آزاده توکلی: برای مجيد توکلی
http://freemyfamilycampaign.com/persian/index.php/home/10-1389-06-08-14-59-09.html
پدر با دستانی لرزان شمعهای روی کیک را روشن کرد،فقط دستهایش نبودند که میلرزید در دلش آشوبی بود،پر از بیم و هراس،دل ما هم کمتر از او نبود اما مهر مادری در این روزها غوغا میکرد.خواستم شمعها را خاموش کنم که صدای پر امید مجید به گوشم رسید:اول آرزو کن بعد فوت کن.دیگر آرزوهایم رنگی نداشت.نگاهم به چشمان بی روح مادرم افتاد که مجید را از زمین و زمان تمنا میکرد.چشمانم را بستم و آرزو کردم دور هم بودن را در ایرانی آزاد و دموکرات همان طور که مجید و پانزده یارش آرزو دارند.
قاب عکس را نگاه کردم چه روز تلخی بود روز تولدم،عکس درون قاب هم حکایت از تلخی و نبود عزیز را داشت.به چهره مادرم رنگ زرد دلهره و ترس نشسته بود و خنده لبانش جای خود را به خشکی درد فراق سپرده بود،آخر چگونه میتوان اینگونه مادری را زجر دهند و خود را متولیان اسلام بدانند!!!
مادر با صدای بغض آلود گفت:من این عکس را دوست ندارم،به سرعت به اتاقم برگشتم و یک عکس از عکسهای قدیمی برداشتم و در قاب گذشتم،اشک چشمانش خشکی لبانش را نمناک کرد و با دیدن مجید خنده کمرنگی بر لبانش نشست.از چشمانش خوانده میشد كه در دل میگفت:آیا مجید من الان توان خندیدن را دارد؟آیا توان این را دارد که حتی بتواند ناله کند؟دستش را گرفتم و گفتم:مادر
مجید شاید توان جسمیاش کم شده باشد اما شجاعتی دارد به پایداری البرز و دلی پر توان به عظمت آسمان ایران.
مجید عزیزم همه ما با تو هستیم و همراه تو.آنها خواستند صدایت را خفه کنند اما تو با روح بزرگت و پایداری بر خواسته ات،صدایت را تبدیل به فریاد کردی و بار دیگر این متولیان مذهب را زیر سوال بردي......و این را بدان که همه ما صدای تو و پانزده یار سبزت هستیم؛و در هر کجای این زمین که باشیم با تو عهد بستیم که آهسته و پیوسته تا آزادی شما قهرمانان و ایرانی سبز و آباد در کنارتان باشیم.
خدا نگهدارت بردار عزیزتر از جانم
http://freemyfamilycampaign.com/persian/index.php/home/10-1389-06-08-14-59-09.html
پدر با دستانی لرزان شمعهای روی کیک را روشن کرد،فقط دستهایش نبودند که میلرزید در دلش آشوبی بود،پر از بیم و هراس،دل ما هم کمتر از او نبود اما مهر مادری در این روزها غوغا میکرد.خواستم شمعها را خاموش کنم که صدای پر امید مجید به گوشم رسید:اول آرزو کن بعد فوت کن.دیگر آرزوهایم رنگی نداشت.نگاهم به چشمان بی روح مادرم افتاد که مجید را از زمین و زمان تمنا میکرد.چشمانم را بستم و آرزو کردم دور هم بودن را در ایرانی آزاد و دموکرات همان طور که مجید و پانزده یارش آرزو دارند.
قاب عکس را نگاه کردم چه روز تلخی بود روز تولدم،عکس درون قاب هم حکایت از تلخی و نبود عزیز را داشت.به چهره مادرم رنگ زرد دلهره و ترس نشسته بود و خنده لبانش جای خود را به خشکی درد فراق سپرده بود،آخر چگونه میتوان اینگونه مادری را زجر دهند و خود را متولیان اسلام بدانند!!!
مادر با صدای بغض آلود گفت:من این عکس را دوست ندارم،به سرعت به اتاقم برگشتم و یک عکس از عکسهای قدیمی برداشتم و در قاب گذشتم،اشک چشمانش خشکی لبانش را نمناک کرد و با دیدن مجید خنده کمرنگی بر لبانش نشست.از چشمانش خوانده میشد كه در دل میگفت:آیا مجید من الان توان خندیدن را دارد؟آیا توان این را دارد که حتی بتواند ناله کند؟دستش را گرفتم و گفتم:مادر
مجید شاید توان جسمیاش کم شده باشد اما شجاعتی دارد به پایداری البرز و دلی پر توان به عظمت آسمان ایران.
مجید عزیزم همه ما با تو هستیم و همراه تو.آنها خواستند صدایت را خفه کنند اما تو با روح بزرگت و پایداری بر خواسته ات،صدایت را تبدیل به فریاد کردی و بار دیگر این متولیان مذهب را زیر سوال بردي......و این را بدان که همه ما صدای تو و پانزده یار سبزت هستیم؛و در هر کجای این زمین که باشیم با تو عهد بستیم که آهسته و پیوسته تا آزادی شما قهرمانان و ایرانی سبز و آباد در کنارتان باشیم.
خدا نگهدارت بردار عزیزتر از جانم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر