نوری زاد: وکیل عیسی سحرخیز و عیسی خان حاتمی در راه زندان اوین
http://iranscope.blogspot.com/2016/02/blog-post_74.html
محمد نوری زاد: بیا و مرا بگیر!
یک: کوله بدوش و پرچم بدست از شیب اوین بالا می رفتم که دکتر علیزاده ی طباطبایی را دیدم که از پله ها پایین می آید. ایستادیم به صحبت. من وی را انسانی درستکار و شایسته می دانم. وکیلی کاردان و کارفهم که تا هرکجا که مقدورش بوده در واگشاییِ گره های کور قضایی برای متهمان و زندانیان تلاش کرده و در این راه آسیبش را هم دیده. پرسیدم: اینطرفها؟ گفت: رفته بودم پیِ کارِ عیسی سحرخیز که پانزده اسفند دادگاه دارد و اکنون در اعتصاب غذاست و حالش اصلاً خوب نیست. و گفت: رفتم پیشِ قاضی مقیسه و درخواست کردم که پرونده ی سحرخیز را بخوانم. مقیسه به بهانه ی نبودِ قرارداد مالی میان من و سحرخیز اجازه نداد. به مقیسه گفتم: من وکیلِ مجانیِ سحرخیزم. اجازه نداد که نداد.
دو: از آقای علیزاده در باره ی آقای محمد علی طاهری پرسیدم که وکیل وی نیز هست. گفت: حال طاهری هم خوب نیست اما حکمِ اعدامش لغو شده. و گفت: پستِ پرونده ی طاهری سپاه است. و سپاه به استناد یک فتوا از مکارم شیرازی وی را به سمت اعدام رانده بود. رفتم پیش مکارم و به وی گفتم: آقا شما دارید با سپاه کاسبی می کنید و سپاه هم با آراستن یک ماجرا از شما فتوای دلخواهش را می گیرد. و از مکارم پرسیدم: شما که حکم ارتداد داده اید برای طاهری، اساساً از طاهری و افکار وی چه می دانید؟ که مکارم در آمد: توهین نکنید آقا، کاسبی کدام است؟ ما حکم نمی دهیم بل فتوا می دهیم. خلاصه مکارم را در کنجی از ملاحظات اخلاقی و اسلامی و قانونی قرار دادم تا فتوای سابقش را منکر شد و آن را بگونه ای ملایم تر اصلاح کرد. بعد از این دیدار، رفتم و مصاحبه ای کردم و ماجرا را واشکافتم. دفتر آقای مکارم اعتراض کرد که این حرفها صحت ندارد. پیغام دادم: اگر آنچه که در مصاحبه گفته ام دروغ است، آقای مکارم تکذیبیه بنویسد.
علیزاده گفت: بعدش رفتم پیش لاریجانی و داستان را برایش تعریف کردم. لاریجانی گفت با این فتوای جدید شاید بشود کاری کرد. و پیشنهاد کرد به من که برو پیش محقق داماد و وی را بفرست پیش نیازی. پرونده ی اعدام طاهری در دست نیازی بود. رفتم پیش محقق داماد که سفرهای مختلف دارد به سازمان ملل و هرکجا. به وی گفتم: اگر طاهری را اعدام کنند، شما کافی است از ایران خارج بشوی. خبرنگارها و مردم و طرفداران طاهری آبرو برایت نمی گذارند. خلاصه محقق داماد می رود پیش نیازی و به نیازی می گوید: من و شما جوان که بودیم آدم زیاد کشته ایم. اما حالا سرو رویمان سفید شده. بیا و به بهانه ی این فتوای تازه ی آقای مکارم از اعدام طاهری صرفنظر کن. خلاصه اینجوری حکم اعدام طاهری را شکستیم.
سه: من به آقای علیزاده گفتم: در مسیری که به لغو اعدام طاهری انجامید، من سرتعظیم فرود می آورم در برابر شاگردان وی که هم شجاع و نترس و پیگیرند و هم تا آنجا که من از اینان شناخت دارم، همگی انسان اند و شریف و فهمیده. و گفتم: در لغو اعدام طاهری، نقش حضور شاگردانش انکار ناپذیر است. شاگردانی که هرگز از پشتیبانیِ استادشان پای پس نکشیدند و نیز در این راه آسیب فراوانی دیدند. بعضی از شاگردان طاهری، بیش از خود طاهری به تحمل زندان محکوم شده اند. این، نه چیزِ کمی است.
چهار: نامه ای نوشتم به آقای امین ناصری - سرپرست دادسرای اوین - و دادم دست سربازی که ببرد و به منشیِ وی تحویل دهد. سرباز جوان قول داد که این کار را می کند. در آن نامه نوشتم: من از اینجا تکان نمی خورم تا به دو خواسته ی قانونی ام برسم. و نوشتم: در تمامی مدتی که من اینجا هستم، هراتفاقی که برای من رخ بدهد، مسئولیت مستقیمش متوجه شخص شما و دستگاه قضاست.
پنج: دو تا روحانی از شیب زندان بالا می آمدند تا از در کوچک به داخل بروند. چیزی به اذان ظهر نمانده بود و احتمالاً اینان برای نماز جماعت با زندانیان به داخل می رفتند. دل دل کردم که بروم جلو و دو تا سئوال شرعی ازشان بپرسم. نمی دانم چرا نخواستم مزاحمشان شوم. من جلوی درِ بزرگ بودم و آن دو بیست قدم آنسوتر از در کوچک داخل می شدند. راستش را بخواهید نمی خواستم پُستم را ترک کنم.
شش: نیکبختانه یک روحانیِ دیگر که پرونده ای در دست داشت مستقیم از شیب بالا آمد و رفت و در میان مردمی که پشتِ درِ دادسرا به انتظار مانده بودند متوقف شد. این یکی فاصله ی چندانی با من نداشت. بخود گفتم: هرچه می خواهی بپرس اما آبروی وی را محترم بدار. پرچم بدوش رفتم جلو و با تقدیم سلامی وی را از جمع جدا کردم و آرام به وی گفتم: حاج آقا من دوتا سئوال شرعی دارم جواب می دهید؟ چرا که نه؟ یکی این که: شماها چرا سربازی نمی روید؟ این سربازی نرفتنِ شما استفاده از این لباس است یا در راستای خدمت به اسلام؟
گفت: یک دانشجو تا زمانی که درس می خواند، معاف از خدمت نیست؟ گفتم: بله، درست می فرمایید اما همان دانشجو بلافاصله پس از پایان تحصیلاتش بخدمت می رود. اما نه که تحصیلات شما تا مقام آیت اللهی همچنان ادامه دارد شما یک روضه خوان یا یک آیت الله شصت هفتاد هشتاد ساله را نشان من بدهید که بگوید: در اینجا دیگر تحصیلات من تمام شده و باید بروم سربازی و رفته باشد!؟ خب سئوال دوم؟ این که در طول زندگی پیامبران شما یکی را اسم ببرید که برای نماز خواندن در ادارات و دستگاهها و نهادها و کارخانجات و دانشگاهها و زندانها و اینجور جاها حقوق گرفته باشد؟ و پرسیدم: به نظر شما این پول حلال است و خوردن دارد؟ گفت: این را بروید از کسانی بپرسید که در ادارات نماز می خوانند و از همانجاها حقوق می گیرند. بله، اینهم برای خودش پاسخی است. سئوال بعدی؟ همین ها بود. تشکر!
هفت: مردی شصت و چند ساله آمد و خود را عیسی خانِ حاتمی معرفی کرد. اسم وی را شنیده بودم. گفت که از اعضای شورای مرکزی جبهه ی ملی است و دوسالی زندان بوده و اکنون فراخوانده شده اینجا. وگفت که با آقای طبرزدی و در مخالفت با انتخابات مشغول کارهایی در فضای مجازی است. و به مصاحبه اش با شبکه ی تلویزیونی اندیشه اشاره کرد و گوشی تلفنش را در آورد و همان مصاحبه را برای من پخش کرد. در این هنگام بود که یک اتومبیل پلیس کلانتری آمد و جناب سرگرد آشنایی که سابقاً در همینجا همدیگر را فراوان ملاقات کرده بودیم، پیاده شد و به من اشاره کرد که بیا سوار شو. کوله ام را برداشتم و از عیسی خان حاتمی خداحافظی کردم و رفتم نشستم داخل اتومبیل پلیس. در راه جناب سرگرد از من پرسید: خب اوضاع چطور است آقای نوری زاد؟ گفتم: جناب سرگرد من هرکجا که به شما و همکاران شما بر می خورم، احساس آرامش دارم. چرا که اغلب همکاران شما انسان و قانونمندند. برخلاف سپاه و اطلاعات و بسیج که همینجوری هردمبیل جلو می روند. و داستان حضورم را برای آن دو خواسته ی شخصی برای جناب سرگرد تعریف کردم.
هشت: اتومبیل پلیس جلوی کلانتری ولنجک توقف کرد. جناب سرگرد به من گفت: شما بمانید. و خود پیاده شد و رفت. بیست دقیقه ی بعد، همو با جناب سرهنگ یاسینی رییس کلانتری ولنجک بازگشت. به احترام جناب سرهنگ از اتومبیل پیاده شدم و بخاطر ادبی که همیشه از وی دیده بودم، در برابرش سرخم کردم. جناب سرهنگ گفت: من نگران شما هستم. شما قلبتان را به تازگی عمل کرده اید و خوابیدن در سرما برای شما خوب نیست. اگر می شود صرفنظر کنید. گفتم: جناب سرهنگ، من شما را که می بینم، یاد قشنگی های پلیس می افتم. که باید قاطع و قانونمند و با ادب باشد. و گفتم: مردم ما چقدر مستحق برخورداری از این نعمت اند. و ادامه دادم: نگران من نباشید، کیسه خواب دارم و مشکلی در کار نیست. و با اشاره به ریش صورتم که کوتاه نشده بود گفتم: من آنقدر جلوی اوین می مانم تا بلندیِ سر و ریشم به زانوانم برسد. تأسف خورد و اظهار امیدواری کرد که هرچه زود تر دو خواسته ی قانونی و حتمیِ مرا به من بدهند.
و با اصرار از من خواست که سوار شوم. رو به جناب سرگرد گفت: جناب سرهنگ، زحمت بکشید و آقای نوری زاد را تا نزدیکی های اوین ببرید. اینجا بود که دانستم: من چه گستاخانه جناب سرهنگ این مملکت را جناب سرگرد خطاب می کرده ام و وی سکوت می کرده و چیزی نمی گفته. در راهِ بازگشت، دوباری از وی بخاطر این خطای سهوی ام پوزش خواستم. در میدان درکه مرا پیاده کردند و رفتند. و من، از همانجا سرازیر شدم به سمت اوین. در راه به درِ ورودیِ سالن ملاقات زندان اوین برخوردم. در طول هفته خانواده ها برای ملاقات کابینی و حضوری به اینجا می آیند. در دل به همه ی زندانیان بی گناه و بی دلیل سلام گفتم. دوره گردها و بساطی ها و تاکسی ها و کرایه ها در آن حوالی حال و هوایی دارند. سرِ صحبت را با یکی از راننده ها وا کردم. گفت: من یک خانواده ملاقاتی را یک هفته می بردم ایستگاه مترو. اینها از شهرستان آمده بودند و زن و مرد و سه تا بچه هایشان همگی شب ها در حرم امام می خوابیدند. با مترو می آمدند و با مترو برمی گشتند. یک هفته آمدند و رفتند و بی نتیجه برگشتند شهرشان تویسرکان.
نه: رفتم سرِ پُستم و پرچم بدوش شروع کردم به قدم زدن. کمی بعد دیدم آقای نعمتی عصا زنان دارد از شیب به سمت من می آید. گفت: تا آمدم گفتند شما را برده اند. از سربازی پرسیدم کجا بردنش؟ گفت: احتمالاً کلانتری ولنجک. ماشین دربست گرفتم و رفتم کلانتری. در آنجا پرسیدم نوری زاد کجاست؟ گفتند برش گرداندند اوین. از وی بخاطر اینهمه محبتی که به من دارد تشکر کردم. در همین هنگام یک سمند آمد که مأموری چهل ساله و ریش بصورت جلوی آن نشسته بود. راننده اش سرباز بود و جوانی دیگر نیز عقب نشسته بود. مأمورِ ریش بصورت از دور مرا به اسم خواند و پرسید: آقای نوری زاد، شب می مانی؟ گفتم: بله. سمند رفت و کمی بعد برگشت و همان مأمور پیاده شد و به من گفت: بیا سوار شو. و به نعمتی گفت: شما هم می آیی؟ با نعمتی سوار شدیم و سمند به راه افتاد.
ده: در راه هرچه را که لازم بود برای مأمور ریش بصورت گفتم. از دو خواسته ی بدیهی و قانونی و شخصی ام تا خنده دار بودنِ قانون و آوار بیت رهبری و مجتبی خامنه ای و سپاه و اطلاعات و بسیج بر سرِ مردم. و این که: قانون می گوید: از نگاه من یک چوپان پشت کوه با رهبر مساوی است. بیت رهبری می گوید: غلط می کنی که این را می گویی. قانون می گوید: سپاه نباید در کارهای سیاسی و اقتصادی و اطلاعاتی دخالت کند. سرداران سپاه به قانون می گویند: هرچه می خواهی بگو و موجباتِ خنده هایِ غش غشی ما را فراهم آور. مأمور ریش بصورت اهل مدارا بود. با خنده به من می گفت: اگر تکلیف تو بعهده ی من بود، درجا اعدامت می کردم. گفتم: در سلولهای بازجویی همین حرف شما را بازجوی هیولای من به من گفت. که: کارت تمام است و بخاطر نوشته هایت باید اعدام شوی. که من به همان بازجوی هیولا گفتم: مرا از چه می ترسانی بنده ی خدا؟ من مدت هاست که خود را کشته ام پیشاپیش.
یازده: سمند افتاد به بزرگراه همت و به سمت کرج رفت. در نیمه های راه، به اشاره ی ریش بصورت، سمند از جاده ی اصلی به جاده ای فرعی پیچید و روی به ارتفاعات کوهستان نهاد. به ریش بصورت گفتم: مردانگی کن و ما را در جایی پیاده کن که ماشینی رفت و آمد کند. گفت: شما را جایی می برم که ماشین هست. در دل کوه، جایی ساخته بودند به اسم " مقبرة الشهداء". دو گور در آنجا بود از شهدای گمنام و بر سر این دو گور، مقبره ای ساخته و فضایی تفریحی و زیارتی پرداخته بودند. کاغذی داد به من و گفت: آن دو خواسته ات را برای من هم بنویس. نوشتم و دادم دستش. ریش به صورت گفت: پرچمت را به تو نمی دهم. سمند و سه سرنشینش رفتند و پرچم مرا با خود بردند و من و نعمتی تنها ماندیم. کسی جز یک جوان در آن حوالی نبود. نرم نرم رو به پایین رفتیم و به سه جوان برخوردیم که برای تفریح در آنجا چرخ می خوردند با پراید سفیدشان. مردانگی کردند و ما را سوار کردند و رساندند به کناره ی بزرگراه همت.
دوازده: از همانجا سوار یک کرایه شدیم و دربست آمدیم اوین. در میان سنگ های ولو شده ی آنجا، شاخه ی چوبی برای پرچم خود پیدا کردم. بالا که رفتیم، دیدم جلوی دادسرا شاگردان آقای طاهری اجتماع کرده اند. چند نفری از آنان را می شناختم. به دست سه پسر جوان دستبند زده بودند و ده نفری از خویشان و شاگردان طاهری و دو سرباز، این سه جوان دستبند بدست را دوره کرده بودند. یکی از بانوان به من گفت: شب گذشته با جمعیتی از شاگردان آقای طاهری به اعتراض اینجا بودیم که ما را بازداشت و برای این سه جوان پرونده سازی کردند. بقیه چی؟ بقیه را یکی یکی آزاد کردند. یکی از سه جوان دستبند به دست، از اصفهان آمده بود. می بردنشان زندان فشافویه در جاده ی قم تا بعداً بقید کفالت آزادشان کنند. به شاگردان طاهری آفرین ها نثار کردم و رفتم سرِ پُستم.
سیزده: یکی از افسرانِ دادسرا آمد و گفت: آقای امین ناصری به شما سلام رساندند و گفتند: این پرچم را زمین بگذارید. و گفتند: من بارها به آقای نوری زاد گفته ام که در این دادسرا هیچ کاری نمی شود برای آقای نوری زاد انجام داد. کار ایشان به سپاه مربوط است و از اینجا بروند. به این افسر گفتم: من به اینجا نیامده ام که با یک توصیه ی آقای امین ناصری بروم. من اینجا هستم تا صدایم را دنیا بشنود. حتی اگر سرداران سپاه نخواهند که صدای مرا بشنوند. افسر جوان گفت: آقای امین ناصری گفتند اگر نوری زاد پرچمش را زمین نگذارد طبق ضوابط با ایشان برخورد می شود. به وی گفتم: سلام مرا به ایشان برسانید و به وی بگویید: نوری زاد گفت من کشته مرده ی برخوردِ ضوابطیِ شما هستم. و گفتم: من همینجا آنقدر می مانم تا ته مانده ی آبروی دستگاه قضا نیز بخاک افتد. دستگاهی که با این همه بگیر و ببند و با این همه ید و بیضاء نتواند به سپاه بگوید: اموال و گذرنامه ی نوری زاد را به وی برگردان، هرچه بی آبروتر بهتر!
چهارده: در محل استقرارم داشتم پرچم جدیدی درست می کردم که یک سرباز از داخل دادسرا بطرف من آمد و با احترام گفت: آقای نوری زاد اینها به پرچم شما حساس اند. با حضور خود شما مشکل ندارند اما می گویند: پرچمی در کار نباشد. مرا فرستاده اند که به شما بگویم: بی خیال پرچم شوید لطفاً. از وی بخاطر ادبش تشکر کردم و گفتم: من در متنِ حساسیتِ اینها حضور خواهم داشت با پرچم. هرچه در توان دارند رو کنند!
پانزده: داشتم قدم می زدم که دو اتومبیل پژو 405 با شیشه های دودی آمدند تا به داخل بروند. از پژوی جلویی که شیک تر و تمیز تر بود، دیدم یکی خنده کنان با اشاره به من دستش را بیرون آورد و مرا نشان سرنشینان داد. جلوتر که آمد دیدم یک مرد شصت ساله ی شکم برآمده با کت و شلوار شیکِ مشکی و پیراهن مشکیِ بدون یقه جلو نشسته و محافظش در پشت. راننده هم جوانی بود سی ساله. شکم برآمده ظاهراً از مسئولین دستگاه قضا و زندان بود یا اساساً آخوندی بوده و حالا عبا و عمامه اش را در آورده بود. شیشه ی سمتِ شکم برآمده پایین بود و با همان ته لبخند باقیمانده اش به من و به پرچم کوچک من می نگریست. بر پیشانی اش جای مهر می درخشید چه جور. جوری که خیلی جلوتر از وَجَناتِ صورتش، این پینه ی پیشانی اش بود که چشم مخاطب را بخود می خواند. سلامی کردم و گفتم: حاج آقا سیاه پوشیده اید؟ نکند بخاطر ایام فاطمیه است؟ با غرور گفت: اگه خدا قبول کنه! به وی گفتم: من معتقدم هرکس که بر پیشانی اش پینه نشانده، فردی است ریاکار و کاسب. و معتقدم او با همین پینه ی پیشانی اش مردم و مسئولین را می فریبد و کاسبی اش را پیش می برد. حتی آیت الله های پیشانی پینه بسته. چرا؟ چون اکنون که هیچ، در طول تاریخ هم ما بانویی سراغ نداریم که بر اثر کثرت عبادت پیشانی اش پینه بسته باشد. آنهم با پوست ظریفی که بانوان دارند. نیش جوان محافظ که پشت سر نشسته بود باز شد. ظاهراً زده بودم بخال! شکم برآمده عمراً اگر با این صراحت چنین سخنی را از کسی شنیده باشد. چه باید می گفت؟ درِ زندان وا شد و شکم برآمده از چنگ من گریخت.
شانزده: یک پژوی 206 مشکی آمد با دو سرنشین. پیاده شدند. یکی شان مأموری بود لاغر و سوخته از آفتاب داغ زابل و جنوب اما در کت و شلواری قهوه ای تیره. دیگری اما ورزشکار بود با لباس ورزشی. این مأمور لاغر و سوخته از آفتاب داغ آمد جلو و به من که قدم می زدم گفت: چطوری نوری زاد، نبودی؟ گفتم: همکارانتان ما را بردند و بیرون شهر رها کردند. تازه برگشته ام. همانجا با گوشی اش صحبت کرد و به یکی گفت: این دوستمون برگشته که. سربازِ جلوی در به حضور مأمور سوخته از آفتاب داغ اعتراض کرد. مأمور سوخته در حالی که تلفن به گوش بود دست به جیب بغلش برد و کیف درازی را بیرون کشید و لای آن را وا کرد و کارت شناسایی اش را نشان سرباز داد. سرباز دوپایش را محکم به هم چسباند و دست بالا برد با شتاب.
هفده: یک اتومبیل که از کلانتری دربند آمده بود، جلوی در بزرگ زندان توقف کرد. صندلی عقبش را یک دست لحاف و تشک اشغال کرده بود. مرد لاغری را که شصت و پنج ساله می نمود و سرش خلوت بود با احتیاط از اتومبیل پلیس بیرون کشیدند. سربازی به دستش دستبند زد. سرباز دیگری آمد و لحاف و تشک را بیرون کشید. سرباز دیگری آمد و یک چمدان خیلی بزرگ و یک چمدان کوچک را از صندوق عقب ماشین پلیس بیرون آورد و همگی به سمت درِ کوچک زندان رفتند. برایم جالب بود. متهمی با لحاف و تشک نرم و شیک، و دو چمدان بزرگ و کوچک. حتماً طرف کاره ای بوده برای خودش. ما که بخیل نیستیم! به یاد روزهای زندانِ خود افتادم که همینجا در اوین و در سلول انفرادی و در زمستانی سخت تا به صبح می لرزیدم و هرچه کردم یک پتوی اضافی به من بدهند ندادند.
هجده: پرچمی که ساخته بودم کوچک بود. کمی خنده دار به نظر می رسید. اما برای رفع حاجت بد نبود. قدم می زدم که یک پژوی سفید 206 آمد و برایم بوق زد. رفتم جلو. عجبا که آقای امین ناصری سرپرست دادسرا بود. سلامی و علیکی و گفت: آقای نوری زاد، چرا شأن خودت را اینجور پایین می آوری؟ این چه سرو وضعی است که برای خودت درست کرده ای؟ اول از این که سرانجام پس از آنهمه حضور و پیگیری و درد سرهای روزهایی که من و دکتر ملکی و گوهر عشقی و نعمتی برای هشدار دادنِ بیماری نرگس محمدی به همین دادسرا می آمدیم و از وی ملاقات می خواستیم و او حاضر به دیدن روی ماه ما نشد که نشد، اکنون خورشید جمالش از این سوی طلوع کرده تشکر کردم. و بعد در باره ی داستانِ شأن گفتم: آقای امین ناصری، سر به سرِ شأن من نگذارید که شأن بی نوای من آن زمانی خراش خورد که دختران ما از سرِ فقر تن به تن فروشی سپردند و پسران جوان ما از سرِ بیکاری کاری کردند که ما امروز در آمار جهانی نخستین کشور پر مصرف مواد مخدریم.
و گفتم: شأن من زمانی خراشیده شد که با این همه نیاز و فقری که در کشور هست، جماعتی آخوند هیچ بلد، پول های این سرزمین را به سوریه و فلسطین و لبنان و یمن و بحرین و افغانستان و هرکجا فرستادند و برای ساخت بمب اتمی نقدینگی کشور را دود کردند و بهوا فرستادند.. گفت: اینجوری به نتیجه نمی رسی مطلقاً. گفتم: همین که شما را از پشت میزتان به اینجا کشانده ام خودش یکجور نتیجه است. گفت: چرا سراغ دادستان نمی روی؟ چرا نمی روی بیت رهبری؟ تو که با رهبر رفیقی و همین رفاقت است که کاری با تو ندارند. گفتم: من اینجا زندانی بوده ام، اینجا پرونده دارم، بچه های اطلاعات سپاه از همینجا به خانه ی من آمده اند و سایلم را بار کرده اند و برده اند. کجا بروم؟ و گفتم: من حتی یکی از تابلوهایم را برای یک سردار که در بیت رهبری کار می کند و از من خواسته بود خانواده ی سعید زینالی را به سراغ وی بفرستم تا مگر گره از کارشان وا بکند، بردم با نامه ای برای رهبر که همین دو خواسته در آن بود. من وقتی به نتیجه نرسیده ام در اینجا به سیم آخر زده ام.
نوزده: امین ناصری گفت: با این همه هیاهو که تا بحال براه انداخته ای چه کاری از پیش برده ای. و تأکید کرد: کاری از پیش برده ای؟ گفتم: بله. گفت: چی مثلاً؟ گفتم: من یک نفرم. جوری از نتیجه ی تقلاهای من می پرسید که انتظار دارید من سند رو کنم برایتان از تغییراتی که در جامعه رخ داده. گفت: این کارهایی که الآن می کنی دویست سال دیگر جواب می دهد. گفتم: آن دویست سال بعد از یکجایی شروع می شود لابد؟! و من شاید یکی از شروع کنندگان آن تغییرات دویست سال بعدم. دلسوزانه گفت: برازنده ی شما نیست. این پرچم یعنی چی؟ گفتم: یعنی صلح. من با شما و با سپاه جنگ ندارم و جز حقم نمی خواهم. گفت: اگر دست من بود درجا می دادم اما دست من نیست. من حق به شما می دهم. این که سپاه اموال و گذرنامه ی شما را نمی دهد برای من قابل قبول نیست. و پرسید: حالا این اموال شما چقدر می ارزد. اگر من پولش را بدهم دست می کشی؟ گفتم: فرض کنید اموال من یک ریال می ارزد. گفت: این پرچم را بگذار کنار. گفتم: بله حتما این را کنار می گذارم. خیلی کوچک و خنده دار شده. یکی بهترش را خیال دارم بسازم.
بیست: شب شد و دوستان آمدند. سه جوان با همه ی محبت هایشان آمدند و مرا در آغوش گرفتند و رفتند. بعدش دوستان دیگری که آقای طبرزدی در میان شان بود آمدند. با شام و خوردنی های جور بجور. نعمتی که چند ساعتی رفته بود، عصا زنان آمد. خانم ستوده زنگ زد و ابراز محبت کرد فراوان. دکتر ملکی هم زنگ زد که من از شنبه یکی دو ساعت می آیم کنارت. همه را فرستادم که بروند. و خود در کیسه خواب فرو شدم.
بیست و یک: صبح آقای نعمتی آمد بالای سرم. که بیدار شو ساعت شش است. گفتم: من مدتهاست که بیدارم. گفت: یکی از راهی دور آمده به شوق شما و ساعت سه صبح رسیده اینجا و اکنون داخل اتومبیلش است. جوان فرت و فرتی را من خیلی دوست دارم. با این تأسف که بسیار سیگار می کشد. آمد و برایم حلیم آورد. که: ما خورده ایم و این سهم توست. تا ساعت هشت صبح قدم زدم و بعدش کوله ام را برداشتم و رفتم پایین. دیدم مردی از راهی دور آمده. از کجا؟ از بندرعباس. شیعه بوده و اکنون مسیحی است. بخاطر تغییر باور، همسر و خانواده ی همسرش طردش کرده اند. آمده بود به التماس. که آقای نوری زاد، مصرانه از شما می خواهم که از این سیم آخر دست بکشید. غصه های ما کم نیست که داغ تازه ای را تحمل کنیم. روی گلش را بوسیدم و به او اطمینان دادم که این خود حق است که مرا به تکاپو در انداخته که: بیا و مرا بگیر!
http://iranscope.blogspot.com/2016/02/blog-post_74.html
محمد نوری زاد: بیا و مرا بگیر!
یک: کوله بدوش و پرچم بدست از شیب اوین بالا می رفتم که دکتر علیزاده ی طباطبایی را دیدم که از پله ها پایین می آید. ایستادیم به صحبت. من وی را انسانی درستکار و شایسته می دانم. وکیلی کاردان و کارفهم که تا هرکجا که مقدورش بوده در واگشاییِ گره های کور قضایی برای متهمان و زندانیان تلاش کرده و در این راه آسیبش را هم دیده. پرسیدم: اینطرفها؟ گفت: رفته بودم پیِ کارِ عیسی سحرخیز که پانزده اسفند دادگاه دارد و اکنون در اعتصاب غذاست و حالش اصلاً خوب نیست. و گفت: رفتم پیشِ قاضی مقیسه و درخواست کردم که پرونده ی سحرخیز را بخوانم. مقیسه به بهانه ی نبودِ قرارداد مالی میان من و سحرخیز اجازه نداد. به مقیسه گفتم: من وکیلِ مجانیِ سحرخیزم. اجازه نداد که نداد.
دو: از آقای علیزاده در باره ی آقای محمد علی طاهری پرسیدم که وکیل وی نیز هست. گفت: حال طاهری هم خوب نیست اما حکمِ اعدامش لغو شده. و گفت: پستِ پرونده ی طاهری سپاه است. و سپاه به استناد یک فتوا از مکارم شیرازی وی را به سمت اعدام رانده بود. رفتم پیش مکارم و به وی گفتم: آقا شما دارید با سپاه کاسبی می کنید و سپاه هم با آراستن یک ماجرا از شما فتوای دلخواهش را می گیرد. و از مکارم پرسیدم: شما که حکم ارتداد داده اید برای طاهری، اساساً از طاهری و افکار وی چه می دانید؟ که مکارم در آمد: توهین نکنید آقا، کاسبی کدام است؟ ما حکم نمی دهیم بل فتوا می دهیم. خلاصه مکارم را در کنجی از ملاحظات اخلاقی و اسلامی و قانونی قرار دادم تا فتوای سابقش را منکر شد و آن را بگونه ای ملایم تر اصلاح کرد. بعد از این دیدار، رفتم و مصاحبه ای کردم و ماجرا را واشکافتم. دفتر آقای مکارم اعتراض کرد که این حرفها صحت ندارد. پیغام دادم: اگر آنچه که در مصاحبه گفته ام دروغ است، آقای مکارم تکذیبیه بنویسد.
علیزاده گفت: بعدش رفتم پیش لاریجانی و داستان را برایش تعریف کردم. لاریجانی گفت با این فتوای جدید شاید بشود کاری کرد. و پیشنهاد کرد به من که برو پیش محقق داماد و وی را بفرست پیش نیازی. پرونده ی اعدام طاهری در دست نیازی بود. رفتم پیش محقق داماد که سفرهای مختلف دارد به سازمان ملل و هرکجا. به وی گفتم: اگر طاهری را اعدام کنند، شما کافی است از ایران خارج بشوی. خبرنگارها و مردم و طرفداران طاهری آبرو برایت نمی گذارند. خلاصه محقق داماد می رود پیش نیازی و به نیازی می گوید: من و شما جوان که بودیم آدم زیاد کشته ایم. اما حالا سرو رویمان سفید شده. بیا و به بهانه ی این فتوای تازه ی آقای مکارم از اعدام طاهری صرفنظر کن. خلاصه اینجوری حکم اعدام طاهری را شکستیم.
سه: من به آقای علیزاده گفتم: در مسیری که به لغو اعدام طاهری انجامید، من سرتعظیم فرود می آورم در برابر شاگردان وی که هم شجاع و نترس و پیگیرند و هم تا آنجا که من از اینان شناخت دارم، همگی انسان اند و شریف و فهمیده. و گفتم: در لغو اعدام طاهری، نقش حضور شاگردانش انکار ناپذیر است. شاگردانی که هرگز از پشتیبانیِ استادشان پای پس نکشیدند و نیز در این راه آسیب فراوانی دیدند. بعضی از شاگردان طاهری، بیش از خود طاهری به تحمل زندان محکوم شده اند. این، نه چیزِ کمی است.
چهار: نامه ای نوشتم به آقای امین ناصری - سرپرست دادسرای اوین - و دادم دست سربازی که ببرد و به منشیِ وی تحویل دهد. سرباز جوان قول داد که این کار را می کند. در آن نامه نوشتم: من از اینجا تکان نمی خورم تا به دو خواسته ی قانونی ام برسم. و نوشتم: در تمامی مدتی که من اینجا هستم، هراتفاقی که برای من رخ بدهد، مسئولیت مستقیمش متوجه شخص شما و دستگاه قضاست.
پنج: دو تا روحانی از شیب زندان بالا می آمدند تا از در کوچک به داخل بروند. چیزی به اذان ظهر نمانده بود و احتمالاً اینان برای نماز جماعت با زندانیان به داخل می رفتند. دل دل کردم که بروم جلو و دو تا سئوال شرعی ازشان بپرسم. نمی دانم چرا نخواستم مزاحمشان شوم. من جلوی درِ بزرگ بودم و آن دو بیست قدم آنسوتر از در کوچک داخل می شدند. راستش را بخواهید نمی خواستم پُستم را ترک کنم.
شش: نیکبختانه یک روحانیِ دیگر که پرونده ای در دست داشت مستقیم از شیب بالا آمد و رفت و در میان مردمی که پشتِ درِ دادسرا به انتظار مانده بودند متوقف شد. این یکی فاصله ی چندانی با من نداشت. بخود گفتم: هرچه می خواهی بپرس اما آبروی وی را محترم بدار. پرچم بدوش رفتم جلو و با تقدیم سلامی وی را از جمع جدا کردم و آرام به وی گفتم: حاج آقا من دوتا سئوال شرعی دارم جواب می دهید؟ چرا که نه؟ یکی این که: شماها چرا سربازی نمی روید؟ این سربازی نرفتنِ شما استفاده از این لباس است یا در راستای خدمت به اسلام؟
گفت: یک دانشجو تا زمانی که درس می خواند، معاف از خدمت نیست؟ گفتم: بله، درست می فرمایید اما همان دانشجو بلافاصله پس از پایان تحصیلاتش بخدمت می رود. اما نه که تحصیلات شما تا مقام آیت اللهی همچنان ادامه دارد شما یک روضه خوان یا یک آیت الله شصت هفتاد هشتاد ساله را نشان من بدهید که بگوید: در اینجا دیگر تحصیلات من تمام شده و باید بروم سربازی و رفته باشد!؟ خب سئوال دوم؟ این که در طول زندگی پیامبران شما یکی را اسم ببرید که برای نماز خواندن در ادارات و دستگاهها و نهادها و کارخانجات و دانشگاهها و زندانها و اینجور جاها حقوق گرفته باشد؟ و پرسیدم: به نظر شما این پول حلال است و خوردن دارد؟ گفت: این را بروید از کسانی بپرسید که در ادارات نماز می خوانند و از همانجاها حقوق می گیرند. بله، اینهم برای خودش پاسخی است. سئوال بعدی؟ همین ها بود. تشکر!
هفت: مردی شصت و چند ساله آمد و خود را عیسی خانِ حاتمی معرفی کرد. اسم وی را شنیده بودم. گفت که از اعضای شورای مرکزی جبهه ی ملی است و دوسالی زندان بوده و اکنون فراخوانده شده اینجا. وگفت که با آقای طبرزدی و در مخالفت با انتخابات مشغول کارهایی در فضای مجازی است. و به مصاحبه اش با شبکه ی تلویزیونی اندیشه اشاره کرد و گوشی تلفنش را در آورد و همان مصاحبه را برای من پخش کرد. در این هنگام بود که یک اتومبیل پلیس کلانتری آمد و جناب سرگرد آشنایی که سابقاً در همینجا همدیگر را فراوان ملاقات کرده بودیم، پیاده شد و به من اشاره کرد که بیا سوار شو. کوله ام را برداشتم و از عیسی خان حاتمی خداحافظی کردم و رفتم نشستم داخل اتومبیل پلیس. در راه جناب سرگرد از من پرسید: خب اوضاع چطور است آقای نوری زاد؟ گفتم: جناب سرگرد من هرکجا که به شما و همکاران شما بر می خورم، احساس آرامش دارم. چرا که اغلب همکاران شما انسان و قانونمندند. برخلاف سپاه و اطلاعات و بسیج که همینجوری هردمبیل جلو می روند. و داستان حضورم را برای آن دو خواسته ی شخصی برای جناب سرگرد تعریف کردم.
هشت: اتومبیل پلیس جلوی کلانتری ولنجک توقف کرد. جناب سرگرد به من گفت: شما بمانید. و خود پیاده شد و رفت. بیست دقیقه ی بعد، همو با جناب سرهنگ یاسینی رییس کلانتری ولنجک بازگشت. به احترام جناب سرهنگ از اتومبیل پیاده شدم و بخاطر ادبی که همیشه از وی دیده بودم، در برابرش سرخم کردم. جناب سرهنگ گفت: من نگران شما هستم. شما قلبتان را به تازگی عمل کرده اید و خوابیدن در سرما برای شما خوب نیست. اگر می شود صرفنظر کنید. گفتم: جناب سرهنگ، من شما را که می بینم، یاد قشنگی های پلیس می افتم. که باید قاطع و قانونمند و با ادب باشد. و گفتم: مردم ما چقدر مستحق برخورداری از این نعمت اند. و ادامه دادم: نگران من نباشید، کیسه خواب دارم و مشکلی در کار نیست. و با اشاره به ریش صورتم که کوتاه نشده بود گفتم: من آنقدر جلوی اوین می مانم تا بلندیِ سر و ریشم به زانوانم برسد. تأسف خورد و اظهار امیدواری کرد که هرچه زود تر دو خواسته ی قانونی و حتمیِ مرا به من بدهند.
و با اصرار از من خواست که سوار شوم. رو به جناب سرگرد گفت: جناب سرهنگ، زحمت بکشید و آقای نوری زاد را تا نزدیکی های اوین ببرید. اینجا بود که دانستم: من چه گستاخانه جناب سرهنگ این مملکت را جناب سرگرد خطاب می کرده ام و وی سکوت می کرده و چیزی نمی گفته. در راهِ بازگشت، دوباری از وی بخاطر این خطای سهوی ام پوزش خواستم. در میدان درکه مرا پیاده کردند و رفتند. و من، از همانجا سرازیر شدم به سمت اوین. در راه به درِ ورودیِ سالن ملاقات زندان اوین برخوردم. در طول هفته خانواده ها برای ملاقات کابینی و حضوری به اینجا می آیند. در دل به همه ی زندانیان بی گناه و بی دلیل سلام گفتم. دوره گردها و بساطی ها و تاکسی ها و کرایه ها در آن حوالی حال و هوایی دارند. سرِ صحبت را با یکی از راننده ها وا کردم. گفت: من یک خانواده ملاقاتی را یک هفته می بردم ایستگاه مترو. اینها از شهرستان آمده بودند و زن و مرد و سه تا بچه هایشان همگی شب ها در حرم امام می خوابیدند. با مترو می آمدند و با مترو برمی گشتند. یک هفته آمدند و رفتند و بی نتیجه برگشتند شهرشان تویسرکان.
نه: رفتم سرِ پُستم و پرچم بدوش شروع کردم به قدم زدن. کمی بعد دیدم آقای نعمتی عصا زنان دارد از شیب به سمت من می آید. گفت: تا آمدم گفتند شما را برده اند. از سربازی پرسیدم کجا بردنش؟ گفت: احتمالاً کلانتری ولنجک. ماشین دربست گرفتم و رفتم کلانتری. در آنجا پرسیدم نوری زاد کجاست؟ گفتند برش گرداندند اوین. از وی بخاطر اینهمه محبتی که به من دارد تشکر کردم. در همین هنگام یک سمند آمد که مأموری چهل ساله و ریش بصورت جلوی آن نشسته بود. راننده اش سرباز بود و جوانی دیگر نیز عقب نشسته بود. مأمورِ ریش بصورت از دور مرا به اسم خواند و پرسید: آقای نوری زاد، شب می مانی؟ گفتم: بله. سمند رفت و کمی بعد برگشت و همان مأمور پیاده شد و به من گفت: بیا سوار شو. و به نعمتی گفت: شما هم می آیی؟ با نعمتی سوار شدیم و سمند به راه افتاد.
ده: در راه هرچه را که لازم بود برای مأمور ریش بصورت گفتم. از دو خواسته ی بدیهی و قانونی و شخصی ام تا خنده دار بودنِ قانون و آوار بیت رهبری و مجتبی خامنه ای و سپاه و اطلاعات و بسیج بر سرِ مردم. و این که: قانون می گوید: از نگاه من یک چوپان پشت کوه با رهبر مساوی است. بیت رهبری می گوید: غلط می کنی که این را می گویی. قانون می گوید: سپاه نباید در کارهای سیاسی و اقتصادی و اطلاعاتی دخالت کند. سرداران سپاه به قانون می گویند: هرچه می خواهی بگو و موجباتِ خنده هایِ غش غشی ما را فراهم آور. مأمور ریش بصورت اهل مدارا بود. با خنده به من می گفت: اگر تکلیف تو بعهده ی من بود، درجا اعدامت می کردم. گفتم: در سلولهای بازجویی همین حرف شما را بازجوی هیولای من به من گفت. که: کارت تمام است و بخاطر نوشته هایت باید اعدام شوی. که من به همان بازجوی هیولا گفتم: مرا از چه می ترسانی بنده ی خدا؟ من مدت هاست که خود را کشته ام پیشاپیش.
یازده: سمند افتاد به بزرگراه همت و به سمت کرج رفت. در نیمه های راه، به اشاره ی ریش بصورت، سمند از جاده ی اصلی به جاده ای فرعی پیچید و روی به ارتفاعات کوهستان نهاد. به ریش بصورت گفتم: مردانگی کن و ما را در جایی پیاده کن که ماشینی رفت و آمد کند. گفت: شما را جایی می برم که ماشین هست. در دل کوه، جایی ساخته بودند به اسم " مقبرة الشهداء". دو گور در آنجا بود از شهدای گمنام و بر سر این دو گور، مقبره ای ساخته و فضایی تفریحی و زیارتی پرداخته بودند. کاغذی داد به من و گفت: آن دو خواسته ات را برای من هم بنویس. نوشتم و دادم دستش. ریش به صورت گفت: پرچمت را به تو نمی دهم. سمند و سه سرنشینش رفتند و پرچم مرا با خود بردند و من و نعمتی تنها ماندیم. کسی جز یک جوان در آن حوالی نبود. نرم نرم رو به پایین رفتیم و به سه جوان برخوردیم که برای تفریح در آنجا چرخ می خوردند با پراید سفیدشان. مردانگی کردند و ما را سوار کردند و رساندند به کناره ی بزرگراه همت.
دوازده: از همانجا سوار یک کرایه شدیم و دربست آمدیم اوین. در میان سنگ های ولو شده ی آنجا، شاخه ی چوبی برای پرچم خود پیدا کردم. بالا که رفتیم، دیدم جلوی دادسرا شاگردان آقای طاهری اجتماع کرده اند. چند نفری از آنان را می شناختم. به دست سه پسر جوان دستبند زده بودند و ده نفری از خویشان و شاگردان طاهری و دو سرباز، این سه جوان دستبند بدست را دوره کرده بودند. یکی از بانوان به من گفت: شب گذشته با جمعیتی از شاگردان آقای طاهری به اعتراض اینجا بودیم که ما را بازداشت و برای این سه جوان پرونده سازی کردند. بقیه چی؟ بقیه را یکی یکی آزاد کردند. یکی از سه جوان دستبند به دست، از اصفهان آمده بود. می بردنشان زندان فشافویه در جاده ی قم تا بعداً بقید کفالت آزادشان کنند. به شاگردان طاهری آفرین ها نثار کردم و رفتم سرِ پُستم.
سیزده: یکی از افسرانِ دادسرا آمد و گفت: آقای امین ناصری به شما سلام رساندند و گفتند: این پرچم را زمین بگذارید. و گفتند: من بارها به آقای نوری زاد گفته ام که در این دادسرا هیچ کاری نمی شود برای آقای نوری زاد انجام داد. کار ایشان به سپاه مربوط است و از اینجا بروند. به این افسر گفتم: من به اینجا نیامده ام که با یک توصیه ی آقای امین ناصری بروم. من اینجا هستم تا صدایم را دنیا بشنود. حتی اگر سرداران سپاه نخواهند که صدای مرا بشنوند. افسر جوان گفت: آقای امین ناصری گفتند اگر نوری زاد پرچمش را زمین نگذارد طبق ضوابط با ایشان برخورد می شود. به وی گفتم: سلام مرا به ایشان برسانید و به وی بگویید: نوری زاد گفت من کشته مرده ی برخوردِ ضوابطیِ شما هستم. و گفتم: من همینجا آنقدر می مانم تا ته مانده ی آبروی دستگاه قضا نیز بخاک افتد. دستگاهی که با این همه بگیر و ببند و با این همه ید و بیضاء نتواند به سپاه بگوید: اموال و گذرنامه ی نوری زاد را به وی برگردان، هرچه بی آبروتر بهتر!
چهارده: در محل استقرارم داشتم پرچم جدیدی درست می کردم که یک سرباز از داخل دادسرا بطرف من آمد و با احترام گفت: آقای نوری زاد اینها به پرچم شما حساس اند. با حضور خود شما مشکل ندارند اما می گویند: پرچمی در کار نباشد. مرا فرستاده اند که به شما بگویم: بی خیال پرچم شوید لطفاً. از وی بخاطر ادبش تشکر کردم و گفتم: من در متنِ حساسیتِ اینها حضور خواهم داشت با پرچم. هرچه در توان دارند رو کنند!
پانزده: داشتم قدم می زدم که دو اتومبیل پژو 405 با شیشه های دودی آمدند تا به داخل بروند. از پژوی جلویی که شیک تر و تمیز تر بود، دیدم یکی خنده کنان با اشاره به من دستش را بیرون آورد و مرا نشان سرنشینان داد. جلوتر که آمد دیدم یک مرد شصت ساله ی شکم برآمده با کت و شلوار شیکِ مشکی و پیراهن مشکیِ بدون یقه جلو نشسته و محافظش در پشت. راننده هم جوانی بود سی ساله. شکم برآمده ظاهراً از مسئولین دستگاه قضا و زندان بود یا اساساً آخوندی بوده و حالا عبا و عمامه اش را در آورده بود. شیشه ی سمتِ شکم برآمده پایین بود و با همان ته لبخند باقیمانده اش به من و به پرچم کوچک من می نگریست. بر پیشانی اش جای مهر می درخشید چه جور. جوری که خیلی جلوتر از وَجَناتِ صورتش، این پینه ی پیشانی اش بود که چشم مخاطب را بخود می خواند. سلامی کردم و گفتم: حاج آقا سیاه پوشیده اید؟ نکند بخاطر ایام فاطمیه است؟ با غرور گفت: اگه خدا قبول کنه! به وی گفتم: من معتقدم هرکس که بر پیشانی اش پینه نشانده، فردی است ریاکار و کاسب. و معتقدم او با همین پینه ی پیشانی اش مردم و مسئولین را می فریبد و کاسبی اش را پیش می برد. حتی آیت الله های پیشانی پینه بسته. چرا؟ چون اکنون که هیچ، در طول تاریخ هم ما بانویی سراغ نداریم که بر اثر کثرت عبادت پیشانی اش پینه بسته باشد. آنهم با پوست ظریفی که بانوان دارند. نیش جوان محافظ که پشت سر نشسته بود باز شد. ظاهراً زده بودم بخال! شکم برآمده عمراً اگر با این صراحت چنین سخنی را از کسی شنیده باشد. چه باید می گفت؟ درِ زندان وا شد و شکم برآمده از چنگ من گریخت.
شانزده: یک پژوی 206 مشکی آمد با دو سرنشین. پیاده شدند. یکی شان مأموری بود لاغر و سوخته از آفتاب داغ زابل و جنوب اما در کت و شلواری قهوه ای تیره. دیگری اما ورزشکار بود با لباس ورزشی. این مأمور لاغر و سوخته از آفتاب داغ آمد جلو و به من که قدم می زدم گفت: چطوری نوری زاد، نبودی؟ گفتم: همکارانتان ما را بردند و بیرون شهر رها کردند. تازه برگشته ام. همانجا با گوشی اش صحبت کرد و به یکی گفت: این دوستمون برگشته که. سربازِ جلوی در به حضور مأمور سوخته از آفتاب داغ اعتراض کرد. مأمور سوخته در حالی که تلفن به گوش بود دست به جیب بغلش برد و کیف درازی را بیرون کشید و لای آن را وا کرد و کارت شناسایی اش را نشان سرباز داد. سرباز دوپایش را محکم به هم چسباند و دست بالا برد با شتاب.
هفده: یک اتومبیل که از کلانتری دربند آمده بود، جلوی در بزرگ زندان توقف کرد. صندلی عقبش را یک دست لحاف و تشک اشغال کرده بود. مرد لاغری را که شصت و پنج ساله می نمود و سرش خلوت بود با احتیاط از اتومبیل پلیس بیرون کشیدند. سربازی به دستش دستبند زد. سرباز دیگری آمد و لحاف و تشک را بیرون کشید. سرباز دیگری آمد و یک چمدان خیلی بزرگ و یک چمدان کوچک را از صندوق عقب ماشین پلیس بیرون آورد و همگی به سمت درِ کوچک زندان رفتند. برایم جالب بود. متهمی با لحاف و تشک نرم و شیک، و دو چمدان بزرگ و کوچک. حتماً طرف کاره ای بوده برای خودش. ما که بخیل نیستیم! به یاد روزهای زندانِ خود افتادم که همینجا در اوین و در سلول انفرادی و در زمستانی سخت تا به صبح می لرزیدم و هرچه کردم یک پتوی اضافی به من بدهند ندادند.
هجده: پرچمی که ساخته بودم کوچک بود. کمی خنده دار به نظر می رسید. اما برای رفع حاجت بد نبود. قدم می زدم که یک پژوی سفید 206 آمد و برایم بوق زد. رفتم جلو. عجبا که آقای امین ناصری سرپرست دادسرا بود. سلامی و علیکی و گفت: آقای نوری زاد، چرا شأن خودت را اینجور پایین می آوری؟ این چه سرو وضعی است که برای خودت درست کرده ای؟ اول از این که سرانجام پس از آنهمه حضور و پیگیری و درد سرهای روزهایی که من و دکتر ملکی و گوهر عشقی و نعمتی برای هشدار دادنِ بیماری نرگس محمدی به همین دادسرا می آمدیم و از وی ملاقات می خواستیم و او حاضر به دیدن روی ماه ما نشد که نشد، اکنون خورشید جمالش از این سوی طلوع کرده تشکر کردم. و بعد در باره ی داستانِ شأن گفتم: آقای امین ناصری، سر به سرِ شأن من نگذارید که شأن بی نوای من آن زمانی خراش خورد که دختران ما از سرِ فقر تن به تن فروشی سپردند و پسران جوان ما از سرِ بیکاری کاری کردند که ما امروز در آمار جهانی نخستین کشور پر مصرف مواد مخدریم.
و گفتم: شأن من زمانی خراشیده شد که با این همه نیاز و فقری که در کشور هست، جماعتی آخوند هیچ بلد، پول های این سرزمین را به سوریه و فلسطین و لبنان و یمن و بحرین و افغانستان و هرکجا فرستادند و برای ساخت بمب اتمی نقدینگی کشور را دود کردند و بهوا فرستادند.. گفت: اینجوری به نتیجه نمی رسی مطلقاً. گفتم: همین که شما را از پشت میزتان به اینجا کشانده ام خودش یکجور نتیجه است. گفت: چرا سراغ دادستان نمی روی؟ چرا نمی روی بیت رهبری؟ تو که با رهبر رفیقی و همین رفاقت است که کاری با تو ندارند. گفتم: من اینجا زندانی بوده ام، اینجا پرونده دارم، بچه های اطلاعات سپاه از همینجا به خانه ی من آمده اند و سایلم را بار کرده اند و برده اند. کجا بروم؟ و گفتم: من حتی یکی از تابلوهایم را برای یک سردار که در بیت رهبری کار می کند و از من خواسته بود خانواده ی سعید زینالی را به سراغ وی بفرستم تا مگر گره از کارشان وا بکند، بردم با نامه ای برای رهبر که همین دو خواسته در آن بود. من وقتی به نتیجه نرسیده ام در اینجا به سیم آخر زده ام.
نوزده: امین ناصری گفت: با این همه هیاهو که تا بحال براه انداخته ای چه کاری از پیش برده ای. و تأکید کرد: کاری از پیش برده ای؟ گفتم: بله. گفت: چی مثلاً؟ گفتم: من یک نفرم. جوری از نتیجه ی تقلاهای من می پرسید که انتظار دارید من سند رو کنم برایتان از تغییراتی که در جامعه رخ داده. گفت: این کارهایی که الآن می کنی دویست سال دیگر جواب می دهد. گفتم: آن دویست سال بعد از یکجایی شروع می شود لابد؟! و من شاید یکی از شروع کنندگان آن تغییرات دویست سال بعدم. دلسوزانه گفت: برازنده ی شما نیست. این پرچم یعنی چی؟ گفتم: یعنی صلح. من با شما و با سپاه جنگ ندارم و جز حقم نمی خواهم. گفت: اگر دست من بود درجا می دادم اما دست من نیست. من حق به شما می دهم. این که سپاه اموال و گذرنامه ی شما را نمی دهد برای من قابل قبول نیست. و پرسید: حالا این اموال شما چقدر می ارزد. اگر من پولش را بدهم دست می کشی؟ گفتم: فرض کنید اموال من یک ریال می ارزد. گفت: این پرچم را بگذار کنار. گفتم: بله حتما این را کنار می گذارم. خیلی کوچک و خنده دار شده. یکی بهترش را خیال دارم بسازم.
بیست: شب شد و دوستان آمدند. سه جوان با همه ی محبت هایشان آمدند و مرا در آغوش گرفتند و رفتند. بعدش دوستان دیگری که آقای طبرزدی در میان شان بود آمدند. با شام و خوردنی های جور بجور. نعمتی که چند ساعتی رفته بود، عصا زنان آمد. خانم ستوده زنگ زد و ابراز محبت کرد فراوان. دکتر ملکی هم زنگ زد که من از شنبه یکی دو ساعت می آیم کنارت. همه را فرستادم که بروند. و خود در کیسه خواب فرو شدم.
بیست و یک: صبح آقای نعمتی آمد بالای سرم. که بیدار شو ساعت شش است. گفتم: من مدتهاست که بیدارم. گفت: یکی از راهی دور آمده به شوق شما و ساعت سه صبح رسیده اینجا و اکنون داخل اتومبیلش است. جوان فرت و فرتی را من خیلی دوست دارم. با این تأسف که بسیار سیگار می کشد. آمد و برایم حلیم آورد. که: ما خورده ایم و این سهم توست. تا ساعت هشت صبح قدم زدم و بعدش کوله ام را برداشتم و رفتم پایین. دیدم مردی از راهی دور آمده. از کجا؟ از بندرعباس. شیعه بوده و اکنون مسیحی است. بخاطر تغییر باور، همسر و خانواده ی همسرش طردش کرده اند. آمده بود به التماس. که آقای نوری زاد، مصرانه از شما می خواهم که از این سیم آخر دست بکشید. غصه های ما کم نیست که داغ تازه ای را تحمل کنیم. روی گلش را بوسیدم و به او اطمینان دادم که این خود حق است که مرا به تکاپو در انداخته که: بیا و مرا بگیر!
منبع:
----------------------
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر