فیلم پرفروش«مرگ کسب و کار من است»، ماجرای «بینوایان» ایران
http://www.voanews.com/persian/news/arts/Deathfilm-2011-11-16-133984418.html
فیلم «مرگ کسب و کار من است» نخستین اثر کارگردانی «امیر ثقفی» ، نگاهی است «ویکتورهوگو» مآبانه به «بینوایان» امروز ایران. به مردمی که بختی واژگون و تقدیری محتوم مثل بختک سیاهی روی زندگی آن ها افتاده است.
فیلم که اکنون روی پرده سینماهای ایران است و به یکی از پرفروش ترین فیلم های داخل کشور تبدیل شده است، سال گذشته در بخش مسابقه فیلم های اول جشنواره فجر به نمایش درآمد. این فیلم در کنار دو فیلم دیگر، «آفریقا» و «چیزهایی هست كه نمیدانی» به عنوان بهترین فیلمهای این بخش از فستیوال معرفی شد. از این میان «امیرثقفی» به دلیل سابقه پدرش «علیاكبر ثقفی» در فیلمسازی و تهیهكنندگی، بیشتر موضوع بحث بود به ویژه آن که فیلم او کاملا با جنس فیلم های در راستای منافع رژیم پدرش که سال ها به عنوان بازرس اول در شورای مرکزی کانون فیلمنامه نویسان کار کرده است تفاوت دارد.
یکی ازمنتقدین سینمایی داخل ایران درباره داستان واقع گرای این فیلم می نویسد:«نمیدانم خبر دارید یا نه، اما در همین ایرانِ خودمان در روستایی کوهستانی و فقیر چند نفر از گرسنگی رفتهاند از دکلهای عظیم کابلِ برق بدزدند و بفروشند. مردِ میانسالی -که تازه از خواستگاری زنی جوان، تحقیر شده و جواب رد شنیده بازگشته، آنها را میبیند و میخواهد مانعشان شود. برق در روستا قطع شده است. یکی از سارقان که بالای دکل است از برقگرفتگی خشک میشود. آن که آمده جلوی سارقان را بگیرد، به دست یکی از آنها کشته میشود. حالا کسانِ دیگر هم سر میرسند. قاتل( با بازی امیرآقایی) فرار میکند. همکارش(با بازی پژمان بازغی) کتک میخورد و گرفتار میشود. بدانید که کسب و کار این آدمها مرگ است. آنها برای گریختن از مرگ در دام طبیعت خشن و سردِ پیرامونِ خود به شغلی مرگبار روی آوردهاند، و به ناچار از مرگ به مرگ میگریزند».
از اوایل فیلم «مرگ کسبوکار من است» تا آخرین لحظات پایانی آن، که در برف و یخ و توفان میگذرد، جسد سوختۀ مردی روی کابلهای دکل برق بین زمین و آسمان معلق مانده است. کالبد سوختۀ سارقی ناشی و ناکام، که از زور فقر به دزدیدن کابلهای برق تن داده است. پسربچهها که در راهِ مدرسه بودهاند، زیر دکل میایستند و به این جنازه خیره میشوند. دوربین نخست جسد سوخته را از بالا نشان می دهد، بعد پسربچهها را می بینیم که از پایین به آن نگاه میکنند.
همین منتقد در جای دیگری می نویسد:« از کمی دورتر پسرها از برابر چشمانمان میگذرند، و جسد سوخته همچنان معلق است. همچنان هست. بچهها رفتهاند، اما ما هنوز نشستهایم و به این بیرق ِسیاه -که انگار نشانۀ شوربختی و سوگواری این آدمهاست- چشم دوختهایم. کودکان میآیند و میروند، ولی جسد سوخته پیوسته برجاست. سختیِ طبیعت و فقر، این دنیای کوچک را در دلِ جهان مدرن به روزگار انسانهای اولیه شبیه کرده است. آدم هایی که دکلهای عظیم دارند، اما برق ندارند. آنها باید با طبیعتی سرد وسختگیر بجنگند، که حتی ماشینهای سنگین نیز از مقابله با آن ناتوانند.»
فیلم «مرگ کسب و کار من است » به ما نشان می دهد که آدمها شاید بتوانند از یکدیگر بگریزند، اما نمیتوانند از این طبیعت مسلط بر همهجا و برهمهکس فرارکنند.
شخصیت قاتل فیلم درحال فرار ازمحل حادثه، راهی طولانی را در حصارِ کوه با کودکش که از سرما نیمهجان شده میپیماید، و مدام به او وعده میدهد که: «الان میرسیم، الان میرسیم.» او میخواهد از چنگ قانون بگریزد، اما به چنگ قوانین طبیعت گرفتار میشود. پس از آنکه راهی بسیار دراز را در برف و یخ و توفانی مهلک میپیمایند، به آلونکی مخروبه که سقف آن ویران شده میرسند. مقصدی که آن همه برای رسیدن به آن تلاش کرده بودند! غم انگیز تر اینکه دختربچه در این مسیریخبندان و بی رحم یخزده و جان سپرده است و درنهایت می بینیم که «خانه از پایبست ویران است». مرد برهنه میشود و لباسهایش را روی دخترکش میاندازد، اما دیگر همۀ لباسهای جهان هم برای گرمکردن این کودک کافی نیست. مرد برهنه، مانند انسانهای اولیه، مستاصل در آغوش برفها دراز میکشد. به خشونت و توحش طبیعت تسلیم میشود. با مرگش که به زودی فراخواهد رسید، او نیز جزیی از همین طبیعت بیرحم خواهد شد، و در آن مستحیل خواهدگشت.
در صحنه های دیگری از فیلم، شخصیت «پژمان بازغی» و سربازی که بر دوش اوست، هر دو با دستانی باز و چلیپاوار با دستبند به یکدیگر گره خوردهاند، و تقدیرشان به پیوندی محتوم و ناگسستتنی دچار است. آنها نیمهجان در دلِ برف به سوی مرگ پیش میروند. این قسمت از فیلم یادآوری از دو شخصیت «مک تیگ» و «مارکوس» در فیلم کلاسیک «حرص»( جوزف فوناشتروهایم،١٩٢٣) است که با دستبند به یکدیگر زنجیر شده بودند، و نیز در تقابل با جغرافیا و اقلیم آن اثر که در کویر و گرما میگذشت. در برابر این طبیعت و سرنوشت قویپنجه و چیره، قانونِ آدمها بازیچهای خرد و منسوخ است. در بند این کوههای سربهفلک کشیده و مهگرفته و برفپوش جز قوانین سخت و تغییرناپذیر طبیعت هر قاعده و قانون و قراردادی فاقداعتبار است. زندانی و زندانبان، سارق و مامور قانون، کودکی معصوم و قاتلی فراری. در اینجا « ژانوالژان»ها و «ژاور» ها همه یکساناند. تنها معیار بقا سختجانی و خوشاقبالی است. هر که سختجانتر و یا خوششانستر است، بخت برخوردارتری خواهد داشت برای آنکه بیشتر زنده بماند.
این منتقد سینمایی می نویسد:«لانگشاتهای متعدد از یخ و برف و ابر و مه، سرما و یخبندان را چنان ملموس میسازد، که ممکن است در سالن گرم سینما به خود بلرزی. نماهای نزدیک از چهرههای تکیده در سرما و هالۀ بخارهای دهانها رنج سنگین شخصیتها را چندان برهنه نمایان میسازد، که شاید نفس در سینهات سنگینی کند. این آدمها انگار هرچه بالاتر میروند و از زمین فاصله میگیرند، از عالم انسانی دورتر میشوند و به جهانِ توحش نزدیک تر»
یک افسر نیروی انتظامی - مچالهشده زیر پتوی نازکش- دارد توی ماشین خرابش در گردنهای فراموش شده در محاصرۀ برف یخ میزند. یک مرد در ستیغ مرتفع کوه که حتی گرگها را هم به آن راهی نیست، دختر منجمدشدهاش را زیر آلونکی که سقف ندارد خوابانده، و خودش برهنه به آغوش برف رفته، تا از رنج مرگ تنها فرزندش یخ بزند و بمیرد. یک سرباز و یک سارق در دامِ برف اسیر، آخرین نفسهایشان را با هم تقسیم میکنند. هر گامی که مرد سارق بر میدارد، شاید آخرین گام او باشد. و سربازی که بر پشت اوست شاید همین الان جان سپرده باشد. کلیدی نیست تا قفل بسته را بگشاید. گره دستبند کورتر میشود، و سرما جانفرساتر. و خون در رگها، همچون بلورهایی است که میروند تابه یکدیگر بپیوندند و رودخانهای بلورآجین پدید آورند.
جنازۀ سوخته همچنان همان بالاست و روستای کوچک و سرمازده از زمستان تا عید شاید برق نداشته باشد. بچهها رد میشوند و جسد سوخته را آویخته به دار دکل می بینند. چند مرد دیگر به سوی دکل میروند. روشن نیست که میروند کالبد سوخته را پایین بیاورند یا خود کالبدی سوخته و معلق میان زمین و آسمان باشند.
فیلم «مرگ کسب و کار من است» که عنوان آن از یک اثر ادبی گرفته شده است درشرایط سخت زمستان در نواحی مختلف مازندران فیلمبرداری شده است. این نخستین فیلم «امیر ثقفی»، کارگردان جوان و تازه نفس ایرانی از نوع فیلم هایی است که درسینمای ایران بس نایاب است. چرا که فیلم داستانی تلخ را بازگو می کند که نشان از دغدغه های روزمره اکثریت آدم ها دارد ونمونه ای از زندگی طاقت فرسای مردم عادی را در نقاط دورافتاده مملکت بازگو می کند. اینگونه فیلم ها هرچند راهی به فسیتوال های بزرگ بین المللی پیدا نمی کنند اما درنهایت گواهی خواهند بود برشیوه های زندگی یک ملت در دوران حکومتی که هرگز نتوانست نه فقط آمال و آرزوها بلکه حتی ابتدایی ترین خواست های آن ها را هم برآورده کند.
http://www.voanews.com/persian/news/arts/Deathfilm-2011-11-16-133984418.html
فیلم «مرگ کسب و کار من است» نخستین اثر کارگردانی «امیر ثقفی» ، نگاهی است «ویکتورهوگو» مآبانه به «بینوایان» امروز ایران. به مردمی که بختی واژگون و تقدیری محتوم مثل بختک سیاهی روی زندگی آن ها افتاده است.
فیلم که اکنون روی پرده سینماهای ایران است و به یکی از پرفروش ترین فیلم های داخل کشور تبدیل شده است، سال گذشته در بخش مسابقه فیلم های اول جشنواره فجر به نمایش درآمد. این فیلم در کنار دو فیلم دیگر، «آفریقا» و «چیزهایی هست كه نمیدانی» به عنوان بهترین فیلمهای این بخش از فستیوال معرفی شد. از این میان «امیرثقفی» به دلیل سابقه پدرش «علیاكبر ثقفی» در فیلمسازی و تهیهكنندگی، بیشتر موضوع بحث بود به ویژه آن که فیلم او کاملا با جنس فیلم های در راستای منافع رژیم پدرش که سال ها به عنوان بازرس اول در شورای مرکزی کانون فیلمنامه نویسان کار کرده است تفاوت دارد.
یکی ازمنتقدین سینمایی داخل ایران درباره داستان واقع گرای این فیلم می نویسد:«نمیدانم خبر دارید یا نه، اما در همین ایرانِ خودمان در روستایی کوهستانی و فقیر چند نفر از گرسنگی رفتهاند از دکلهای عظیم کابلِ برق بدزدند و بفروشند. مردِ میانسالی -که تازه از خواستگاری زنی جوان، تحقیر شده و جواب رد شنیده بازگشته، آنها را میبیند و میخواهد مانعشان شود. برق در روستا قطع شده است. یکی از سارقان که بالای دکل است از برقگرفتگی خشک میشود. آن که آمده جلوی سارقان را بگیرد، به دست یکی از آنها کشته میشود. حالا کسانِ دیگر هم سر میرسند. قاتل( با بازی امیرآقایی) فرار میکند. همکارش(با بازی پژمان بازغی) کتک میخورد و گرفتار میشود. بدانید که کسب و کار این آدمها مرگ است. آنها برای گریختن از مرگ در دام طبیعت خشن و سردِ پیرامونِ خود به شغلی مرگبار روی آوردهاند، و به ناچار از مرگ به مرگ میگریزند».
از اوایل فیلم «مرگ کسبوکار من است» تا آخرین لحظات پایانی آن، که در برف و یخ و توفان میگذرد، جسد سوختۀ مردی روی کابلهای دکل برق بین زمین و آسمان معلق مانده است. کالبد سوختۀ سارقی ناشی و ناکام، که از زور فقر به دزدیدن کابلهای برق تن داده است. پسربچهها که در راهِ مدرسه بودهاند، زیر دکل میایستند و به این جنازه خیره میشوند. دوربین نخست جسد سوخته را از بالا نشان می دهد، بعد پسربچهها را می بینیم که از پایین به آن نگاه میکنند.
همین منتقد در جای دیگری می نویسد:« از کمی دورتر پسرها از برابر چشمانمان میگذرند، و جسد سوخته همچنان معلق است. همچنان هست. بچهها رفتهاند، اما ما هنوز نشستهایم و به این بیرق ِسیاه -که انگار نشانۀ شوربختی و سوگواری این آدمهاست- چشم دوختهایم. کودکان میآیند و میروند، ولی جسد سوخته پیوسته برجاست. سختیِ طبیعت و فقر، این دنیای کوچک را در دلِ جهان مدرن به روزگار انسانهای اولیه شبیه کرده است. آدم هایی که دکلهای عظیم دارند، اما برق ندارند. آنها باید با طبیعتی سرد وسختگیر بجنگند، که حتی ماشینهای سنگین نیز از مقابله با آن ناتوانند.»
فیلم «مرگ کسب و کار من است » به ما نشان می دهد که آدمها شاید بتوانند از یکدیگر بگریزند، اما نمیتوانند از این طبیعت مسلط بر همهجا و برهمهکس فرارکنند.
شخصیت قاتل فیلم درحال فرار ازمحل حادثه، راهی طولانی را در حصارِ کوه با کودکش که از سرما نیمهجان شده میپیماید، و مدام به او وعده میدهد که: «الان میرسیم، الان میرسیم.» او میخواهد از چنگ قانون بگریزد، اما به چنگ قوانین طبیعت گرفتار میشود. پس از آنکه راهی بسیار دراز را در برف و یخ و توفانی مهلک میپیمایند، به آلونکی مخروبه که سقف آن ویران شده میرسند. مقصدی که آن همه برای رسیدن به آن تلاش کرده بودند! غم انگیز تر اینکه دختربچه در این مسیریخبندان و بی رحم یخزده و جان سپرده است و درنهایت می بینیم که «خانه از پایبست ویران است». مرد برهنه میشود و لباسهایش را روی دخترکش میاندازد، اما دیگر همۀ لباسهای جهان هم برای گرمکردن این کودک کافی نیست. مرد برهنه، مانند انسانهای اولیه، مستاصل در آغوش برفها دراز میکشد. به خشونت و توحش طبیعت تسلیم میشود. با مرگش که به زودی فراخواهد رسید، او نیز جزیی از همین طبیعت بیرحم خواهد شد، و در آن مستحیل خواهدگشت.
در صحنه های دیگری از فیلم، شخصیت «پژمان بازغی» و سربازی که بر دوش اوست، هر دو با دستانی باز و چلیپاوار با دستبند به یکدیگر گره خوردهاند، و تقدیرشان به پیوندی محتوم و ناگسستتنی دچار است. آنها نیمهجان در دلِ برف به سوی مرگ پیش میروند. این قسمت از فیلم یادآوری از دو شخصیت «مک تیگ» و «مارکوس» در فیلم کلاسیک «حرص»( جوزف فوناشتروهایم،١٩٢٣) است که با دستبند به یکدیگر زنجیر شده بودند، و نیز در تقابل با جغرافیا و اقلیم آن اثر که در کویر و گرما میگذشت. در برابر این طبیعت و سرنوشت قویپنجه و چیره، قانونِ آدمها بازیچهای خرد و منسوخ است. در بند این کوههای سربهفلک کشیده و مهگرفته و برفپوش جز قوانین سخت و تغییرناپذیر طبیعت هر قاعده و قانون و قراردادی فاقداعتبار است. زندانی و زندانبان، سارق و مامور قانون، کودکی معصوم و قاتلی فراری. در اینجا « ژانوالژان»ها و «ژاور» ها همه یکساناند. تنها معیار بقا سختجانی و خوشاقبالی است. هر که سختجانتر و یا خوششانستر است، بخت برخوردارتری خواهد داشت برای آنکه بیشتر زنده بماند.
این منتقد سینمایی می نویسد:«لانگشاتهای متعدد از یخ و برف و ابر و مه، سرما و یخبندان را چنان ملموس میسازد، که ممکن است در سالن گرم سینما به خود بلرزی. نماهای نزدیک از چهرههای تکیده در سرما و هالۀ بخارهای دهانها رنج سنگین شخصیتها را چندان برهنه نمایان میسازد، که شاید نفس در سینهات سنگینی کند. این آدمها انگار هرچه بالاتر میروند و از زمین فاصله میگیرند، از عالم انسانی دورتر میشوند و به جهانِ توحش نزدیک تر»
یک افسر نیروی انتظامی - مچالهشده زیر پتوی نازکش- دارد توی ماشین خرابش در گردنهای فراموش شده در محاصرۀ برف یخ میزند. یک مرد در ستیغ مرتفع کوه که حتی گرگها را هم به آن راهی نیست، دختر منجمدشدهاش را زیر آلونکی که سقف ندارد خوابانده، و خودش برهنه به آغوش برف رفته، تا از رنج مرگ تنها فرزندش یخ بزند و بمیرد. یک سرباز و یک سارق در دامِ برف اسیر، آخرین نفسهایشان را با هم تقسیم میکنند. هر گامی که مرد سارق بر میدارد، شاید آخرین گام او باشد. و سربازی که بر پشت اوست شاید همین الان جان سپرده باشد. کلیدی نیست تا قفل بسته را بگشاید. گره دستبند کورتر میشود، و سرما جانفرساتر. و خون در رگها، همچون بلورهایی است که میروند تابه یکدیگر بپیوندند و رودخانهای بلورآجین پدید آورند.
جنازۀ سوخته همچنان همان بالاست و روستای کوچک و سرمازده از زمستان تا عید شاید برق نداشته باشد. بچهها رد میشوند و جسد سوخته را آویخته به دار دکل می بینند. چند مرد دیگر به سوی دکل میروند. روشن نیست که میروند کالبد سوخته را پایین بیاورند یا خود کالبدی سوخته و معلق میان زمین و آسمان باشند.
فیلم «مرگ کسب و کار من است» که عنوان آن از یک اثر ادبی گرفته شده است درشرایط سخت زمستان در نواحی مختلف مازندران فیلمبرداری شده است. این نخستین فیلم «امیر ثقفی»، کارگردان جوان و تازه نفس ایرانی از نوع فیلم هایی است که درسینمای ایران بس نایاب است. چرا که فیلم داستانی تلخ را بازگو می کند که نشان از دغدغه های روزمره اکثریت آدم ها دارد ونمونه ای از زندگی طاقت فرسای مردم عادی را در نقاط دورافتاده مملکت بازگو می کند. اینگونه فیلم ها هرچند راهی به فسیتوال های بزرگ بین المللی پیدا نمی کنند اما درنهایت گواهی خواهند بود برشیوه های زندگی یک ملت در دوران حکومتی که هرگز نتوانست نه فقط آمال و آرزوها بلکه حتی ابتدایی ترین خواست های آن ها را هم برآورده کند.
iran#
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر