و سه: نعمتی و جوان فرت و فرتی برگشتند. نعمتی لباس گرفم پوشیده بود اما جوان، نه. دو نفر از دوستان دیگرمان نیز خنده کنان با بساط شام و چای و شیرینی آمدند به سمت ما و همانجا بیخ دیوار زندان کمی بودند و به خواهش من رفتند.
بیست و چهار: من تا این لحظه جوری برنامه ریزی کرده بودم که مرا نیازی به دستشویی رفتن نباشد. اما چایی این دوستان و هر چه آب که از قبل در بدن داشتم، کار خودش را کرد و ما را از موضع و از سنگر حضورمان کوچاند. به پیشنهاد نعمتی رفتیم هتل آزادی که همان نزدیکی هاست. با این شرط که اگر رفتیم و برگشتیم، آقای نعمتی و جوان فرت و فرتی بروند خانه هایشان. با اکراه پذیرفتند و ما کولی وشان داخل هتل شدیم. چه شلوغ بود آنجا. هم عروسی بود و هم مهمانانی از هرکجا در لابیِ هتل در رفت و آمد بودند و با هم گفتگو می کردند. جناب شهرداد روحانی مستقیم از جشنواره ی موسیقی آمده بود هتل با جایزه ای که به او تقدیم کرده بودند. با هم عکس ها گرفتیم و صحبت ها کردیم و من بنا به خواست وی، عکسی از این ملاقات کوتاه منتشر نمی کنم. آخر من داغ داغ از پشت دیوار زندان اوین آمده بودم و شهرتِ عنصرِ فتنه بودنم نیز از مرزها بدر رفته و شهره ی آفاقم کرده بود.
بیست و پنج: دستشویی هتل خیلی با کلاس بود. دستگیره های طلایی درهای مستراح هایش کلی اشتها می گشود. از هتل خارج شدیم و برگشتیم پشت دیوار اوین. من رفتم داخل کیسه خواب و آن دو رفتند که بروند خانه. من در سکویِ پشت دیوار زندان و درست پنج قدمیِ درِ اصلی را برای خواب انتخاب کرده بودم. جایی که هم پناه باشد و هم در دید. من کلاً شاید چهار ساعت خوابیدم. ساعت شش صبح بود که دیدم نعمتی مرا تکان می دهد که: بلند شو بیا داخل ماشین از سرما مردی! با تعجب به وی گفتم: شما مگر نرفتید خانه؟ گفت: کجا برویم. مگر تنهایت می گذاشتیم؟ او را فرستادم که برود. با این بهانه که الآن صبح هوا روشن می شود و اینها می آیند که بروند داخل. و من پرچم به دوش باید اینجا قدم بزنم. نیمساعت بعد، من پرچم بدوش در آنجا قدم می زدم. کارمندان، مأموران، سربازان، بانوان، شکنجه گران، یکی یکی و چند بچند آمدند و با اتومبیل ها و با سرویس ها بداخل رفتند. و من، با پرچمی که دسته اش کمی دراز بود، بر قله ی اوین قدم می زدم.
بیست و شش: رییس پلیس هم آمد. با همان اتومبیل دیشبی و با همان سرباز راننده و با همان نگاهی که به من انداخت. یکی از سربازان خبرداد که رییس آمد. زنگ درِ اصلی را به صدا در آوردند. در که کنار رفت، سربازان را دیدم که در یک صف همه به احترام ایستاده اند. رییس به احترام شان پاسخ گفت و به داخل رفت.
بیست و هفت: نعمتی و جوان فرت و فرتی آمدند و به اصرار که: برو ساعت شد هشت هرکس که می خواست شما را ببیند دید! و من صحنه را ترک کردم. دم ورودی زندان اوین پلیس ها بودند. کفری بودند از این مزاحمتی که من برایشان فراهم آورده بودم.
بیست و هشت: احتمال می دهم روزها و شب های بعد، به این راحتی نخواهد بود. اتاق فکر سرداران و دادسرا و نیروی انتظامی به کار خواهد افتاد و نقشه ی نهایی بر میز نهاده می شود. که مثلاً این بابا را از اینجا دور کنید تا ما ریختش را نبینم. به همه ی پلیس ها گفته ام که من بی هیچ اعتراضی در خدمت شمایم. هرکجا که می خواهید ببرید و هرجور که می خواهید رفتار کنید. منتها من به محض رهایی به همینجا باز خواهم گشت. روح سرگردان زندان اوین یعنی همین دیگر! دوستان خوبم، این نیز بگویم که من تا در این وضعیت هستم، فرصتی برای اصلاح کامنت های شما ندارم. هر چه بنویسید منتشر می کنم. بزرگواری شما را فراموش نمی کنم اگر از ناسزا و از بکار بردن الفاظ زشت و ناگوار در نوشته هایتان پرهیز کنید.
دو: شنبه بود و آغازین روزِ هفته. با کوله ای که به پشت بسته بودم، مستقیم رفتم جلوی درِ بزرگ و اصلی زندان اوین. سربازی که آنجا بود در آمد که برو پایین. به وی گفتم: به بالاتری ها بگو که من فلانی هستم و قرار شده اینجا بمانم. گفت: با کی قرار گذاشتی؟ گفتم: با خودم. سربازِ دیگری که مرا می شناخت، سربازِ تازه کار را توجیه کرد و خود به داخل رفت تا بالاتری ها خبر کند. داستان حضور در آن نقطه، رسمیت پیدا کرد.
سه: طرفِ من، گرچه بظاهر سپاه است و این اوست که با بالا کشیدنِ اموال و ممنوع الخروج کردنم، یک رویه ی کاملاً حقوقی را به قُلّکِ گنجینه های امنیتیِ خود انداخته، اما حتماً طرفِ قانونی و پاسخگویِ حتمیِ خواسته های قانونیِ من و مسئول مستقیمِ هر پیشامدی که برای من رخ بدهد، دستگاه قضا و همین دادسرای داخل اوین است. از سال 88 به این سوی، دادسرای اوین سه چهار سرپرست داشته که دوتای آنها بخاطر اوضاعِ ناجور و مفسده های مالی شان از کار برکنار شده اند. این آخری که اسمش هست: امین ناصری، سابقاً قاضیِ شعبه ی شش همین دادسرا بوده که اکنون شده سرپرست. یک روز بروبچ اطلاعات زدند و سرو صورت مرا خونین کردند و در یک نمایش از پیش هماهنگ شده مرا آوردند پیش همین آقای امین ناصری که قاضیِ شعبه شش بود در آن زمان. تا مرا با آن ریخت و قیافه ی خونین دید، صورتش را تلخ کرد و گفت: اوه اوه، چی شده آقای نوری زاد؟ گفتم: کاری شده که شما خواسته اید. فروتنانه گفت: شما درست می گویید. گفتم: شما اگر از اطلاعات و سپاه نمی ترسیدید و قاضیِ مستقلی بودید من الآن اینطور نبودم. صادقانه گفت: شما هروقت قاضیِ مستقل دیدید، سلام مرا به وی برسانید! حالا همین جناب امین ناصری ترفیع گرفته و شده سرپرست دادسرای داخل اوین که امیدوارم سرنوشتِ قبلی های همین دادسرا نصیبش نشود.
چهار: یک عکاسِ تُپُل و خوش اخلاق را فرستاده بودند تا از حضور من عکس بگیرد. ظاهراً خوانده بودند که من نوشته بودم به سیم آخر می زنم آنهم جلوی اوین. کمی بعد یک جوان لاغر نیز دیده شد که کارش عکاسی بود. این دومی کاپشنی قرمز با نوارهای سیاه به تن داشت. حالا این از کجا آمده بود و آن از کجا، برایم مهم نبود. کاری به کار من نداشتند. عکاس تپل اما آمد جلو و دست داد و گفت: کاریِ جدید شروع کرده اید!؟ گفتم: تک نفره. پرسید: هروقت فرصت کردید به این سئوال من پاسخ بدهید که: چی شد که از آن طرف برگشتید به این طرف. چی شد که رفیق و همراه آوینی و خانواده ی شهدا و نظام ناگهان اینجور شد؟ گفتم: از کنار یک ساختمان نیمه کاره رد می شدم ناگهان یک بشکه از آن بالا افتاد روی سرم و من نیز ناگهان تغییر کردم و از آن طرف برگشتم به این طرف!
پنج: آقای نعمتی را دیدم که عصا زنان از شیب زندان بالا می آید. در اینجا هم زندانیان و مأموران و سربازان رفت و آمد دارند و هم کسانی که سروکارشان با دادسرای داخل اوین است. هم من هم نعمتی هم آقای دکتر ملکی و هم بسیاری دیگر از دوستان در همین دادسرا پرونده داریم. در اصل، من گرچه جلوی درِ اصلی زندان اوین می ایستم اما سروکار اصلی ام با دادسراست. هنوز با نعمتی خوش و بش نکرده بودم که دیدم اتومبیل پلیس از شیب بالا آمد و در کنار من توقف کرد. جناب سرهنگ یاسینی رییس کلانتریِ ولنجک بود. سلام و علیکی کردیم. پرسید: برنامه ات چیست؟ گفتم: می خواهم اینجا بمانم شب و روز. با جایی تماس گرفت و به سمت من برگشت و گفت: فعلاً برای برخورد با شما از بالا چیزی به من نگفته اند. هروقت چیزی ابلاغ کردند من طبق ضوابط عمل می کنیم. دست بر سینه نهادم و گفتم: ای من فدای آن ضوابطِ شما. و تأکید کردم: شما هرچه فرمان بدهید من عمل می کنم. به هرکجا که ببرید می آیم. بی هیچ مقاومتی. اما دوباره برمی گردم همینجا. درست مثل یک کِش. که اگر بکشید و ولش بکنید، برمی گردد سرجای اولش. سرهنگ گفت: فقط شاگردان طاهری نباشند. که اگر بیایم و ببینم عکس طاهری را بالا گرفته اند نرسیده ضرب و شتم را شروع می کنم. به وی اطمینان دادم که حرکت من کاملاً فردی اما از جنسِ سیم آخر است. دو عکاس از گفتگوی من و سرهنگ عکس می گرفتند با عکاس کلانتری که سربازی بود شدند سه نفر. نعمتی جلو آمد و به داستان پاکباختگی اش و وکیلی که نابودش کرده بود اشاره کرد و سر آخر پای شلوارش را بالا زد و محل جراحی را نشان سرهنگ داد. نعمتی چندی پیش عملِ قلبِ باز داشت. همانجا به جناب سرهنگ گفتم: من هرکاری که می کنم، یا هر حرفی که می زنم، تقریباً همانی است که در دل شماست. منتها شما و دیگران بنا به مصالحی ترجیح می دهید آن حرفها در درون تان باقی بمانند.
شش: آقای هاشم زینالی آمد. پیرمرد نفس نفس می زد. آمده بود دنبال گوشی اش که معلوم نبود در جیب کدام مأمور زنگ می خورد. خوش وبشی کرد و رفت داخل دادسرا. دو سه ماه پیش که وی را و بیست نفر دیگر را دستگیر کردند، گوشی هایشان را گرفته بودند.
هفت: یک لوله ی قطور پولیکا در محوطه ی گلکاریِ جلوی زندان افتاده بود و بد جوری مرا وسوسه می کرد. منتها کمی قطور بود و سنگین. دو دل بودم. که آیا بروم و برش دارم یا نه؟ اما رفتم و برش داشتم و تمیزش کردم. یک متر و نیم پارچه ی سفید داشتم در کوله ام. مادرم در آن برای من نان فرستاده بود. پارچه ی سفید را با نخی که همانجا پیدا کردم به لوله ی قطور بستم. من حالا صاحب یک پرچم بودم. لوله اش قطور است؟ عیبی ندارد. کمی سنگین است؟ چه باک؟
هشت: آقای زینالی از دادسرا بدر آمد و گفت: هیچ! و این هیچ، یعنی کاری پیش نرفت. خیال داشت برود کلانتری ولنجک. شاید ردّی از گوشی اش را در آنجا بیابد. مأموران کلانتری ولنجک با همکاری مأموران لباس شخصی دستگیرشان کرده بودند.
نه: عکاس تپل فرصتی پیدا کرد و آمد جلو و همان پرسشِ نخست خود را تکرار کرد. این که: چه شد که برگشتی؟ آمد و رفت زندانیانِ راه راه پوش و دستبند بدست و مأمورانِ پرونده زیربغل، فرصتِ پاسخگویی به من نمی داد. از آنسوی، لوله ی پرچمی که به دوش داشتم به لوله ی موشک پرانِ “استینگر” می مانست. به دوش که می گرفتمش، انگار جایی را نشانه رفته بودم و خیال داشتم همانجا را بترکانم. اما فی الواقع من کجا و نشانه گیری کجا؟ من جز دو خواسته ی شخصیِ خود مگر حرف دیگری داشتم؟ این دو تا را می دادند و ما می رفتیم پیِ کارمان.
ده: هرچه به نعمتی اصرار کردم که برود، نرفت و ماند. به وی گفتم: من اگر اینجایم به این خاطر است که زده ام به سیم آخر. گفت: من خیلی وقته که به سیم آخر زده ام. عکاسِ تپل آمد و گفت: نگفتی؟ حوصله ی سئوال های همینجوری را نداشتم. پس باید می رفتم به آن نقطه ی پایانی. گفتم: می خواهی بدانی من چرا تغییر کردم و برگشتم؟ گفت: بله، گفتم: بخاطر این که فکر نمی کردم آخوندها آدم بکشند و دزدی بکنند و به اسم خدا بر گرده ی مردم سوار شوند. و فکر نمی کردم دست مجتبی خامنه ای و سپاه و طائب خونی و آلوده به دزدی ها باشد. و البته این را نیز گفتم که من در عمق جهالت گیر افتاده بودم و فکر می کردم آخوندها مستقیماٌ از جانب خدا مأموریت دارند برای رستگاری بشر. و سرآغاز این رستگاری نیز ایران است و انقلاب اسلامی ایران. بنده ی خدا کلی خودش را آماده ی بحث کرده بود. دانست که من آنچه را که در پایان بنا بوده بگویم در همین آغاز سخن وا گفته ام.
یازده: خانم محتشمی پور و دخترش را دیدم که از درِ کوچک زندان اوین بیرون آمدند. بخود گفتم: حتماً روز ملاقات بوده و از ملاقات می آیند. آمدند جلو و مرا استینگر به دوش دیدند که پارچه ای سفید بر سرِ آن بسته شده بود و باد به بازی اش می گرفت. خانم محتشمی پور همسر آقای سید مصطفی تاج زاده است که آقای تاج زاده از سال 88 در زندان است و یکسره هم در انفرادی. من خود چهار ماه و نیم با آقای تاج زاده در یکجا زندانی بودیم. بارها اشاره کرده ام که سپاه و بیت رهبری عامل اصلیِ زندانی شدن تاج زاده اند و بشدت از حضور وی در جمعِ سایر زندانیان هراس دارند و بهمین خاطر است که او را تنهای تنها زندانی کرده اند در این سالهای طولانی. خانم محتشمی پور به استینگرِ روی دوشم نگاه کرد و با همان نگاه پرسید داستان چیست؟ گفتم: پارچه اش را داشتم و لوله اش را از داخل همین باغچه پیدا کردم. هر دو خندیدند. گفتم: من برای پس گرفتن اموالم و رفع ممنوع الخروجی ام ناگزیرم از به آب و آتش زدن. پرسید: مگر نگرفتید اموال تان را؟ گفتم: این بار با سپاه طرفم. خودش متوجه شد و گفت: اوه بله آنها اموالی بود که اطلاعات برده بود. در ادامه گفت: نظر آقای تاج زاده اما بر این است که آرام آرام پیش برویم. پارچه ی سفید پرچم را نشانش دادم و گفتم: از این آرامتر؟ مشفقانه گفت: کاش به بعد از انتخابات موکولش می کردید. گفتم: شاید این همزمانی به فال نیک افتاد. رو کردم به دختر آقای تاج زاده که جوان است و در این سالها هماره در کش و قوس و اضطراب و نگرانی های ناشی از زندانی شدنِ پدر. به وی گفتم: دخترم، می دانم که نبود پدر در خانه بسیار دشوار و فرساینده است. تا کنون صبر کرده ای این چند وقت را نیز صبوری پیشه کن و مدام نیز سرت بالا باشد. و گفتم: من سلام خیلی ها را که از تو دورند به تو می رسانم. و سر آخر با یک : دوستتان داریم، بدرقه شان کردم.
دوازده: جوانی آمد که فِرت و فِرت سیگار می کشید. اعصابش بهم ریخته بود. برادرش – محمدرضا احمدی – در زندان بود از یکسال و نیم پیش بی هیچ مرخصی. می گفت: این بی انصافی است که یک نفر را بخاطر حضورش در یک جلسه ی سرای قلم دستگیر و به سه سال زندان محکومش کنند. برادرش بیمار بود و طبق تشخیص پزشک زندان باید در خارج از زندان پیگیر مداوای خویش باشد. جوانِ فرت وفرتی، درونی زلال داشت. از کرج آمده بود. هرچه کردم که برود، گفت: من هستم در کنارتان. حتی عواقبِ این حضور را برایش واشکافتم، رام نشد. به وی و به نعمتی گفتم: این راهی است که من به تنهایی باید طی کنم. هردو اما گفتند: ما هستیم. وقبول نکردند که نکردند. با خنده گفتم: حالا به ما می گویند: ” به سیمِ آخر زدگان”! درِ دادسرا بسته شد اما رفت و آمد اتومبیل ها به داخل زندان ادامه داشت. دو جوان عکاس، نرم نرم از ما فاصله گرفتند و رفتند. باور کردند که من شب همانجا خواهم ماند و آنان برای ماندنِ شبانه حکمی نداشتند لابد.
سیزده: لوله ی استینگریِ پرچم سنگین بود و مرا از کت و کول می انداخت. کمی هم به طنز گراییده بود این نماد صلحی که من به دوش داشتم. یعنی راستش را بخواهید اینجوری می شد تفسیرش کرد که: گرچه پارچه ی پرچم سفید است و سفید بودنِ آن نشانه ای است از صلح طلبی، لوله ی قطور اما سخن دیگری دارد. خلاصه یک جوری بود این لوله ی قطور که همه ی حسّ صلح طلبیِ پرچم را می تاراند و همان موشک اندازِ استینگر را متبادر می کرد در اذهانِ خلایق. که یعنی این بابا که پرچم سفید به دوش گرفته، علاوه بر صلح طلبی، سخن دیگری نیز دارد که این سخنِ دیگر را باید از دهان لوله ی قطورش پرسید. آنقدر گشتم تا این که در فضای گلکاری جلوی زندان یک لوله ی نازک سفید پیدا کردم و عملیات انتقال پارچه ی پرچم از آن به این انجام شد با موفقیت. آخیش، چقدر سبک و معقول! اما شاید تنها اشکالش در دراز بودنش بود. کمی از اندازه خارج بود. شاید نیم متر. حالا باید در باغچه ی گلکاری بدنبال یک ارّه می گشتم لابد. بی خیال! دسته ی دراز پرچم، چندان هم عیب محسوب نمی شود. من خیلی این لوله ی نازک سفید را دوست داشتم. یعنی باعث و بانیِ این دوست داشتن، همان لوله ی استینگری بود خداییش. که اگر سنگینی و قطوری و هیبت نامعقول آن نبود، سبکی و نازکی و معقول بودنِ این رخ نمی نمود. حالا یک کمی اگر دراز است، باشد. ما گل را با خارش دوست داریم. بله، ما اینگونه ایم! حیف که عکاس های مأمور رفته بودند و نبودند تا از پرچم بدوشیِ من با این دسته ی دراز پرچم عکس بگیرند.
چهارده: صدای اذان مغرب در فضا پیچید و هوا رو به تاریکی رفت. اصرارِ من کارِ خودش را کرد. نعمتی و جوان فرت و فرتی پذیرفتند که بروند. نعمتی گفت: می رویم اما نه این که برویم و پشت سرمان را نگاه نکنیم، بل می رویم و با لباس گرم برگردیم. حریفشان نمی شدم. رفتند و من ماندم و قدم زدن در ده قدمی درِ اصلی و بزرگ زندان اوین. باران نم نم می بارید و نمی بارید. تا می آمدیم که جدی اش بگیریم، نمی بارید. و تا می آمدیم فراموشش کنیم، می بارید. عالمی داشتیم با هم دیشب با این نم نم باران.
پانزده: یکی از مأموران یا کارکنان زندان که جمال مبارکش به حزب اللهی های پیشانی پینه بسته شباهت داشت، با اتومبیل سمندش از داخل بدر آمد و با دیدن من گفت: باز که آمدی که؟ گفتم: بخاطر این که شماها سرتان را فرو برده اید داخل زندگی تان و کاری با زندگی مردم ندارید. گفت: مگه نگرفتی اموالت را؟ گفتم: از اطلاعات چرا اما از سپاه نه. سری تکان داد و بی اعتنا گاز داد و رفت. با صدایی که بشنود گفتم: بله، بروید و زندگی تان را بکنید.
شانزده: عروس و داماد جوانی با یک اتومبیل سفید و نو آمدند و جلویِ در، دور زدند و همانجا به انتظار ماندند. عروس جوان چادری بود و داماد جوان ریشی به صورت داشت. پنج شش دقیقه نگذشته بود که مردی شصت ساله با سر و رویی سپید و جای مهری بر پیشانی و قدی کوتاه آمد و درِعقب اتومبیل را باز کرد. عروس جوان تعارف کرد که بابا بیا جلو. مرد با لحنی که طعمِ شوخی اش هویدا بود به داماد جوان گفت: بفرستمت زندان؟ دمِ دسته ها! و به عروس جوان گفت: اذیتت که نمی کنه؟ عروس جوان به شوخی گفت: کم نه! و: رفتند. خوش باشند.
هفده: شاید آن مردِ لاغر و کشیده، رییس پلیس زندان بود که لباس شخصی به تن داشت. تا از درِ کوچک زندان به سمتِ سربازان دمِ در اصلی رفت، همه ی سربازان میخ شدند و به احترام در یک صف ایستادند و سرها را بالا بردند و پاها را جفت کردند و دست ها را به تن چسباندند و سلام نظامی کردند. رییس، پاسخ سلام شان را داد و با نگاهی به من، رفت سراغ یکی از سربازان و چیزی به وی گفت و از آن قدم زنان رفت به سمت یک اتومبیل پژو 405 که راننده اش یک سرباز بود. سوار شد و پژو چرخی زد و رفتند.
هجده: ساعت هشت شب به بعد، زمانِ آزاد شدن زندانیان است. خانواده ها یک به یک آمدند و پشت درِ کوچک زندان جمع شدند. با هم گفتگو کردند و میوه خوردند و تخمه شکستند و سیگار کشیدند و با تلفن های همراهشان صحبت کردند. عزیزانِ زندانی شان این الفت را در میانشان جاری کرده بود. دو زن بودند و یک پیرمرد و بقیه جوان.
نوزده: یکی آمد که کت و شلواری متمایل به آبی به تن داشت. تسبیحی دور انگشتانش تاب می داد. پنجاه ساله می نمود. ریشی توپی داشت با رگه های سفید. جای مهر؟ البته. با نگاهی به من، رفت و برگشت و گفت: تو به اموالت نمی رسی. گفتم: می رسم. گفت: نمی رسی. و گفت: بگو چرا؟ گفتم: چرا؟ گفت: بخاطر این که اموالِ بدرد بخورت دست بچه هاست و ازشان کار کشیده اند. مخصوصاً کامپیوتر اپلت. این ها را به تو پس نمی دهند. حالا بپرس چرا؟ پرسیدم: چرا؟ گفت: بخاطر این که کلی اطلاعات محرمانه و غیر محرمانه داخل اینهاست و اگر بدهند ممکن است ریکاوری بکنی دردسر درست بکنی. گفتم: این به نظر شما دزدی نیست؟ گفت: دزدی هست یا نیست که منتظر چیزی نباش. سپاه نم پس نمی دهد به تو. گفتم: سپاه به مردم که می رسد سینه سپر می کند و کلت کمرش را نشان می دهد، اما در بیرون مرزها همین سپاه می شود فرش زیر پای خیلی ها. و گفتم: یادتان هست قرار بود یک کشتی دارو بفرستند یمن و عربستان تهدید کرده بود که می زند و سپاه هم تهدید کرده بود که می زنم. آخرش چه شد. و گفتم: من اگر بجای رهبر بودم، خیلی از این سردارها را می فرستادم پیِ لوله کشی و آهنگری و دلالی گری هایی که پیش از جنگ مشغولش بودند. کاش قوه ی عاقله ای بر سرِ سپاه بود و بجای ترساندن مردم و دزدی از جیب مردم برای فرداهای خود، به این می پرداخت که: اساساً چرا باید کار مملکت به تنگناهای تهدید و می زنم و می کشم و فلان فلانت می کنم بکشد که بعدش معلوم شود چیزی در چنته نیست و همه اش بلوف بوده مثل سرلشگرهای صدام؟
بیست: ساعتی که گذشت، زندانیان یک به یک از درِ کوچک بیرون آمدند و در آغوش پدران و مادران و بستگان و دوستان جا گرفتند. خندیدند و گریه کردند و دست در دست هم از پله ها پایین رفتند. همه که رفتند، یکی ماند. زندانی اش آزاد نشده بود. جوانی قد بلند به سمت من آمد. بسته ای خرما برای من آورده بود. صورتش را بوسیدم و از وی خواستم که برود. دلش نمی آمد برود. اما رفت. چه طعمی داشت خرماهایش. هنوز دارمش البته.
بیست و یک: ساعت ده شب که شد، یک پلیس موتور سوار آمد و پرسید: موردت چیه؟ گفتم: سپاه. تلفنش زنگ خورد. اسمم را پرسید. گفتم. گفت: اسمش نوری زاد است. تلفن را خاموش کرد و باز پرسید: موردت چیه؟ گفتم: سپاه. پرسید: موردت چیه یعنی مشکلت چیه؟ گفتم: سپاه. تلفنش زنگ خورد. گاز داد و دور زد و رفت.
بیست و دو: ده و نیم شب بود که یک اتومبیل پلیس با چراغهای گردان وارد محوطه شد. دیدم یک سروان با ریشی سفید نرم نرم بالا می آید. به احترامش خود پایین رفتم. گفت: ول کن برو. گفتم: دلم می خواهد جناب سروان. اینقدر دلم هواهی زندگی کردن دارد که نگو و نپرس. خیلی وقت است که مثل مردم زندگی نکرده ام. دلم بعضی وقتها برای اینجور زندگی تنگ می شود. جناب سروان گفت: موردت چیه؟ گفتم: سپاه. گفت: سپاه چی؟ گفتم: هم اموالم را برده و هم ممنوع الخروجم کرده. و شماها که هیچ، دستگاه قضایی که هیچ، مجلس که هیچ، بیت رهبری هم حریفش نمی شود. گفت: خب دست بالای دست بسیار است دیگه. گفتم: من حقم را می خواهم. مگر چه می خواهم؟ دوستانه گفت: به صلاح تو نیست که اینجا بمانی و بخوابی. گفتم: من هستم و شما به وظیفه ی قانونی خودتان عمل کنید. مرا مثل یک کش به هرسمت و تا هر کجا که بکشند، به محض رها کردنم برمی گردم اینجا.
بیست و سه: نعمتی و جوان فرت و فرتی برگشتند. نعمتی لباس گرفم پوشیده بود اما جوان، نه. دو نفر از دوستان دیگرمان نیز خنده کنان با بساط شام و چای و شیرینی آمدند به سمت ما و همانجا بیخ دیوار زندان کمی بودند و به خواهش من رفتند.
بیست و چهار: من تا این لحظه جوری برنامه ریزی کرده بودم که مرا نیازی به دستشویی رفتن نباشد. اما چایی این دوستان و هر چه آب که از قبل در بدن داشتم، کار خودش را کرد و ما را از موضع و از سنگر حضورمان کوچاند. به پیشنهاد نعمتی رفتیم هتل آزادی که همان نزدیکی هاست. با این شرط که اگر رفتیم و برگشتیم، آقای نعمتی و جوان فرت و فرتی بروند خانه هایشان. با اکراه پذیرفتند و ما کولی وشان داخل هتل شدیم. چه شلوغ بود آنجا. هم عروسی بود و هم مهمانانی از هرکجا در لابیِ هتل در رفت و آمد بودند و با هم گفتگو می کردند. جناب شهرداد روحانی مستقیم از جشنواره ی موسیقی آمده بود هتل با جایزه ای که به او تقدیم کرده بودند. با هم عکس ها گرفتیم و صحبت ها کردیم و من بنا به خواست وی، عکسی از این ملاقات کوتاه منتشر نمی کنم. آخر من داغ داغ از پشت دیوار زندان اوین آمده بودم و شهرتِ عنصرِ فتنه بودنم نیز از مرزها بدر رفته و شهره ی آفاقم کرده بود.
بیست و پنج: دستشویی هتل خیلی با کلاس بود. دستگیره های طلایی درهای مستراح هایش کلی اشتها می گشود. از هتل خارج شدیم و برگشتیم پشت دیوار اوین. من رفتم داخل کیسه خواب و آن دو رفتند که بروند خانه. من در سکویِ پشت دیوار زندان و درست پنج قدمیِ درِ اصلی را برای خواب انتخاب کرده بودم. جایی که هم پناه باشد و هم در دید. من کلاً شاید چهار ساعت خوابیدم. ساعت شش صبح بود که دیدم نعمتی مرا تکان می دهد که: بلند شو بیا داخل ماشین از سرما مردی! با تعجب به وی گفتم: شما مگر نرفتید خانه؟ گفت: کجا برویم. مگر تنهایت می گذاشتیم؟ او را فرستادم که برود. با این بهانه که الآن صبح هوا روشن می شود و اینها می آیند که بروند داخل. و من پرچم به دوش باید اینجا قدم بزنم. نیمساعت بعد، من پرچم بدوش در آنجا قدم می زدم. کارمندان، مأموران، سربازان، بانوان، شکنجه گران، یکی یکی و چند بچند آمدند و با اتومبیل ها و با سرویس ها بداخل رفتند. و من، با پرچمی که دسته اش کمی دراز بود، بر قله ی اوین قدم می زدم.
بیست و شش: رییس پلیس هم آمد. با همان اتومبیل دیشبی و با همان سرباز راننده و با همان نگاهی که به من انداخت. یکی از سربازان خبرداد که رییس آمد. زنگ درِ اصلی را به صدا در آوردند. در که کنار رفت، سربازان را دیدم که در یک صف همه به احترام ایستاده اند. رییس به احترام شان پاسخ گفت و به داخل رفت.
بیست و هفت: نعمتی و جوان فرت و فرتی آمدند و به اصرار که: برو ساعت شد هشت هرکس که می خواست شما را ببیند دید! و من صحنه را ترک کردم. دم ورودی زندان اوین پلیس ها بودند. کفری بودند از این مزاحمتی که من برایشان فراهم آورده بودم.
بیست و هشت: احتمال می دهم روزها و شب های بعد، به این راحتی نخواهد بود. اتاق فکر سرداران و دادسرا و نیروی انتظامی به کار خواهد افتاد و نقشه ی نهایی بر میز نهاده می شود. که مثلاً این بابا را از اینجا دور کنید تا ما ریختش را نبینم. به همه ی پلیس ها گفته ام که من بی هیچ اعتراضی در خدمت شمایم. هرکجا که می خواهید ببرید و هرجور که می خواهید رفتار کنید. منتها من به محض رهایی به همینجا باز خواهم گشت. روح سرگردان زندان اوین یعنی همین دیگر! دوستان خوبم، این نیز بگویم که من تا در این وضعیت هستم، فرصتی برای اصلاح کامنت های شما ندارم. هر چه بنویسید منتشر می کنم. بزرگواری شما را فراموش نمی کنم اگر از ناسزا و از بکار بردن الفاظ زشت و ناگوار در نوشته هایتان پرهیز کنید.
محمد نوری زاد
دوم اسفند نود و چهار - تهران
دوم اسفند نود و چهار - تهران
منبع:
----------------------
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر