اختلاف اصول گرايان و اصلاح طلبان بر سر چيست؟
سام قندچی
http://www.ghandchi.com/644-OsoolEslaah.htm
هرچند مناقشه اصول گرايان و اصلاح طلبان در ميان اسلامگرايان ايران قدمتش بسيار بيشتر از خود جمهوری اسلامی است اما بخش اول اين اختلاف برای مردم ايران از زمان انتخاب سيد محمد خاتمی به رياست جمهوری، آشکار شد. همچنين به رغم آنکه اصلاح طلبی بعنوان يک جريان فکری از آغاز رياست جمهوری آقای خاتمی خود را نشان داد، جريان اصول گرايی، تازه در انتخابات اول محمود احمدی نژاد، بعنوان يک جريان مشخص، خود را نمايان ساخت. و در واقع تازه در انتخابات سال 1388 يعنی در سال گذشته بود که با آغاز دور دوم رياست جمهوری محمود احمدی نژاد، به طور صريح اين دو جريان تاريخی اسلامی، در برابر يکديگر صف آرايی کردند.
بسياری از صاحب نظران غيرمذهبی اين اختلافات را تا سالها جنگ زرگری می پنداشتند اما در يک سال گذشته بيشتر و بيشتر ملاحظه می کنند که اختلاف بسيار واقعی است و ابعاد آن حتی از اختلافات جرياناتی نظير جمهوريخواهان و دموکراتها در آمريکا يا احزاب محافظه کار و سوسياليست در اروپا نيز گسترده تر و عميق تر است. در نتيجه نياز به درک ابعاد اين اختلاف تازه در ميان روشنفکران ايران، مطرح می شود.
بسياری از تحليل ها نيز هنوز بر شخصيت های مشخص اسلامی در تاريخ اسلام، يا در ايران 30 سال اخير متمرکز بوده است، و خود اين دو جريان و اهميت آنها کمتر در ميان صاحب نظران غيرمذهبی، بحث شده است. اما اتفاقاً صاحب نظران خود اين جريانات مذهبی نسبت به اختلاف خود با يکديگر بسيار آگاه هستند و حتی منابع غيراسلامی را نيز از جهت مقايسه مورد تفحص قرار داده اند. مثلاً سيد محمد خاتمی از اولين کسانی است که در ميان ايرانيان به کرّات به کارهای الکسيس دو توکويل اشاره می می کند، نويسنده ای که در رابطه یا اين بحث بسيار با اهميت است.
اصول گرايان نيز گرچه به آثار سيد قطب در مصر، به دليل سنی بودن وی، با نام، کمتر اشاره می کنند، اما در مورد آن نوشته ها بسيار آگاه هستند و از آنها تأثير گرفته اند و سالها قبل از تأسيس جمهوری اسلامی، نواب صفوی تعلق خاطرش به همان سيد قطب بوده است.
در نتيجه اختلاف بين اصول گرايان و اصلاح طلبان برای خود آنها بسيار آشنا ست و موضوعی اتفاقی نيست که به يک باره در يک انتخابات پرسش برانگيز در سال 1388 مطرح شده باشد. اما مطمئناً اين اختلاف اکنون برای هر دو طرف مسأله مرگ و زندگی برای _اسلام_ تلقی می شود و به همين علت نيز از هردو سو بسيار جدی به اين امر نگريسته می شود و برای هر دو آنها مهم است که طرفدارانشان بدانند که چرا اين موضوع برای رهبران اين دو جريان به اين اندازه حياتی است. شايد امروز بيش از هر زمان بتوان نظير آيت الله خمينی گفت که "اسلام در خطر است" هر چند هر دو اين جريانات با استناد به آيت الله خمينی تصور می کنند که راه حل در جريان مورد حمايت جناح مطلوب نظرشان، نهفته است.
برای صاحب نظران غيرمذهبی نيز اين اختلاف مانند هزاران اختلاف فقه و اصول در اسلام جلوه می کند و از آنجا که در شخصيت های مختلف اين دو جريان، با آميخته ای از موضوعات شرعی، نظير بحث ولايت فقيه بيان می شوند، شايد کمتر اهميت استراتژيک خود بحث، برای اسلام در کليت آن، مطرح شده است.
الکسيس دو توکويل که يک سياستمدار و نويسنده فرانسوی کاتوليک بود در سال 1835 يعنی حدود 150 سال پيش در آمريکا در کتاب خود توضيح می دهد چرا کشيش های کاتوليک در اين کشور از سکولاريسم راضی هستند (1).
راضی بودن کشيش های کاتوليک در اين وضعيتِ کاملاً سکولار در آمريکا در مقايسه با اروپا که هنوز حتی تا به امروز احزاب مذهبی نقش مهمی در قدرت دارند، موضوع مهمی است، چرا که قرن ها در اروپا اين کاتوليک ها بودند که دخالت مذهب در دولت تا سرحد حکومت پاپ بر بخش اعظم اروپا را از اصول مذهب خود تلقی می کردند. اين کاتوليک ها بودند که قوانين مذهبی و دخالت کشيش ها در قوانين مدنی و جزايی را تحميل می کردند و اين کاتوليک ها بودند که حتی برای علم هم مبانی مسيحی ساخته بودند و بر مبنای آن اصول، گاليله را چند قرن پيشتر، در دادگاه محاکمه کرده بودند. به اين دليل است که توکويل تأکيد دارد تا در کتاب خود نشان دهد کشيش های کاتوليک در آمريکا از تجربه جديد راضی هستند، تجربه ای که به نوعی کنار گذاشتن هر سه وجه قدرت مجريه، قوانين و محاکم قضايی، و اصول علمی است و تأکيد بر اين که مذهب کارش روابط انسان ها با يکديگر يعنی زندگی اجتماعی و رابطه انسان با خدای او يعنی مناسبات معنوی است. به اين شکل حتی ديگر مذهب کاتوليک خيلی به پروتستانيسم شبيه می شود اما آنچه مورد نظر توکويل است اين است که اين تغيير و انعطاف پذيری موجب دوام مذهب کاتوليک در جامعه مدرن در آمريکا شده است وگرنه شايد ديگر از اين مذهب اثری بر جای نمانده بود و او بعنوان يک کاتوليک از دوام و رشد مذهب کاتوليک در آمريکا که در پرتو اين اصلاحات ميسر شده بود، شادمان است.
آنچه در نوشته توکويل در رابطه با مسيحيت مطرح می شود و بسياری محققين نيز در رابطه با مذهب مسيح اذعان دارند اين است که مسيحيت در آغاز تأسيس خود نه اصول سياسی، نه قوانين جزايی و مدنی، و نه اصول علمی تدوين کرده است و اين کليسای کاتوليک و آنهم قرن ها بعد از آغاز تطور مسيحيت است که اين عرصه ها را به مسيحيت و مشخصاً به جريان کاتوليک، اضافه کرده است. در نتيجه از ديدگاه اين محققين، اينکه جنبش پروتستانيسم عليه روحانيت مسيحی و برای حذف آنها شکل گرفته است به اين دليل بوده است که آنها مبدع اين الحاقات به مسيحيت، بوده اند. يعنی نه تنها پروتستانيسم بر خصوصی بودن مذهب و عدم نياز به روحانيت تأکيد کرده است بلکه اين ملحقات مذهب مسيحی را نيز به کنار زده و به اصل مذهب عيسی مسيح بازگشته است که فاقد اين سه عرصه ها بوده است و فقط بر روابط انسان ها با يکديگر و با خدای خود توجه داشته است. يعنی پروتستانيسم مسيحی به نوعی مشروعيت خود را در بازگشت به اصل مسيحيت مبتنی کرده است. در مورد مذاهب ديگر مثل بودائيسم نيز شايد همين بحث مشابه مسيحيت را بشود در ارتباط با اصليت آن کرد که موضع فلسفی جريان ذن است. اما مثلا بحثی مشابه در مورد مذهب يهود يا ارثيه تورات در مسيحيت نمی شود کرد که اتفاقاً در هر سه عرصه ذکر شده در بالا در تورات موضع گيری وجود دارد و پذيرفتن تورات دليلی است بر ورود به آن عرصه های سياست و قانون و علم که کليسای کاتوليک قرن ها در آن زمينه ها ها عمل می کرد.
اصل اسلام نيز شباهتی به اصل مسيحيت و بودائيسم از اين منظر ندارد. اين است که توکويل بحث زير را در مورد اسلام مطرح می کند:
"آنچه محمد از بهشت با خود آورد و در قران قرار داد به اصول مذهبی محدود نبود، بلکه مبانی سياسی، قوانين جزايی و مدنی، و تئوری های علمی بود. اما انجيل به مناسبات کلی انسان و خدا و انسان با انسان، محدود است. بيش از آن را نيز درسی نميدهد و مردم را متعهد به اعتقاد به چيزی در آن عرصه ها نميداند. همين امر بيش از هزار دليل ديگر کافی است نشان دهد که اسلام قادر نخواهد بود در عصر روشنگری و دموکراسی، قدرت خود را حفظ کند، در صورتيکه قدرت مسيحيت در چنين اعصاری نظير هر عصر ديگر، مقدر است."
[کتاب دموکراسي در آمريکا، Alexis de Tocqueville ص 242 متن انگليسي]
در نتيجه از نظر توکويل از آنجا که اسلام از اساس خود نظير آن چيزی بوده است که مسيحيتِ مذهب کاتوليک فقط طی قرون وسطا بود، اسلام نخواهد توانست در برابر موج روشنگری و دموکراسی، قدرت خود را حفظ کند. در پاسخ توکويل می شود گفت درست است که در اصليت خود، مسيحيت، فاقد اين سه عرصه بوده است، و مشروعيت بيشتری برای حذف آنها در پروتستانيسم و نيز در کليسای کاتوليک بعد از سن توماس اکويناس وجود داشت، تا انعطاف پذيری گزيده شود، و دخالت در اين عرصه ها کاهش، پيدا کند؛ اما دليل طرح و اجرای اين اصلاحات فقط به خاطر فقدان اين عرصه ها در انديشه اوليه مذهب مسيحيت نيست. حتی اگر مسيحيت از اول فاقد اين عرصه ها نبود باز دليلی نيست که آنها را در عصری ديگر اصلاح نکند تا در جامعه ای سکولار بتواند ادامه حيات دهد.
در واقع دو گروه هستند که فکر می کنند چنين اصلاحی برای اسلام امکانپذير نيست. يکی اصول گرايان هستند که فکر می کنند دنيا را بايد مسلمان کرد، يا نابود، و ديگری نيز لامذهبان افراطی هستند که فکر می کنند اسلام بايد نابود شود، تا بشود در جوامعی که اکثريت مردم مسلمان هستند، عصر روشنگری تطور پيدا کند، و به دموکراسی دست يافت.
اين جاست که اصلاح طلبان ايران مطرح می شوند که گرچه با اصلاح طلبان مسيحی تفاوت دارند اما تفاوت آنها در اين خلاصه نميشود که موضوع مرکزی شان برعکس پروتستانيسم مسيحی، حذف روحاينت نيست. موضوع مهمتر اين است که اصلاح طلبان اسلامی نميتوانند استدلال کنند که در صدر اسلام از دخالت در قدرت سياسی، قوانين و محاکم قضايی و اصول علمی خبری نبوده است. در واقع در صدر اسلام هر سه عرصه مورد بحث واقعيت داشته است اما تا آنجا که انعطاف پذيری و اصلاحات مد نظر است، چه اهميتی دارد!
امروز دقيقاً سه موضوعِ مورد اشاره توکويل، مسائلی هستند که اسلام را در معرض نابودی خود، يا نابودی جهان قرار می دهند. اسلامگرايانی که در اروپا و کانادا برای تحميل دادگاه های شرع در اين جوامع تلاش می کنند باعث شده اند که اين جوامع در مقابل مهاجرت مسلمانها موضع گرفته و مناسبات دو طرف هر روز بدتر شود. اصول گرايان نيز هر روز بيشتر از روز پيش در اين کشورها به دليل مقاومت آن جوامع، به تروريسم کشيده می شوند. راه اصلاح طلبان در واقع اصلاح اسلام برای عصر حاضر است و به نسبتی که آنها موفق شوند، اسلامِ سکولار است که تقويت می شود، و گزينه اسلام به نابود کردن دنيای سکولار، يا نابود شدن خود، محدود نخواهد شد. در واقع سکولاريسم و اصلاح طلبی دشمن يکديگر نبايد باشند بلکه متحد می توانند باشند. اصولگرايی و لامذهبان افراطی نيز به نوعی متحد به حساب می آيند، چرا که هر دو حذف اسلام يا جهانگيری آن را تنها انتخاب های آينده جهان می بينند، آنهم در جهانی که اسلام، مسلمانان و کودکانشان در عصر گلوباليسم با واقعيات تازه ای روبروهستند (2).
در واقع وحشت آيت الله خامنه ای در زمان سقوط اتحاد شوروی درست بود چرا که کمونيسم شوروی نيز مانند اصول گرايان می خواست در هر سه عرصه قدرت مجريه، قوانين جنايی و مدنی، و مبانی علمی، اعمال قدرت کند و حاضر نبود به مناسبات اجتماعی و معنوی انسان ها، بسنده کند و ميخواست نظير اسلام اصولگرايان، تماميت جامعه را يا در اختيار گيرد، يا که خود را نابود کند. کمونيسم به رغم غيرمذهبی بودن، در واقع سکولار عمل نکرد و به سان دگم ترين مذاهب عمل کرد و اينگونه فروپاشيد. در نتيجه حق با آقای خامنه ای است که تجربه شوروی را مشابه ايران جمهوری اسلامی می ديد، گرچه انتخاب راه اصول گرايان دير يا زود سرنوشت شوروی را نه تنها برای جمهوری اسلامی، بلکه همچنين سرنوشت کمونيسم را برای اسلام، به ارمغان خواهد آورد. اما اگر ايران راه اصلاح طلبان را برود، اسلام نظير مذهب کاتوليک در آمريکا و اروپا، در زندگی اجتماعی باورمندان خود در جامعه ای سکولار، جايگاه خود را خواهد داشت. تصميم آگاهانه در اين مورد بسيار مهم است و بيخود نيست که اسلام گرايان ايران، چه اصول گرا و چه اصلاح طلب، امروز بيش از روشنفکران غيرمذهبی ما، نوشته های آلکسيس دو توکويل را مطالعه می کنند.
به امید جمهوری آینده نگر دموکراتیک و سکولار در ایران،
سام قندچی، ناشر و سردبیر
ایرانسکوپ
http://www.iranscope.com
بيست و يکم آذر ماه 1389
December 12, 2010
پانويس ها:
1. http://www.ghandchi.com/411-FuturistRepublic.htm
2. http://www.ghandchi.com/437-GeographyEng.htm
سام قندچی
http://www.ghandchi.com/644-OsoolEslaah.htm
هرچند مناقشه اصول گرايان و اصلاح طلبان در ميان اسلامگرايان ايران قدمتش بسيار بيشتر از خود جمهوری اسلامی است اما بخش اول اين اختلاف برای مردم ايران از زمان انتخاب سيد محمد خاتمی به رياست جمهوری، آشکار شد. همچنين به رغم آنکه اصلاح طلبی بعنوان يک جريان فکری از آغاز رياست جمهوری آقای خاتمی خود را نشان داد، جريان اصول گرايی، تازه در انتخابات اول محمود احمدی نژاد، بعنوان يک جريان مشخص، خود را نمايان ساخت. و در واقع تازه در انتخابات سال 1388 يعنی در سال گذشته بود که با آغاز دور دوم رياست جمهوری محمود احمدی نژاد، به طور صريح اين دو جريان تاريخی اسلامی، در برابر يکديگر صف آرايی کردند.
بسياری از صاحب نظران غيرمذهبی اين اختلافات را تا سالها جنگ زرگری می پنداشتند اما در يک سال گذشته بيشتر و بيشتر ملاحظه می کنند که اختلاف بسيار واقعی است و ابعاد آن حتی از اختلافات جرياناتی نظير جمهوريخواهان و دموکراتها در آمريکا يا احزاب محافظه کار و سوسياليست در اروپا نيز گسترده تر و عميق تر است. در نتيجه نياز به درک ابعاد اين اختلاف تازه در ميان روشنفکران ايران، مطرح می شود.
بسياری از تحليل ها نيز هنوز بر شخصيت های مشخص اسلامی در تاريخ اسلام، يا در ايران 30 سال اخير متمرکز بوده است، و خود اين دو جريان و اهميت آنها کمتر در ميان صاحب نظران غيرمذهبی، بحث شده است. اما اتفاقاً صاحب نظران خود اين جريانات مذهبی نسبت به اختلاف خود با يکديگر بسيار آگاه هستند و حتی منابع غيراسلامی را نيز از جهت مقايسه مورد تفحص قرار داده اند. مثلاً سيد محمد خاتمی از اولين کسانی است که در ميان ايرانيان به کرّات به کارهای الکسيس دو توکويل اشاره می می کند، نويسنده ای که در رابطه یا اين بحث بسيار با اهميت است.
اصول گرايان نيز گرچه به آثار سيد قطب در مصر، به دليل سنی بودن وی، با نام، کمتر اشاره می کنند، اما در مورد آن نوشته ها بسيار آگاه هستند و از آنها تأثير گرفته اند و سالها قبل از تأسيس جمهوری اسلامی، نواب صفوی تعلق خاطرش به همان سيد قطب بوده است.
در نتيجه اختلاف بين اصول گرايان و اصلاح طلبان برای خود آنها بسيار آشنا ست و موضوعی اتفاقی نيست که به يک باره در يک انتخابات پرسش برانگيز در سال 1388 مطرح شده باشد. اما مطمئناً اين اختلاف اکنون برای هر دو طرف مسأله مرگ و زندگی برای _اسلام_ تلقی می شود و به همين علت نيز از هردو سو بسيار جدی به اين امر نگريسته می شود و برای هر دو آنها مهم است که طرفدارانشان بدانند که چرا اين موضوع برای رهبران اين دو جريان به اين اندازه حياتی است. شايد امروز بيش از هر زمان بتوان نظير آيت الله خمينی گفت که "اسلام در خطر است" هر چند هر دو اين جريانات با استناد به آيت الله خمينی تصور می کنند که راه حل در جريان مورد حمايت جناح مطلوب نظرشان، نهفته است.
برای صاحب نظران غيرمذهبی نيز اين اختلاف مانند هزاران اختلاف فقه و اصول در اسلام جلوه می کند و از آنجا که در شخصيت های مختلف اين دو جريان، با آميخته ای از موضوعات شرعی، نظير بحث ولايت فقيه بيان می شوند، شايد کمتر اهميت استراتژيک خود بحث، برای اسلام در کليت آن، مطرح شده است.
الکسيس دو توکويل که يک سياستمدار و نويسنده فرانسوی کاتوليک بود در سال 1835 يعنی حدود 150 سال پيش در آمريکا در کتاب خود توضيح می دهد چرا کشيش های کاتوليک در اين کشور از سکولاريسم راضی هستند (1).
راضی بودن کشيش های کاتوليک در اين وضعيتِ کاملاً سکولار در آمريکا در مقايسه با اروپا که هنوز حتی تا به امروز احزاب مذهبی نقش مهمی در قدرت دارند، موضوع مهمی است، چرا که قرن ها در اروپا اين کاتوليک ها بودند که دخالت مذهب در دولت تا سرحد حکومت پاپ بر بخش اعظم اروپا را از اصول مذهب خود تلقی می کردند. اين کاتوليک ها بودند که قوانين مذهبی و دخالت کشيش ها در قوانين مدنی و جزايی را تحميل می کردند و اين کاتوليک ها بودند که حتی برای علم هم مبانی مسيحی ساخته بودند و بر مبنای آن اصول، گاليله را چند قرن پيشتر، در دادگاه محاکمه کرده بودند. به اين دليل است که توکويل تأکيد دارد تا در کتاب خود نشان دهد کشيش های کاتوليک در آمريکا از تجربه جديد راضی هستند، تجربه ای که به نوعی کنار گذاشتن هر سه وجه قدرت مجريه، قوانين و محاکم قضايی، و اصول علمی است و تأکيد بر اين که مذهب کارش روابط انسان ها با يکديگر يعنی زندگی اجتماعی و رابطه انسان با خدای او يعنی مناسبات معنوی است. به اين شکل حتی ديگر مذهب کاتوليک خيلی به پروتستانيسم شبيه می شود اما آنچه مورد نظر توکويل است اين است که اين تغيير و انعطاف پذيری موجب دوام مذهب کاتوليک در جامعه مدرن در آمريکا شده است وگرنه شايد ديگر از اين مذهب اثری بر جای نمانده بود و او بعنوان يک کاتوليک از دوام و رشد مذهب کاتوليک در آمريکا که در پرتو اين اصلاحات ميسر شده بود، شادمان است.
آنچه در نوشته توکويل در رابطه با مسيحيت مطرح می شود و بسياری محققين نيز در رابطه با مذهب مسيح اذعان دارند اين است که مسيحيت در آغاز تأسيس خود نه اصول سياسی، نه قوانين جزايی و مدنی، و نه اصول علمی تدوين کرده است و اين کليسای کاتوليک و آنهم قرن ها بعد از آغاز تطور مسيحيت است که اين عرصه ها را به مسيحيت و مشخصاً به جريان کاتوليک، اضافه کرده است. در نتيجه از ديدگاه اين محققين، اينکه جنبش پروتستانيسم عليه روحانيت مسيحی و برای حذف آنها شکل گرفته است به اين دليل بوده است که آنها مبدع اين الحاقات به مسيحيت، بوده اند. يعنی نه تنها پروتستانيسم بر خصوصی بودن مذهب و عدم نياز به روحانيت تأکيد کرده است بلکه اين ملحقات مذهب مسيحی را نيز به کنار زده و به اصل مذهب عيسی مسيح بازگشته است که فاقد اين سه عرصه ها بوده است و فقط بر روابط انسان ها با يکديگر و با خدای خود توجه داشته است. يعنی پروتستانيسم مسيحی به نوعی مشروعيت خود را در بازگشت به اصل مسيحيت مبتنی کرده است. در مورد مذاهب ديگر مثل بودائيسم نيز شايد همين بحث مشابه مسيحيت را بشود در ارتباط با اصليت آن کرد که موضع فلسفی جريان ذن است. اما مثلا بحثی مشابه در مورد مذهب يهود يا ارثيه تورات در مسيحيت نمی شود کرد که اتفاقاً در هر سه عرصه ذکر شده در بالا در تورات موضع گيری وجود دارد و پذيرفتن تورات دليلی است بر ورود به آن عرصه های سياست و قانون و علم که کليسای کاتوليک قرن ها در آن زمينه ها ها عمل می کرد.
اصل اسلام نيز شباهتی به اصل مسيحيت و بودائيسم از اين منظر ندارد. اين است که توکويل بحث زير را در مورد اسلام مطرح می کند:
"آنچه محمد از بهشت با خود آورد و در قران قرار داد به اصول مذهبی محدود نبود، بلکه مبانی سياسی، قوانين جزايی و مدنی، و تئوری های علمی بود. اما انجيل به مناسبات کلی انسان و خدا و انسان با انسان، محدود است. بيش از آن را نيز درسی نميدهد و مردم را متعهد به اعتقاد به چيزی در آن عرصه ها نميداند. همين امر بيش از هزار دليل ديگر کافی است نشان دهد که اسلام قادر نخواهد بود در عصر روشنگری و دموکراسی، قدرت خود را حفظ کند، در صورتيکه قدرت مسيحيت در چنين اعصاری نظير هر عصر ديگر، مقدر است."
[کتاب دموکراسي در آمريکا، Alexis de Tocqueville ص 242 متن انگليسي]
در نتيجه از نظر توکويل از آنجا که اسلام از اساس خود نظير آن چيزی بوده است که مسيحيتِ مذهب کاتوليک فقط طی قرون وسطا بود، اسلام نخواهد توانست در برابر موج روشنگری و دموکراسی، قدرت خود را حفظ کند. در پاسخ توکويل می شود گفت درست است که در اصليت خود، مسيحيت، فاقد اين سه عرصه بوده است، و مشروعيت بيشتری برای حذف آنها در پروتستانيسم و نيز در کليسای کاتوليک بعد از سن توماس اکويناس وجود داشت، تا انعطاف پذيری گزيده شود، و دخالت در اين عرصه ها کاهش، پيدا کند؛ اما دليل طرح و اجرای اين اصلاحات فقط به خاطر فقدان اين عرصه ها در انديشه اوليه مذهب مسيحيت نيست. حتی اگر مسيحيت از اول فاقد اين عرصه ها نبود باز دليلی نيست که آنها را در عصری ديگر اصلاح نکند تا در جامعه ای سکولار بتواند ادامه حيات دهد.
در واقع دو گروه هستند که فکر می کنند چنين اصلاحی برای اسلام امکانپذير نيست. يکی اصول گرايان هستند که فکر می کنند دنيا را بايد مسلمان کرد، يا نابود، و ديگری نيز لامذهبان افراطی هستند که فکر می کنند اسلام بايد نابود شود، تا بشود در جوامعی که اکثريت مردم مسلمان هستند، عصر روشنگری تطور پيدا کند، و به دموکراسی دست يافت.
اين جاست که اصلاح طلبان ايران مطرح می شوند که گرچه با اصلاح طلبان مسيحی تفاوت دارند اما تفاوت آنها در اين خلاصه نميشود که موضوع مرکزی شان برعکس پروتستانيسم مسيحی، حذف روحاينت نيست. موضوع مهمتر اين است که اصلاح طلبان اسلامی نميتوانند استدلال کنند که در صدر اسلام از دخالت در قدرت سياسی، قوانين و محاکم قضايی و اصول علمی خبری نبوده است. در واقع در صدر اسلام هر سه عرصه مورد بحث واقعيت داشته است اما تا آنجا که انعطاف پذيری و اصلاحات مد نظر است، چه اهميتی دارد!
امروز دقيقاً سه موضوعِ مورد اشاره توکويل، مسائلی هستند که اسلام را در معرض نابودی خود، يا نابودی جهان قرار می دهند. اسلامگرايانی که در اروپا و کانادا برای تحميل دادگاه های شرع در اين جوامع تلاش می کنند باعث شده اند که اين جوامع در مقابل مهاجرت مسلمانها موضع گرفته و مناسبات دو طرف هر روز بدتر شود. اصول گرايان نيز هر روز بيشتر از روز پيش در اين کشورها به دليل مقاومت آن جوامع، به تروريسم کشيده می شوند. راه اصلاح طلبان در واقع اصلاح اسلام برای عصر حاضر است و به نسبتی که آنها موفق شوند، اسلامِ سکولار است که تقويت می شود، و گزينه اسلام به نابود کردن دنيای سکولار، يا نابود شدن خود، محدود نخواهد شد. در واقع سکولاريسم و اصلاح طلبی دشمن يکديگر نبايد باشند بلکه متحد می توانند باشند. اصولگرايی و لامذهبان افراطی نيز به نوعی متحد به حساب می آيند، چرا که هر دو حذف اسلام يا جهانگيری آن را تنها انتخاب های آينده جهان می بينند، آنهم در جهانی که اسلام، مسلمانان و کودکانشان در عصر گلوباليسم با واقعيات تازه ای روبروهستند (2).
در واقع وحشت آيت الله خامنه ای در زمان سقوط اتحاد شوروی درست بود چرا که کمونيسم شوروی نيز مانند اصول گرايان می خواست در هر سه عرصه قدرت مجريه، قوانين جنايی و مدنی، و مبانی علمی، اعمال قدرت کند و حاضر نبود به مناسبات اجتماعی و معنوی انسان ها، بسنده کند و ميخواست نظير اسلام اصولگرايان، تماميت جامعه را يا در اختيار گيرد، يا که خود را نابود کند. کمونيسم به رغم غيرمذهبی بودن، در واقع سکولار عمل نکرد و به سان دگم ترين مذاهب عمل کرد و اينگونه فروپاشيد. در نتيجه حق با آقای خامنه ای است که تجربه شوروی را مشابه ايران جمهوری اسلامی می ديد، گرچه انتخاب راه اصول گرايان دير يا زود سرنوشت شوروی را نه تنها برای جمهوری اسلامی، بلکه همچنين سرنوشت کمونيسم را برای اسلام، به ارمغان خواهد آورد. اما اگر ايران راه اصلاح طلبان را برود، اسلام نظير مذهب کاتوليک در آمريکا و اروپا، در زندگی اجتماعی باورمندان خود در جامعه ای سکولار، جايگاه خود را خواهد داشت. تصميم آگاهانه در اين مورد بسيار مهم است و بيخود نيست که اسلام گرايان ايران، چه اصول گرا و چه اصلاح طلب، امروز بيش از روشنفکران غيرمذهبی ما، نوشته های آلکسيس دو توکويل را مطالعه می کنند.
به امید جمهوری آینده نگر دموکراتیک و سکولار در ایران،
سام قندچی، ناشر و سردبیر
ایرانسکوپ
http://www.iranscope.com
بيست و يکم آذر ماه 1389
December 12, 2010
پانويس ها:
1. http://www.ghandchi.com/411-FuturistRepublic.htm
2. http://www.ghandchi.com/437-GeographyEng.htm
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر